سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت74 . چند روز حسابی حواسم بهش بود که گاه پیامکی براش می اومد و نیش
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت75
.
این عنصر چسپان خیلی سعی کرد من رو تصاحب کنه و من در اصطلاح قصر در رفتم تا اینکه با عشقم سارای مهربون و خوشگل عروسی کردم و پروانه ام دیگه شوهر کرده بود بنابراین به نظر میرسید خطری برای زندگی من نداشته باشه و از طرفی خودم ذات خانواده ام رو میشناختم میدونستم با کسی لج کنن راحتش نمیزارن و سارای عزیز منم ساده ولی زیر بار نرو بود پس طبق پیش بینی ام تنها بود توی اون خونه و دوستی اش با پروانه میتونست خلا نبود منو براش پر کنه تا جایی که یه روز که طبق قرار هرروزه سر ساعت مشخص به سارا زنگ زدم گفت پروانه میگه تو باهاش سر سنگینی و ناراحته از دستت! سارای ساده من اینو گفت و قصدش فقط حفظ رابطه فامیلی بود اما نمیدونست ناخواسته من و خودش رو درگیر چه ماجرایی میکنه. به سارا گفتم شماره منو بده بهش ببینم چی میگه که چند روز بعد سر ظهر یکی زنگ زد اتاق خودم توی محل کار و وقتی جواب دادم با عشوه ای طنازانه گفت سلام احمد خوبی؟! اول نشناختم که سریع گفت چطوری پسر خاله خجالتی؟! فهمیدم پروانه است تشکری کردم و پروانه حدود ده دقیقه ای باهام حرف زد و اونقدر هم سر زبون داشت و بذله گو بود که گوشی زدم روی اسپیکر و با اصغر کلی خندیدیم! و البته پروانه هم به خاطر کلام و تن صدای عشوه گرانه اش و اون کلمات نغز احساسی که بین حرف هاش به کار میبرد آدم رو مشتاق تر میکرد که براش شنونده باشه!بعد از اینکه قطع کردم اصغر گفت هی پسر دوست دختر هم داری در حالی ادعای عشق سارا خانم رو میکنی؟! تا گفت سارا لحظه ای پروانه رو توی ذهنم با سارا مقایسه کردم و دیدم سارایی که صورتش خراب شده هم هنوز از پروانه برای من شیرین تره بنابراین گفتم چی میگی داداش قیاس سارا و پروانه مثل قیاس کوه با سنگریزه است! اصغر هم خردمندانه و البته به مزاح سری تکون داد و گفت آفرین آفرین جمله فیلسوفانه ای بود! دوتایی خندیدیم و گفتم بابا این دختر خالمه زنگ زده احوالپرسی کنه اصغر هم ابروی بالا انداخت و در حالی دستی به لباسش میکشید گفت امیدوارم! آخه این مدل صحبت کردن خاص بود ...با اخم گفتم یعنی چی؟! با لبخند زد روی شونه ام و گفت هیچی داداش و رفت سمت کار خودش!از اون روز تقریبا هرروز پروانه سر ظهر و دقیق زمان استراحت من و اصغر زنگ میزد و کلی حرف میزدیم و میخندیدیم ولی خوب کم کم احساس کردم غیرتم اجازه نمیده اصغر شنونده باشه و شاید هم کشش دل به سوی پروانه باعث میشد این فکر رو کنم و نخوام اصغر شنونده باشه به همین خاطر دیگه هروقت زنگ میزد خودم صحبت میکردم
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت75 . این عنصر چسپان خیلی سعی کرد من رو تصاحب کنه و من در اصطلاح ق
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت76
.
از اون روز تقریبا هرروز پروانه سر ظهر و دقیق زمان استراحت من و اصغر زنگ میزد و کلی حرف میزدیم و میخندیدیم ولی خوب کم کم احساس کردم غیرتم اجازه نمیده اصغر شنونده باشه و شاید هم کشش دل به سوی پروانه باعث میشد این فکر رو کنم و نخوام اصغر شنونده باشه به همین خاطر دیگه هروقت زنگ میزد خودم صحبت میکردم و گهگاه هم بهش گیر میدادم که اصلا چرا زنگ میزنی؟! اونم مظلومانه میگفت همایون(شوهرش) خیلی شکاکه نمیزاره جایی برم منم بیکارم بچه ای هم ندارم و همش گوشی به دستم و با فامیل حرف میزنم هم به تو و هم به سارا ! که در ادامه گفتم پس میدونی که من سارا رو خیلی میخوام؟! بدون وقفه گفت قطعا همینطوره به پای هم پیر بشید پسر خاله واقعا بهت تبریک میگم زن عاقل و فهمیده ای داری! خلاصه روند گفتگو های من و پروانه ادامه پیدا کرد تا روزی که سارا زنگ زد و گفت یکی بهم گفته تو و پروانه جیک تو جیک هستید مطمن شدم شوهر پروانه بوده آخه جز اصغر کسی نمیدونست که ما با هم تماس تلفنی داریم که همون موقع اصغر پرید و گوشی رو گرفت و گفت من تایید میکنم که احمد دست از پا خطا نکرده و ظاهرا غائله ختم بخیر شد و اصغر بهم گفت ببین داداش خیلی کمکم کردی اما خدایی دیگه این آخرین بار بود که من دروغ میگم؛ خودتو جمع کن که دیگه خبری از زیرآبی رفتن نیست! با اخم گفتم یعنی چی؟! فکر میکنی من به سارا دارم ح..یانت میکنم؟! اصغر گفت خودت چی فکر میکنی؟! گفتم اصلا! دختر خالمه مثل خواهرمه، ناموسمه شوهر بی غیرتش داره اذیتش میکنه
و اوضاع زندگی اش در هم و برهم شده باید کمکش کنم! اصغر گفت چه کمکی داداش؟! والا مشاور خانواده هم بود تا حالا حرفاش تموم شده بود! با اخم گفتم لطفا دیگه توی امورات من دخالت نکن پسر! اصغر هم با تاسف سری تکون داد و گفت باشه و رفت و دیگه کاری به کار من نداشت و خودمم گاه عذاب وجدان داشتم اما با خودم میگفتم نه من که اصلا قصد حیانت به سارای مهربونم رو ندارم فقط میخوام به پروانه کمک کنم و با این حرفا خودم رو توجیه میکردم و این صحبت کردن های ما ادامه دار شد طوری که حس کردم به کلام پروانه وابسته شدم و اونم عجیب بلد بود زبون بازی کنه و میگفت کلامم آرومش میکنه و منم از زن و بچم دور بودم و اون برای خودش میتاخت و من نمیدونستم قدرت اغفال شیطان چقدر زیاده! همون مدت یه روز یکی زنگ زد اتاقم و در حالی خودمم عصبی بودم جواب دادم و مردی پشت گوشی گفت احمد آقا؟ گفتم بفرمایید! گفت ببین مرد حسابی من شوهر پروانه هستم دیگه خوش ندارم باهاش حرف بزنی شیر فهم شد؟
.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت76 . از اون روز تقریبا هرروز پروانه سر ظهر و دقیق زمان استراحت من
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت77
.
