سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراههه #پارت34 . مظلومانه گفتم احمد تو که میدونی من کار نکرده نیستم خودم کمک
🤝♥️ . تا وارد خونه شدم دیدم تمام خونه وسایل های توران هست بهت زده دور خودم چرخی زدم که توران با نیش باز گفت بشین عزیزم برات یه چایی بیارم! با منگی گوشه ای نشستم و توران چایی به دست سراغم اومد و احمد و شاهین هم توی حیاط داشتن بار خالی میکردن و پسر دو ساله شاهین به نام پارسا هم یه پاش تو خونه بود و یه پاش بیرون! توران کنارم نشست و چایی رو جلوم گذاشت و با نیشخندی گفت چه خبر دختر؟! خوبی؟! مادر و خانواده خوبن؟!‌استاد زبون ریختن بود و همه به نوعی میگفتن زن شاهین خیلی مهربون و سر زبون داره و خوب طبیعی هم بود باید سر زبون دار می بود چون آرایشگر بود و نیاز داشت با اخلاق خوب با مشتری هاش برخورد کنه اما در کنارش و زیر زیرکی زبونش نیش داشت و متلک می پروند؛ توران غریبه بود و با خانواده شاهین هیچ نسبتی نداشت و در اصل حتی هم شهری شون هم نبود و مال استان دیگه ای بودن.جواب توران رو متقابلا با لبخند دادم که قلپی از چایی خودش خورد و گفت راستش این خونه رو شاهین پیدا کرد و اینکه تو تازه عروسی احمد و شاهین گفتن وسایل زیاد نداری و خودشون گفتن خونه بزرگه برای شاهین و خونه کوچیکه برای تو! دیگه ببخش خواهر من بچه کوچیک هم دارم با کلی وسیله...دلخور پریدم تو حرفش و گفتم اشکالی نداره مهم صفا و صمیمیت هست ...باز اون پرید تو حرفم و گفت اره دیگه ان شاءالله خودت بهترش رو بخری! بلند شدم و گفتم خونه کوچیکه کجاست؟! گفت بیرون که بری چسپیده به این خونه؛ بعد نگام کرد و با خنده گفت راستش صاحبخونه میگفت قبلا انباری بوده ولی کوبیده و میخواد اجاره بده ما هم گفتیم خوبه دیگه برای یه تازه عروس و داماد خوبه! از حرفش خیلی بدم اومد بدون توجه بهش به سرعت رفتم بیرون و دیدم احمد عزیزم و شاهین دو طرف اجاق گاز رو الان گرفتن و دارن میبرن سمت راست حیاط و متوجه شدم اون در کوچیک خونه آرزو های منه! به سرعت پاتند کردم و رفتم داخل و دیدم یه سوئیت کوچیکه با یه اتاقک خیلی کوچیک و یه آشپزخونه که به زحمت یه نفر توش جا میشد و یه دستشویی بدون حمام و البته درست حسابی روشنایی هم نداشت. حالا خونه توران سه خوابه و دلباز بود. بند دلم پاره شد و دلخور برگشتم سمت احمد و خواستم اعتراض کنم اما دیدم نگاهش به نگاهم گره خورد و در حالی لبخندی شیرین روی لب داشت عرق پیشونیش رو پاک کرد و پیروزمندانه گفت خوبه عزیزم؟! راضی هستی؟! ذوق احمد رو که دیدم دلم سوخت و متقابلا لبخندی زدم و تشکر کردم البته شاهین هم اونجا بود و نمیخواستم جلوش با احمد جر و بحث کنم که همین موقع توران پشت سرم گفت والا انگار عروس خانم نپسندیده