بهم برخورد از لحن صحبتش، با اخم گفتم چی میگی مرد حسابی؟! دختر خالمه و مثل خواهرمه گهگاهی کاری داشته باشه بهم زنگ میزنه انجام میدم اما اون مرد تقریبا فریاد زد بیخود میکنی! زن من حق نداره به تو زنگ بزنه و اگه اون خریت میکنه تو غلط میکنی از این به بعد جوابش رو بدی! خواستم چیزی بگم که با خشم گفت بار آخره اخطار میکنم دفعه بعد حضوری خدمت میرسم!!چند روزی دوباره پروانه زنگ نزد و معلوم بود تو وضعیت خوبی نیست منم یه جورایی دیگه بیخیال شدم و گفتم لابد برگشته سر زندگیش تا اینکه بالاخره رسید روزی که پروانه گفت اقدام کردم برای طلاق و اومدم خونه بابام و من هرچی نصیحتش کردم به خرجش نرفت که نرفت و گفتم پس این همه مدت من نصیحتت کردم برای چی بود؟ که گفت نمیشد فدات شم! نمیشد عزیز دلم! تا اینطوری گفت دلم غنج رفت ولی سریع هم عذاب وجدان سراغم اومد آخه تا حالا پروانه اینطوری دوستانه حرف نزده بود و فقط با عشوه صحبت میکرد ولی اون روز فهمیدم هنوزم دوستم داره و این بود شروع ارتباط عاطفی من و پروانه که روال زندگی منو کاملا تغییر داد! پروانه ادامه داد و گفت نمیشد احمد! واقعا نمیشه! راستش من عاشق بودم و به عشقم نرسیدم برای همین سختمه با یکی دیگه ازدواج کنم و به همین خاطر دل به دل همایون ندادم با تعجب گفتم حالا این عشقت کی بود که من خبر نداشتم؟! اونم استاد سخنوری بود بنابراین کمی مکث کرد و با بغض گفت برای تو چه فرقی میکنه آخه؟! با ذوق اب دهنی قورت دادم و گفتم بگو دیگه! نفسی عمیق کشید و سکوت کرد! باز گفتم بگو دیگه پروانه! با صدای اروم و کشدار گفت یه پسر خاله بی وفا! گفتم چرا حاشیه میری دختر؟! که با گریه گفت تو بودی احمد من تو رو میخواستم ولی جفا کردی! اینو گفت و با صدای لرزون و بغض دار گفت دیگه نمیتونم؛ خدا حافظ فعلا!اون روز تا چند ساعت ذهنم درگیر حرف های پروانه بود هنوزم میدونستم عاشق سارا هستم، هنوزم یه تار موش رو به دنیا دنیا زن دیگه نمیدادم، هنوزم هروقت سر ساعت زنگ میزدم به سارا و اون عاشقانه باهام حرف میزد احساس عذاب وجدان داشتم و هنوزم به عنوان یه زنگ تفریح نگاه پروانه میکردم اما بودن باهاش با اون زبون شیرینش هم جذابیت خاصی داشت!از یه طرف عذاب وجدان و عشق به سارا و از یه طرف زبون چرب و کشنده پروانه واقعا تو برزخی گیر کرده بودم بنابراین با خودم تصمیم گرفتم دیگه جوابش رو ندم و تا دو روزی جواب ندادم ولی روز سوم دیگه طاقت نیاوردم و پاسخ دادم و باز پروانه شروع کرد به گریه که احمد به خدا من کاری با زندگیت نداشتم و ندارم فقط میخواستم باهات درد و دل کنم ولی خودت اصرار کردی حقیقت رو بگم ...
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت77 . بهم برخورد از لحن صحبتش، با اخم گفتم چی میگی مرد حسابی؟! دختر
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت78
.
گذشت و روز به روز من به پروانه و حرفاش مجذوب تر میشدم و این در حالی بود به نظر من سارای با صورت خراب شده هنوزم از لحاظ زیبایی از پروانه سرتر هست و دیگه از اون به بعد پروانه رفته بود خونه پدرش که روند طلاق رو طی کنه بنابراین دیگه منعی هم نداشت برای زنگ زدن و هر روز تقریبا تماس میگرفت و حرف ها و کلامش که روز به روز به سمت صمیمیت و مباحث خصوصی خودش پیش میرفت! اوایل تعجب میکردم چطور یه زن راحت میتونه خصوصی هاش رو برای یه مرد نامحرم بگه اما کمی که فکر کردم دیدم وقتی طرف بی قید باشه همین میشه و دیگه برام مهم نبود اون میگفت و گهگاه من تحقیرش هم میکردم اما بلد بود چطور صحنه رو به نفع خودش بچرخونه تا اینکه عشقم و عزیز دلم سارا و امید پسر عزیزم رو آوردم تهران! وای این زن برای من همیشه جذاب بود و هیچ رقمه حاضر نبودم از دستش بدم پس نباید از صحبت های گاه و بیگاه من و پروانه خبر دار میشد به همین خاطر خیلی مراقبت میکردم و وقتی میرفتم خونه اینقدر سارا دور و برم میچرخید که شرمنده میشدم. سارای عزیز من حالا صورتش خوب شده بود و من خیلی برای این قضیه هزینه کردم که اگه صد برابر هم لازم بود حتما این کار رو میکردم چون من به این زن عشق میورزیدم و سارای قصه های من یه زن کامل بود توی همه زمینه ها یه دلبر کدبانوی همراز و همراه!یکسالی از سکونتمون توی تهران گذشت که یه روز که سر کار بودم یه صدای عربده ای رو از بیرون شندیم و دیدم یه مرد میانسال با نعره اومد سمت من و یقه منو گرفت و گفت بی ناموس مگه نگفتم دست بردار؟! اینو گفت و با سر زد توی پیشونیم که متقابلا منم زدمش و اصلا نمیدونستم جریان چیه و اصغر و چند کارگر دیگه از هم جدامون کردن و مرده خیلی گرد و خاک کرد و آخر سر فهمیدم همون همایون شوهر پروانه است که حالا در آستانه طلاق هم هستند و اومده از من زهر چشم بگیره؛ همایون هم کتک زده و خورده رفت و شکایتی هم نکرد چون خودش شروع کننده بحث بود و مدرکی هم نداشت برای حیانت زنش چون پروانه همش میگفت من به احمد زنگ میزنم چون فامیلمه و به سارا زنش هم زنگ میزنم همونطور که روزانه به مادر و پدر و فامیلمم زنگ میزنم و وقتی تو(همایون) منو توی خونه زندانی میکنی مجبورم زنگ بزنم و عقده دل خالی کنم. منم شکایتی نکردم چون اصلا حوصله درگیری باهاش رو نداشتم.با حال خراب رسیدم خونه و سارا مثل همیشه اومد استقبالم ولی امروز داغون بودم که سارا تا سر و وضعم رو دید هینی از ترس کشید و گفت چی شده عزیزم؟! الهی دورت بگردم
.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت78 . گذشت و روز به روز من به پروانه و حرفاش مجذوب تر میشدم و این د
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت79
.
نگاه محبت آمیز ولی خسته ای بهش کردم و گفتم چیزی نیست با یکی درگیر شدم! سارا گفت وای خدا مرگم بده چرا دعوا؟! به پلیس زنگ میزدی؟! دیگه مکالمه رو طولش ندادم و یه سره رفتم توی اتاق و از جعبه گوشی موبایلی امروز خریده بودم رو درآوردم و رفتم توی کارش که یاد بگیرم باهاش کار کنم و سارای عزیزم که عاشقانه دورم میگشت و همیشه آدم تا چیزی رو از دست نده قدرش رو نمیدونه! کمی با گوشی کار کردم و در اولین تماس شماره پروانه رو گرفتم که با عشوه گفت الو! گفتم سلام! با ذوق تقریبا جیغ زد احمد گوشی خریدی؟ و منم با لبخند گفتم آره گفت وای خیلی خوشحال شدم پس میتونم زنگ بزنم به گوشیت؟! گفتم نوچ! گفت آخه چرا؟! گفتم چون مزاحمم میشی! انگار کمی ناراحت شد اما خوب عادت هم داشت که اذیت یا تحقیرش میکردم بنابراین خودش رو جمع کرد گفت نه به خدا، زمانی زنگ میزنم که بیکار باشی! گفتم خوبه باشه حالا دقیق سر همون ساعت زنگ بزن باشه؟! گفت وای عزیزم باشه گفتم یکم کم حرف بزن میخوام چیزی بهت بگم و اونم گفت جونم بفرما! گفتم شوهر نره خرت امروز اومده بود محل کارم ابرو ریزی راه انداخت که پروانه با بغض گفت الهی خدا از روی زمين ورش داره و منم گفتم ببین به نظرم طلاق بگیر! والا اینی من امروز دیدم یه روانی بود و موندن کنارش برای جونت خطرناکه! پروانه هم آهی سرد از دل کشید و گفت خوشحالم شناختیش و حالا درک میکنی چرا نمیخوام باهاش دیگه برم زیر یه سقف؟! گفتم خوبه دیگه خسته ام میخوام بخوابم و بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم و خیلی وقت ها کارم این بود که بی محلش کنم یا جلوش از سارا تعریف کنم یا به جای کلمه سارا بگم عشقم که بدونه حد خودش رو و اونم فهمیده بود این موضوع رو اما خوب رند و دغلباز هم بود و سارای من بی شیله پیله و ساده! قطع کردم و فوری پیامکش اومد و شروع شد ارتباط پیامکی ما منم اسمش رو با نام قادر ذخیره کردم که یه جایی لو نرم! چشمم رو بستم اما نتونستم بخوابم و باز مثل همیشه عذاب وجدان سراغم اومد که من چرا باید به سارا حی..انت کنم؟! و باز برای بار هزارم تصمیم گرفتم که رابطه باهاش رو قطع کنم و یک هفته ای دیگه جوابش رو ندادم ولی باز پروانه دست بردار نبود و رندانه منو کشید سمت خودش! دیگه پروانه طلاق گرفت و حالا آزاد آزاد شده بود خودش میگفت مهر حلال جون آزاد کردم و اعتقاد داشت حقش بود تا ته میدوشیدمش و بعد طلاق میگرفتم که دیگه حوصله اش رو نداشتم و توافقی از هم جدا شدیم
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت79 . نگاه محبت آمیز ولی خسته ای بهش کردم و گفتم چیزی نیست با یکی
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت80
.
پروانه طلاق گرفت و حالا شده بود زنی آزاد به قول خودش و دیگه مرزهای حیا رو روز به روز بیش از پیش در می نوردید! تا اینکه سارا پیام های خاصش رو روی گوشی من دید و شروع شد چیزی که نباید میشد.از زبان سارا: چند روزی دیگه تو نخ احمد بودم و اصلا کنجکاوی نکردم که گوشیت رو بده و از این حرفا تا این که یه روز در حالی روی مبل نشسته بود و داشت پیامک ها رو میخوند دیدم فرصت مناسبی هست چون حسابی غرق گوشی شده بود و حواسش به اطراف نبود بنابراین به بهونه چایی آوردن رفتم آشپزخونه و اروم اومدم بالای سرش و دیدم داره مینویسه چه خبر؟! برای همون قادر فرستاد و اونم درجواب نوشت خوب نیستم! احمد هم گفت چرا؟! دوباره اون مردک روانی اذیتت کرده؟! باز میخوای ننه من غریبم دربیاری؟! پروانه جواب داد نه بابا تازه مریض شدم و حالم خوش نیست! احمد نیشخندی زد و گفت خاک تو سرت دختر مثلا من یه نامحرمم چطور راحت اینو میگی؟! گفت چه ربطی داره؟! یه چیز طبیعی هست و من ابایی ندارم از گفتنش! با این کلام مطمن شدم پروانه است و همونجا احساس کردم زیر پام خالی شد و با سینی چایی افتادم زمین و یهویی احمد پرید تل منو بگیره و امید هم که داشت با اسباب بازی هاش بازی میکرد با چشم های گریون اومد سمتم! قشنگ فشارم افتاده بود و احمد دستپاچه قربون صدقه ام میرفت و سریع برام آب قند آورد و در حالی مدام عزیزم و جونم رو تکرار میکرد آب قند رو به خوردم داد و ظاهرا خوب شدم اما چه خوبی؟! روحم زخم خورده بود! پس تمام تصوراتم از احمد به هم ریخت. خواستم همونجا بگم با پروانه چی زر میزدید که یهویی یادم اومد احمد ممکنه پیام ها رو پاک کنه واسه همین فعلا سکوت کردم و گفتم چیزی نیست و احمد هم اصرار کرد باید ببرمت دکتر اما قبول نکردم ولی زور احمد چربید و من رو برد درمانگاه نزدیک خونه و حدسم درست بود؛ حالا دلیل بی قراری ها و حال بد و بد خلقی هام رو با قاطعیت میدونستم! بله من باردار شده بودم و دو ماهی بود شک داشتم اما گفتم بزارم مطمن بشم بعد به احمد بگم که اون روز احمد ذوق مرگ شد وقتی فهمید و زندگی من باز وارد فاز جدید تری شد!
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت80 . پروانه طلاق گرفت و حالا شده بود زنی آزاد به قول خودش و دیگه
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت81
.
احمد که عاشق بچه بود به خصوص دختر و روی پاش بند نبود و همش آرزو میکرد بچه دختر باشه و از درمانگاه تا خونه کلی ذوق میکرد و دو دقیقه ای یه بار یه ابراز محبتی میکرد و منم در جواب به نیشخندی تلخ بسنده میکردم ولی ته دلم آشوب بود و منتظر بودم گوشی اش دستم بیاد تا بتونم ببینم کی بوده و چه پیام هایی داده هرچند تقریبا مطمن بودم پروانه است اما بازم سعی میکردم به خودم تلقین کنم که زود قضاوت نکنم و همش در کمین بودم گوشی رو از احمد کش برم و جایی بررسی اش کنم و بالاخره یه شب که خیلی خسته بود همون سر شب خوابید و من اروم گوشی رو برداشتم و رفتم توی سالن و پیام هایی به نام قادر بود رو باز کردم و دیدم کلی باهاش حرف زده و اصلا جایی اشاره نکرده به اسم پروانه و اون پیامکی که گفته بود مریض شدم رو هم پاک کرده بود دیگه داشتم نفس راحت میکشیدم تا یکی از پیام های طولانی اش رو خوندم که کمی خوش و بش کرده بود و آخر پیام نوشته بود راستی به نظرت رنگ ناخن هام رو آبی آسمونی بزنم؟! خیلی آخه دوست دارم! دلم میخواد نظر تو رو هم بدونم! این پیام رو که دیدم یهویی اشک از چشمم جاری شد و همونجا زانوی غم بعد کردم و مطمن شدم خود پروانه است آخه اون عاشق رنگ آبی آسمونی بود و همیشه میگفت من سالی حداقل دو سه بار ناخنم رو این رنگی میکنم! واقعا با اون وضع بارداری و ویار و حال خراب این قضیه هم برام قوز بالا قوز شده بود و نمیدونستم چه کنم. اگه به برادرام میگفتم هم آبروی شوهرم رو برده بودم و هم از بینشون علیرضا غیرتی بود و ممکن بود کاری دست خودش و احمد بده و اگه به خانواده احمد اطلاع میدادم باز اونها رفتارشون برام غیر قابل پیش بینی بود و اگه به پروانه زنگ میزدم باز ممکن بود انکار کنه تو همین لحظه سایه ای بالای سرم حاضر شد و اروم گفت چی شده دورت بگردم؟با چشم های اشکی نگاش کردم به خاطر شرایط روحیم نیاز به ابراز محبتش داشتم اما خودم رو با دلخوری کشیدم عقب و گفتم احمد چرا؟! با تعجب گفت چی چرا؟! گفتم چرا با من این کارو میکنی؟ من کجای زندگی تو کم گذاشتم؟! من که تماما سعی کردم برات زن خوبی باشم ..پرید تو حرفم و اخمالو گفت چی شده عزیزم؟! نگرانم کردی! دلخور گفتم احمد انتظار ازت نداشتم که بهم نامردی کنی...تا اینو گفتم بدون اینکه خودش رو ببازه گفت چی میگی دلبرم؟ من کی به تو بد کردم دختر؟ فین فینی کردم و گفتم میدونم با پروانه نامرد ارتباط داری و براش دل میدی و قلوه میگیری! کمی منگ نگام کرد و گفت کی گفته اینو؟
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت81 . احمد که عاشق بچه بود به خصوص دختر و روی پاش بند نبود و همش آ
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت82
.
گوشی رو سمتش گرفتم و گفتم بیا این هم گوشیت؛ من خر نیستم احمد، اون قادر خان شما چرا ناخن هاش رو بخواد آبی فیروزه ای بزنه؟! آب دهنی قورت داد ولی بازم دستپاچه نشد فقط با حرص گوشی از دستم کشید و اخمو گفت سارا منم ازت اصلا انتظار نداشتم؛ هم اینکه بهم شک کنی و هم اینکه گوشیم رو بی اجازه دید بزنی! تو که از این اخلاق ها نداشتی؟ با حرص و کمی صدای بلند شده گفتم نداشتم اما تو وادارم کردی داشته باشم! احمد با اخم انگشت به دهن گذاشت یعنی ساکت و گفت بچه خوابه خانم! صدات چرا بلنده؟! هق هقم بلند شد باز با صدای بلند گفتم بزار بیدار شه تا بفهمه باباش داره چی به سر مادرش میاره! احمد اروم گفت قربونت برم من تو این دنیا فقط عاشق تو بوده و هستم و هیچ زنی مثل تو نمیتونه قلعه قلبم رو تسخیر کنه ...با حرص سر بلند کردم و گفتم احمد از اینکه فکر میکنی نمیفهمم عذاب میکشم نکن با من این کارو ...چشماش رو روی هم گذاشت و گفت باشه باشه میگم برات! خودم رو از حصار تنش رها کردم و گفتم بگو همین الان بگو چه صنمی با اون زنیکه احمق هر.زه داری!؟ احمد لبی گزید و گفت عزیز دلم نگو! تو که زن مومنی هستی الکی تهمت نزن! با اشک هایی کنترلش دست خودم نبود گفتم پس بگو و راحتم کن! بگو جریان چیه...احمد نفس عمیقی کشید و گفت ازت مخفی کردم چون میدونستم مثل الان همه چی رو قاطی میکنی؛ ببین سارا جونم، دلبرم، پروانه برای من پشیزی ارزش نداره فقط یه زن آسیب دیده است راستش چند وقت پیش برای اولین بار زنگ زد و احساس کردم دلش پره چون شوهرش فوق العاده روانیه! اونی چندروز پیش گفتم باهاش درگیر شدم شوهر پروانه بوده! نبودی ببینی چطور جلوی همکارا سکه یه پولم کرد برای چی؟! برای اینکه گهگاه پروانه زنگ میزنه به من و احوالپرسی میکنه و البته فقط هم من نیستم به خیلی های دیگه ام زنگ میزنه چون شوهر روانیش نمیزاره از خونه بیرون بره و اونم دیگه آدمه خودت هم میدونی خوش تعریفه و با حرف زدن اروم میشه ...با بغض گفتم چرا تو؟! چرا باید به تو بگه مریض شده؟ نیشخندی زد و گفت چون احمقه! نمیفهمه که من نامحرمش هستم! منم هرچی بهش میگم زشته بازم میگه! با اشک گفتم احمد دروغ بهم نگو...باز اومد کنارم و و گفت نگران نباش دنیای احمد! من یه بار تو زندگی عاشق شدم و برای هفت پشتم بس بود و اگه میخواستم زن هم بگیرم قطعا اون پروانه نمی بود! پروانه اصلا زن مورد تایید من نیست
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت82 . گوشی رو سمتش گرفتم و گفتم بیا این هم گوشیت؛ من خر نیستم احمد
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت83
.
با بغض و در حالی که حرفش اصلا برام قابل قبول نبود گفتم احمد من نمی دونم ولی نمیخوام با پروانه حرف بزنی چون معتقدم خیلی ناجنس و آب زیر کاه و زبون بازه شیر فهم شد؟!
پوفی از روی کلافگی کشید و باز دلجویانه گفت عشقم باور کن اون بدبخت تر از این حرفاست شوهرش که با تیپا بیرونش کرده و دوزار هم کف دستش نداد و باباش هم مدام گیر بهش میده شوهرت دادم با دست خالی برگشتی اومدی خرجت رو از کجا بیارم و از این حرفا.
احمد اینها رو گفت و مکثی کرد و ادامه داد اصلا چرا خودت بهش زنگ نمیزنی و باهاش سنگاتو وا نمیکنی ؟ بالاخره چند سال دوست بودید؟! کمی فکر کردم؛ بدم نمیگفت! تا الان اصلا به روی پروانه نیاورده بودم ولی دیگه سکوت جایز نبود باید زنگ میزدم و میشستمش که فکر نکنه میتونه شوهر منو تور کنه!
دیگه چیزی نگفتم و روز بعد حدودای ظهر به شماره خونه باباش زنگ زدم و خودش بی حال و در حالی که قشنگ معلوم بود خمیازه میکشه گفت الو!
کلی با خودم تمرین کرده بودم که چی بگم و چی نگم و اینکه اول کار عصبانی نشم و اروم و با قاطعیت بکوبمش ولی تا صداش رو شنیدم خشم تمام وجودم رو گرفت و با صدای بلندی گفتم الو و زهر مار!
پروانه اون طرف کپ کرد و یهویی با مهربونی گفت سارا تویی عزیزم؟! با خشم و در حالی صدام میلرزید گفتم تو بیخود میکنی به من میگی عزیزم! ببین زنک از این به بعد یه بار دیگه به احمد من زنگ زدی یا پیام دادی حالتو میگیرم بدم میگیرم!
پروانه هم انگار بهش برخورده بود کمی جدی شد و گفت ببخش سرکار حاج خانم جانماز ابکش قبل از تهمت زدن اول بزار منم بپرسم چی شده بعد شروع کن!
با حرص گفتم مگه حرفی هم داری؟! چرا روزا به شوهر من زنگ میزنی؟ ادم قحطه؟ تو بیخود میکنی حتی اسم شوهر منم میاری! به خدا پروانه اگه پاتو از زندگیم نکشی بیرون قطعش میکنم!
پروانه پرید تو حرفم و گفت ببین عزیزم من و احمد فامیلیم و از اون بیشتر دوست دوران کودکی هستیم و در وهله بعد احمد آقای شما یکسال از من کوچیکتره و دست اخرم زن و بچه داره به نظرت من مغز خر خوردم بخوام تورش کنم؟! من همین الانش کلی خواستگار دارم منتهی فکر کردم میدونی برادر هام آدم هایی نیستن باهاشون درد و دل کنم بنابراین با برادر کوچیکم احمد درد و دل میکنم درد و دل هایی از نوع خواهر و برادری ...
گفتم آهان فکر کردی من خرم؟ آدم به برادرش میگه مریض میخواد بشه؟! اگه تو اینطوری خیلی بی حیا هستی! از حرفم جا خورد انگار نمیدونست من پیامک های احمد رو هم خوندم
.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت83 . با بغض و در حالی که حرفش اصلا برام قابل قبول نبود گفتم احمد
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت84
.
مکث کرد و گفت اره من میگم به بابام هم میگم بالاخره این یه چیز طبیعی بین زنها هست چرا بخوام مخفی اش کنم؟
خلاصه کلی باهاش بحث کردم و با عصبانیت گوشی رو گذاشتم و نفس نفس میزدم و مطمن بودم این حالم برای جنین خوب نیست اما دیگه آب از سرم گذشته بود.
خلاصه عصر اون روز احمد اومد خونه و مثل هروز با لبخند وارد شد و بلند گفت سلام بر شهبانوی خونه من و بعد از استراحت کمی من من کرد و گفت چه خبر؟! گفتم سلامتی! گفت به پروانه زنگ زدی؟ نفس عمیقی کشیدم و بدم اومد از سوالش چون معلوم بود توی فکرش بوده؛ با اخم گفتم آره چرا تو همش به فکر اونی؟! کمی جا خورد و با لبخند گفت ای بابا سارا باز شروع کردی؟ دیشب چی باهات گفتم؟!
با حرص گفتم احمد دلایل و توجیهاتت هیچ قابل پذیرش برای من نیستن من فقط میخوام تو برای من باشی فقط!
پوفی از روی کلافگی کشید و گفت باشه حالا چرا امروز اینطور زدی نابودش کردی؟! بیچاره مثل بی کس و کارها پشت گوشی ضجه میزد و میگفت من کی به تو چشم داشتم که زنت باید اینطور خوار و خفیفم کنه؟ میگفت بابام صداشو از پشت گوشی شنید و یه سرم اون منو سرکوفت زد و هزار حرف بهم پروند که دلم رو شکست؛ میگفت چرا همه به زن های مطلقه بد نگاه میکنن؟! من که گناه نکردم گیر یه مرد شکاک روانی افتادم و از این حرفا...
پریدم تو حرفش و در حالی از شدت خشم داشتم منفجر میشدم گفتم احمد بس کن تو رو خدا! به خدا من بی عقل و ساده نیستم به خدا من دوستت دارم زندگی مون رو دوست دارم، امید و این طفل معصوم توی شکمم رو دوست دارم آخه چرا با روان من بازی میکنی؟! من چه گناهی کردم؟! من تقاص چی رو باید پس بدم که تو اینطور ازارم میدی؟!
نوچی کرد و باز خواست نصیحت کنه و حرفای تکراری بزنه که بغضم شکست و به گریه افتادم که امید پسرمم ترسید با اشک اومد بغلم و احمد که اصلا طاقت اشک های منو نداشت و گفت نگران نباش گلم! تو اروم باش خوشگل خانم من! آخه خودت بگو کدوم مردی مثل من دور زنش رو میگیره که من میگیرم؟! به خدا من عاشقانه دوستت دارم سارا! ببین به خاطر امید زندگی مون هم به من اعتماد کن عزیز دلم! نگاه صورت معصومش کن! ببین بچم چقدر ترسیده!
فین فینی کردم و گفتم احمد به خاطر همین چیزا خاطرت رو میخوام تو رو به خدا نکن! من نمیخوام از دستت بدم دورت بگردم!
احمد باز لبخندی پررنگ تر زد و گفت نگران نباش عشق اول و آخر من
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت84 . مکث کرد و گفت اره من میگم به بابام هم میگم بالاخره این یه چیز
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت85
.
دیگه برای مدتی خبری از پروانه و پیامک هاش نبود و احمد ظاهرا چسپیده بود به کار و زندگی و مشتاقانه منتظر بچه ای بود که حالا میدونستیم دختره و همین امیدوارم کرده بود احمد رو سر به راه کنه!
یادمه روزی رفتیم برای تعیین جنسیت احمد ذوق زده بود و همش استرس داشت بچه چیه که وقتی فهمید دختره فوری رفت و کلی شیرینی گرفت و پخش کرد و به همه هم خبر داد که حالا دارم بابا میشم. دختر عزیزم خیلی زود نشون داد قدمش پر برکته و احمد توی شغلش پیشرفت کرد و شرایط درآمدیش خیلی بهتر از قبل شد.
خیلی زود رسید روز زایمان و خدا دختر اول خودم و احمد رو گذاشت توی دامنم و چقدر اون روز من خوشبخت بودم! اسم دختر رو آتوسا گذاشتیم و شد قند و عسل زندگی من و احمد و و خیلی امیدوار بودم شر پروانه گور به گوری کنده شده باشه از زندگیم اما خودم رو داشتم گول میزدم.
دقیق زمانی من باردار بودم احمد رابطه اش رو با پروانه نزدیک تر کرده بود و من خبر نداشتم.
کم کم که دخترم بزرگ میشد عشق احمد هم بهش و به زندگی مون افزایش پیدا میکرد به طوری که زودتر می اومد خونه و به قول خودش وقتی میرفت سر کار لحظه شماری میکرد که به آتوسا برسه و در آغوشش بگیره.
دیگه دخترم حدود شش ماهه بود که بازم دیدم احمد زیاد سر تو گوشی میکنه و گاه با خودش میخنده؛ بازم مثل خوره افتاد به جونم که نکنه پروانه ارتباط باهاش گرفته اما خوب گفتم اول از خودش بپرسم که وقتی میگفتم احمد چرا بازم اینقدر سرت توی گوشیه بازم به نوعی طفره میرفت تا جایی که یه روز بهش خواستم یه دستی بزنم گفتم پروانه چطوره؟ ازش خبر داری؟ که بدون رودروایسی گفت اره اتفاقا سلام گرم رسوند خدمتت؛ فکر کردم شوخی میکنه گفتم احمد سر به سرم نزار اما احمد با طمانینه گفت چرا بخوام سر به سرت بزارم خوشگل؟! میگم خوبه سلام میرسونه!
وقتی منگی منو دید چشمکی زد و گفت نترس بانو، پروانه داره شوهر میکنه! تا اینو گفت با تعجب گفتم چی؟ نیشخندی زد و گفت چنتا خواستگار براش اومده خودش میگه یکی رو پسندیدم میخوام شوهر کنم منو هم واسطه کرده براش تحقیق کنم...
با اخم گفتم حالا این چه ربطی به تو داشت که آمارش رو داری؟ اصلا مگه آدمی غیر از تو نیست که وبال گردن تو شده؟! احمد من قبلا هم گفتم من از این زنه بدم میاد اگه آرامش زندگی مون رو میخوای پسش بزن...
کمی بهش برخورد و با اخم گفت ببخشید سرکار خانم یادم نبود برای تمام اموراتم با شما مشورت کنم! بسه زن! کم شکاک باش! تو هم داری میشی یکی لنگه همون مردک روانی همایون! به خدا همایون جاش توی تیمارستانه و من مطمنم تو هم ادامه بدی باید بری همون تيمارستان...
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت85 . دیگه برای مدتی خبری از پروانه و پیامک هاش نبود و احمد ظاهرا چ
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت86
.
اینو گفت و با اخم رفت سمت کتش و تنش کرد که بره بیرون و در خروج برگشت و با حرص و غضب گفت مراقب خودت باش خانم، یهویی مثل همایون روانی نشی چون من اصلا طاقت روانی ها رو ندارم.
رفت و باز شروع شد غصه های من، درد های من و تو دل ریختن های من!
نمیدونستم باید چیکار کنم مونده بودم از کدوم سمت فرار کنم نگاهی به صورت امید و آتوسا میکردم و بغض گلومو فشار میداد؛ آخه من چطور میتونستم اینها رو رها کنم! کمی اشک ریختم و سعی کردم مدام با خودم تکرار کنم نه اتفاقی نیافتاده، نه تو اشتباه میکنی سارا، احمدی که اینطور دور و برت میگرده چطور ممکنه بهت حیانت کنه؟!
میگفتم و میگفتم ولی عقلم رضا نمیداد! من عاشق زندگیم و احمد بودم قلبم میگفت نه نه اشتباه نکن ولی عقلم تمام نقشه های قلبم رو به هم میریخت و واقعا عاقلانه نبود بخوام حرف هاش رو باور کنم اما من بنا رو گذاشتم با سخنان قلبم و همین سبب شد احمد پرور تر بشه و روز به روز بی حیا تر و گستاخ تر نشون بده با پروانه ارتباط داره! هربار هم من اعتراض میکردم میگفت شکاکی، داری روانی میشی، مراقب خودت باش و از این حرفا و هربار هم بهونه ای میآورد یه بار میگفت خواستگار داره میخواد من تحقیق کنم یه بار میگفت پول ازش قرض گرفتم باید پس بگیرم یه بار میگفت رفته میش روانشناس و اونم بهش گفته باید با یه مرد مورد اعتماد حرف بزنی تا تاثیر آزار هایی همایون روت گذاشته بود از بین بره! همه رو میگفت و روز به روز من بیشتر متوجه میشدم دارم احمد رو از دست میدم ولی هرچی دست و پا میزدم بیشتر توی گل فرو میرفتم؛ دیگه طوری شده بود که حالم از خودم و این حجم از حماقت به هم میخورد ولی به خاطر چشمای معصوم آتوسا و امید به زور به خودم میقبولوندم که اشکال نداره بزار پروانه شوهر کنه و حق با احمده و من زیادی حساسم و از این حرفا و در اصل داشتم خودم رو سرگرم میکردم و گول میزدم!
تا اینکه یه روز احمد گفت باید برم ماموریت و رفت و چند روز بعد اومد و توی ماموریت هم همش به من زنگ میزد و قربون صدقه ام میرفت و میگفت دلم برای خودت و آتوسا و امید تنگ شده و همش میگفت چی براتون سوغاتی بیارم.
دیگه بعد از اون جریان احمد تقریبا دو هفته ای یه بار میرفت ماموریت و منم کاریش نداشتم چون هم پول خوبی بهش میدادن و هم اینکه طبیعی بود به خاطر ترفیع شغلیش مسئولیتش بیشتر هم میشد و منم آرزوم بود احمد بیش از پیش پیشرفت کنه و باعث سرافرازی بچه هاش باشه
.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت86 . اینو گفت و با اخم رفت سمت کتش و تنش کرد که بره بیرون و در خرو
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت87
.
تا اینکه یه روز وقتی از سر کار اومد خیلی خسته و کوفته بود و همونجا توی سالن خوابش برد و از قضا امید هم رفته بود با پسر همسایه بازی کنه و آتوسا هم خوابش برده بود بنابراین خونه اروم و خلوت بود و احمد میتونست یه دل سیر بخوابه.
توی خواب نگاهی به صورت پر هیبت و مردونه اش کردم و لبخندی زدم که این مرد خوش چهره و مهربون مال منه اما یهویی یه ندایی توی سرم گفت بدبخت ساده؛ یارو داره بهت ح.یانت میکنه تو مثل کبک سرتو کردی زیر برف و با این فکر یهویی تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن و نیم نگاهی به گوشی احمد کردم که حالا از فرط خستگی کنارش ولو شده سریعا پریدم و برداشتمش و همش استرس داشتم نکنه چیزی که نباید رو ببینم؛ با دست های لرزون بازش کردم ولی رمز براش گذاشته بود خواستم نا امیدانه زمین بزارمش اما گفتم نه باید پیداش کنم! تا کی من باید تو این برزخ خودمو اسیر کنم؟!
خلاصه افتادم به جون رمز گوشی و از شماره شناسنامه تا کد ملی و هرچی از خودم و احمد بلد بودم زدم خودش نبود دیگه داشتم نا امید میشدم که جرقه ای توی مغزم زد که نکنه اسم پروانه باشه! با حرص اسمش رو زدم دیدم نیست ولی کوتاه نیومدم و زدم پری چون سابقا که باهاش صمیمی بودم با این اسم صداش میزدم و درست بود! پروانه حتی شده بود رمز گوشی شوهر من و من هربار به ذهن خودم تحمیل میکردم که نه اشتباه میکنی!
پیام ها رو باز کردم و دیدم چیزایی رو که نباید میدیدم! این بار نه به اسم قادر یا هر نره خری بلکه به اسم پری ذخیره اش کرده بود و کلی پیام داشت که با استرس اینکه احمد بیدار بشه خوندمش و با هر پیام حالم بدتر میشد و خیلی هاش رو هم نصف و نیمه میخوندم و دیگه مطمن بودم با هم حسابی دوست هستن تا آخرین پیام که قلبم رو به درد آورد و نوشته بود وای احمد من به این قرصهای بارداری حساسیت دارم و نمیتونم بخورمش عصبی و بد خلقم میکنه!
اینو که خوندم ناخوادگاه اشکم جاری شد و گفتم یعنی احمد و اون زن بیشعور با هم....؟!
نه! این رو نمیتونستم قبول کنم! تو همین حین اشکم همراه هق هقم جاری شد که احمد چشم باز کرد و با چشم هایی سرخ از بیخوابی گوشی رو دستم دید و با خشم سمتم حمله ور شد!
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت87 . تا اینکه یه روز وقتی از سر کار اومد خیلی خسته و کوفته بود و ه
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت88
.
از زبان احمد:
سارای عزیزم باردار شده بود و باز یه نقل کوچیک از من رو توی بطن خودش پرورش میداد و به تبعش عشقی بود که من روز به روز بیشتر بهش پیدا میکردم؛ با تمام وجود من این زن رو میخواستم و همیشه خودم رو تحسین میکردم که سارا نصیب من شد؛ همینطوری پروانه برام زنگ تفریح بود و حالا دیگه قشنگ به دید یه عنصر اضافه بهش فکر میکردم و تصمیم قطعی ام رو گرفتم که دکش کنم بره و بیش از پیش خاطر سارا رو آزرده نکنم به همین خاطر یه روز که زنگ زد و کلی باهاش حرف زدم بهش گفتم پروانه میدونی من خیلی خوشبختم؟! کمی مکث کرد و هیجان زده گفت چطور؟! انگار انتظار داشت بگم چون تو رو دارم ولی با طمانینه گفتم چون سارا رو خدا بهم بخشیده و من دربست نوکرش هستم!
آهی از دل کشید و گفت اره خوب سارا واقعا زن خوبیه ...
پریدم تو حرفش و گفتم چون اینقدر خوب بود که منو شیفته خودش کرد و برام یه نوگل به دنیا آورد و با بدبختی هام ساخت و دم نزد و اینکه الان یه نوگل دیگه از من توی شکمشه! تا اینو گفتم گفت اِه راس میگی!
خیلی سعی کرد خودش رو خوشحال نشون بده اما من میدونستم براش فرقی نمیکنه شاید هم خوشش نمی اومد چون میدونست یه بچه دیگه وابستگی من به سارا رو بیشتر میکنه!
با غرور گفتم بله پری خانم و اینکه الان سارا حساس شده و منم نمیخوام بیش از این حالش روی بچم تاثیر بزاره دیگه لطف کن به من زنگ نزن!
با بغض گفت احمد داری من رو از خودت دور میکنی؟ من می میرم! مگه بهت نگفتم دکتر روانپزشکم گفته کماکان با احمد حرف بزن تا بتونی به زندگی برگردی؟! من که کاری با زندگی تو رو سارا ندارم!
مطمن بودم موضوع روانپزشک کشکه و با این حربه میخواد بهونه ای داشته باشه که من رو تو چنگ بگیره و این تلاشش برای به دست آوردنم جذابیت داشت به همین خاطر الکی گفته بودم که باور کردم!
ولی دیگه کافی بود و باید این زنگ تفریح تموم میشد به همین خاطر گفتم دیگه زنگ نزنه و اونم با اشک و آه قطع کرد
تا یه سه ماهی از بارداری سخت سارا میگذشت و اونم هرروز حالش خوب نبود و همش ویار داشت و از طرف دیگه ای محبتی زیادی هم با هم نداشتیم و از سوی دیگه ای هم پروانه ول کن ماجرا نبود و سعی میکرد ارتباطش رو با من برقرار کنه و روزی هزار دلیل می آورد و به هزار دلیل بهم زنگ میزد؛ مثلا میگفت چنتا خواستگار برام اومده برادری کن و برام تحقیق کن منم موافقت کرده و براش پرس و جو میکردم و همشون هم موراد خوبی بودن برای پروانه ای که از لحاظ زیبایی یه چهره معمولی داشت و مطلقه هم بود ولی نقطه اوج شخصیتش روابط اجتماعی قوی و زبون چربش بود که هرجا میرفت مردا رو میکشید سمت خودش
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت88 . از زبان احمد: سارای عزیزم باردار شده بود و باز یه نقل کوچیک
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت89
.
بهش گفتم همه موارد خوبن ولی برای همه دلیل های الکی می آورد و رد میکرد و به این وسیله باز منو کشید سمت خودش منم که دیگه از سمت سارا زیاد محبتی نداشتم به خاطر حال نامساعدش ناخوادگاه به پروانه کشش پیدا کردم و بیشتر باهاش حرف میزدم
پروانه هم باباش بالاخره یه پول ناچیزی گذاشت کف دستش و با واسطه گری یکی از فامیل هاشون یه شغل ثابت توی یه شهر دیگه پیدا کرد و تنهایی پاشد اومد همون شهر و یه سوئیت خیلی کوچیک اجازه کرد و دیگه آزاد و رها شده بود.
دیگه گوشی هم داشت و مدام با من پیامک بازی میکرد البته من وقت هایی خونه بودم جوابش رو نمیدادم که سارا حساس نشه و زودتر می اومدم خونه و بیشتر سارا رو ناز و محبت میکردم و باز سارا برای من گلستان درست کرد اما وسوسه های پروانه هم جذاب بود و یه روز گفت میخوام از این سوئیت بلند شم برم جایی دیگه اینجا خیلی کثیفه میشه بیایی و کمکم اسباب کشی کنی؟!
خواستم مخالفت کنم اما خوب دلم لرزید و گفتم باشه!
توی راه که داشتم میرفتم پیشش هزار بار پشیمون شدم گفتم زنگ بزنم و بگم کارگر بگیر اما دلم نیومد ولی عذاب وجدان هم داشتم نسبت به سارا که نکنه بهش حیانت کنم!
بالاخره رسیدم به خونه پروانه و در زدم و اونم درو باز کرد و خوب یادمه یه لباس سرتا پا آبی آسمونی تنش بود و شالی همون رنگی روی سرش و آرایش ساده ای هم کرده بود؛ تعارف کرد و گفتم نه زنگ بزن وانت بیاد که شیطون و با غمزه گفت بیا تو نمیخورمت پسر خاله! دو دل وارد شدم و نگاهی به دور خونه چرخوندم و گفتم پروانه تو که هیچی رو جمع نکردی؟!
در حالی سینی شربتی دستش بود اومد و جلوم نشست و با لبخندی ملیح گفت اره دیگه بدون مشورت پسر خاله که جایی نمیرم!
منگ حرفش بودم که کمی اخم تو هم کشید و گفت بخور اول شربتت رو بعد بهت میگم!
یه نفس سر کشیدمش و چشمم به لب های پروانه بود که بگه موضوع چیه که اروم گفت ببین پسر خاله راستش من اصلا نمیخوام از اینجا بلند بشم اتفاقا هم کرایه اش خوبه هم جاش به محل کارم نزدیکه ولی راستش...
من منی کرد و ادامه داد راستش خواستگارا ولم نمیکنن هروز یکی در این خونه رو میزنه و منم اصلا دیگه قصد ازدواج ندارم فقط میخوام زندگی کنم ولی متاسفانه زن های مطلقه بدبخت هستن هرکس از راه میرسه به دید یه لقمه مفت و مجانی نگاشون میکنه و همین ازارم میده ...
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت89 . بهش گفتم همه موارد خوبن ولی برای همه دلیل های الکی می آورد و
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت90
.
دهنم از وقاحتش وا مونده بود و داشتم همینطور خیره نگاش میکردم که متوجه شد و با تته پته گفت حالا اگه نمیخوای هم اشکال نداره ولی...
نزاشتم حرف بزنه همونطور زدم بیرون و توی خیابون پیاده راه افتادم! سرم سنگین شده بود و نمیتونستم هضم کنم شخصیت این زن رو و اینکه چقدر رندانه خواسته اش رو مطرح میکنه! زنی که اول من چشم نداشتم ببینمش چطور تونست منو به جایی برسونه که برای کوچیک ترین کارش حاضر باشم مسافت هرچند ناچیز تهران تا اونجا رو بیام و آخر سر اینطور صریح بگه از من چی میخواد! حتم داشتم بارها و بارها این نقشه رو توی اون مغز کوچیکش پرورش داده و حالا میخواد اونو به مرحله اجرا برسونه!
یهو این وسط یاد سارا افتادم! وای سارای عزیز من؛ واقعا حق داشت نگران من باشه و منی که خودمم میدونستم دارم چیکار میکنم و به عنوان یه مرد میفهمیدم قصد پروانه چیه اما هربار خودم رو گول میزدم که نه من حواسم هست و توی دامش نمی افتم!
کلافه بودم و از خودم بیزار! آخه چرا باید من پروانه رو به زندگیم راه میدادم؟!
پوفی از روی کلافگی کشیدم و سمت تهران حرکت کردم و توی مسیر چندین بار پروانه زنگ زد که رد تماس دادم و ذهنم مدام درگیر بود تا اینکه دید جواب نمیدم پیامک داد احمد تو رو خدا جواب بده! به خدا من قصد بدی ندارم! من تو رو به دید داداشم نگاه میکنم و میخوام اینطوری ازم محافظت کنی و بیش از این هم مزاحمتی برات ندارم!
اون مدام پیامک میداد و منی که فقط میخوندم و لحظه به لحظه لبخند روی لبم پررنگ تر میشد!
آری شیطان راه رو خوب بلده و از راهی وارد میشه که نقطه ضعف شماست! من اون روزا رابطه زیادی با سارا نداشتم و پیشنهاد پروانه منو وسوسه کرد هرچند به دلم نهیب میزدم که نه و نمیشه اما این وسوسه توی جونم رسوخ کرده بود!
بعد از طی مسیر کوتاه رسیدم تهران و ذهنم درگیر حرف ها و کشمکش های قلبم بود طوری که احساس کردم کلی خسته ام بنابراین به زحمت خودم رو خونه و میخواستم فقط بخوابم اما تا وارد شدم دیدم سارای عزیزم با شکم پر و خسته برام غذایی دوست دارم درست کرده اونم با اون دستپختی که من عاشقش بودم. سارا و امید به استقبالم اومدن و سارا که تازه وارد ماه چهارم شده بود و دیگه زیاد ویار نداشت با مهربونی بهم سلام کرد و خوشامد گفت.
نمیتونستم توی چشمای سارا نگاه کنم؛ از خودم بدم می اومد که چرا باید به اندازه حتی پشیزی به فکر حی.انت به این زن باشم! عذاب وجدان سراغم اومد و رفتم اتاق و همونجا تصمیم گرفتم شماره پروانه رو پاک کنم و هیچوقت جوابش رو ندم اما باز نتونستم و به خاموش کردن گوشی بسنده کردم و رفتم سمت عشقم سارا
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت90 . دهنم از وقاحتش وا مونده بود و داشتم همینطور خیره نگاش میکردم
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت91
.
رفتم سمت عشقم سارا و از زحماتش با قول خرید تکه ای طلا ازش تشکر کردم.
از روز بعد دیگه باز جواب پیامک ها و تماس های پروانه رو ندادم و اونم افتاده بود به التماس که ببخشید و غلط کردم و از حرفم پشیمونم و فلان و بیسار و با هر پیامکش تمام تلاش منو برای فراموش کردنش از بین میبرد و باز درگیرش میشدم.
این روند ادامه دار شد و من هر شب و روز به پروانه و پیشنهادش فکر میکردم! پروانه مطلقه بود، عاشق منم بود و حاضر بود هر شرطی بزارم با تمام وجود قبول کنه، رابطه ای با سارا هم نداشتم و من پر از نیاز بودم و از همه مهم تر انگار خودمم به سمت پروانه متمایل شده بودم و امکان نداشت سارا بفهمه چون مدتی بود دیگه بهم اطمینان پیدا کرده بود و گوشی ام رو چک نمیکرد و خودمم سریع پیام های پروانه رو پاک میکردم پس میتونستم تا وقتی سارا فارغ بشه پری رو صیعه اش کنم و بعدش هم ازش جدا بشم! خوب لابد بعد از اونم ازش سیر میشدم و گذشتن ازش ساده تر میشه؛ خیلی با خودم کلنجار رفتم که چه کنم و هربار بیش از پیش به نقشه ام و درستی اش میرسیدم و به پروانه متمایل میشدم تا اینکه یه روز دیگه طاقت نیاوردم و به پروانه زنگ زدم که با اولین بوق جواب داد و گفت جون دلم احمد جونم! از لطافت کلامش دلم غنج رفت و با لبخند گفتم زهر مار! کمی انگار دلش شکست اما کم نیاورد و با بغض گفت قربونت برم ببخش تو رو خدا! به خدا غلط کردم! اصلا اونی گفتم رو فراموش کن!
تحقیر امیز و با لبخند گفتم خفه شو! تا دو ساعت دیگه آماده شو بریم بیرون! گفت باشه دورت بگردم باشه عزیز دلم!
باز بدون خدا حافظی قطع کردم و شماره خونه رو گرفتم و امید با شیرین زبونی گفت الو بابا؟! تا گفت بابا دلم هوری ریخت! یعنی من داشتم به امید و سارا حیانت میکردم؟! باز عذاب وجدان سراغم اومد اما حیف که آتش ش*هو/ت عجیب آدم رو گمراه میکنه!
تا سارا گوشی رو از امید گرفت باز عذاب وجدان بهم وارد شد اما نتونستمم از فکر جذابم بگذرم بنابراین به سارا گفتم دارم میرم ماموریت و اونم قبول کرد و با دلی لرزان سمت شهری پروانه توش بود رفتم! توی راه هراز بار پشیمون شدم و دقیق هزار بار به وجدانم گفتم من که کار بدی نمیکنم، فقط تا زایمان سارا وقتم رو با پروانه میگذرونم و بعدش رهاش میکنم و میچسپم به زن و بچه هام و بالاخره قدرت چربید و من زنگ خونه پروانه رو زدم ...
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت91 . رفتم سمت عشقم سارا و از زحماتش با قول خرید تکه ای طلا ازش تش
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت92
.
درو باز کرد در حالی که واضح بود ذوق زده است و آرایش ملیحی هم کرده و تنش رو با لباسی زیبا خیلی تمرین کرده بودم که جدی باشم و فکر نکنه شیفته اش شدم اما با اون لحن عشوه گرانه و لبخند مهربون دلم لرزید.
تا حالا هیچوقت به دید یه شریک.. بهش نگاه نکرده بودم ولی این دفعه دلم سمتش کشش داشت و امان از بی وفایی!
وارد شدم و بی حرف لبه مبل کوچیک و فرسوده اش نشستم و اونم بی حرف رفت برام چایی و شیرینی آورد و روبه روم نشست و خودش برداشت و صمیمانه بهم تعارف کرد و منم در حالی نمیتونستم ازش چشم بردارم جایی رو برداشتم و قلمی خوردم و بهش گفتم خوب حرف بزن ببینم چی میخوای؟
زبونی به لب هایی که رژ صورتی روش زده بود کشید و اروم و مثلا سر به زیر گفت راستش همونی که گفتم البته اگه ...اگه ..اگه تو نمیخوای مشکلی نیست یه طوری حلش میکنم خودم!
پوفی مثلا از روی کلافگی کشیدم و گفتم میدونی که من عاشق سارا هستم؟! سری به تایید تکون داد؛ گفتم پس حتما میدونی من هیچوقت قصد ندارم کسی رو جاش توی قلبم جا بدم؟! با حالتی غمزده باز سری به تایید تکون داد!
گفتم میدونی که من یه بچه شش ساله و یه بچه تو راهی دارم و زندگیم مال بچه هامه؟!
باز با ناراحتی تایید کرد و خواست گریزی بزنه اینکه دیگه از پیشنهادش پشیمونه و من رو از ادامه حرفام منصرف کنه که تن صدامو بلند تر کردم تا متوجه بشه جدی ام و ادامه دادم گوش بده تو حرفم نپر...
باز مظلومانه و حالتی که نشون میداد تحقیر شده سر به زیر گوش داد و من ادامه دادم فقط یکسال!
با تعجب و منگ سر بلند کرد و گفت چی؟! نیشخندی زدم و گفتم فقط یکسال با هم باشیم و بعد هرکی بره پی کار خودش تا اون زمان هم سارای عزیزم سرپا شده و من دیگه نیازی به یه ندارم ...
نگاهی به صورت ماتش انداختم و راستش کمی دلم براش سوخت که اینقدر بی ارزش و تحقیرش کردم ولی خوب میدونستم زیر اون چهره مظلوم کلی نقشه و شیطنت خوابیده ولی خوب اون روز فکر کردم ارزشش رو داره.
پروانه کمی مثلا خجول شد و گفت به خدا من نمیخوام سوار زندگی تو بشم عزیزم من فقط میخوام کسی ازم حمایت کنه که کسی به دید ه.رز بهم نگاه نکنه...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم باشه خوب ادا و ناز درنیار میدونم از خداته پس یه زمانی رو مشخص کن که بریم و محرم بشیم اونم برای فقط یکسال!
تا اینو گفتم سر به زیر و با لبخند گفت بله قطعا همینطوره؛ کی هست که مرام پسر خاله رو ببینه و عاشقش نشه!
با شیطنت گفتم الکی هندونه نزار زیر بغلم پری خانم و بدون که روی زمان یکساله مصمم و جدی هستم!
.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت92 . درو باز کرد در حالی که واضح بود ذوق زده است و آرایش ملیحی هم
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت93
.
با مهربونی و شعف گفت اره دیگه خیلی هم خوب بالاخره تا اون موقع هم من فکری برای خودم میکنم چون مطمنم بابا بعد از یکسال دلش برام میسوزه و حاضر میشه برم پیششون.
خلاصه من و پروانه برای یکسال با هم محرم شدیم و من تقریبا دو هفته ای یه بار به بهونه ماموریت میرفتم پیشش و اونم رند بود و کاملا منو توی لذت غرق میکرد طوری که برای رسیدن بهش و وقت گذروندن باهاش لحظه شماری میکردم؛ وقتی میرفتم پیشش تماما در خدمت من بود و در برابر تمامی حرف های من فقط محبت میکرد و اصلا خبری از غرغر و عقده گشایی و ... نبود و حتی من خرجی زیادی هم بهش نمیدادم ولی اون اصلا ابراز نمیکرد. اون مدت هرچند بیشتر وقتم رو با سارا و امید میگذروندم و هنوزم عاشقانه دوستشون داشتم اما جذابیت پروانه هم چیزی نبود که بتونم ازش بگذرم و دیگه دنیا به کام من شده بود ولی خیلی احتیاط میکردم که سارا چیزی متوجه نشه و برای سرکوب عذاب وجدان همش به خودم میگفتم تا زمان زایمان سارا تموم میشه و رسید اون زمان و دختر قشنگم آتوسا به دنیا اومد اما دل کندن از پروانه سخت بود و نمیشد به راحتی رهاش کنم بنابراین گفتم دقیق سر همون یکسال صیعه مون طولش میدم و برمیگردم به زندگی ولی سر یکسال هم شد و من همچنان در رویای پروانه غرق بودم و دیگه زیادم رعایت نمیکردم و توی خونه هم با پری پیامک بازی میکردم ولی برای اینکه سارا یهویی نره سروقت گوشیم رمزش رو پری گذاشتم و حالا از یکسال موعدمون هم مدتی دیگه هم گذشت و ما صیعه رو تمدید کردیم و من هرماه میگفتم ماه بعد تمومش میکردم اما واقعا تا اول ماه بعد میرسید نمیتونستم و این روند ادامه پیدا کرد تا رسید روزی که خسته از سر کار اومدم و به خواب عمیقی رفتم و وقتی صدای فین فینی رو شنیدم چشم باز کردم و دیدم سارا گوشی من دستشه و داره اشک میریزه؛ یهویی تمام تنم بی حس شد و این یعنی سارا همه چی رو فهمید چون تو آخرین پیام پری گفته بود قرص های ضد بارداری که براش خریده بودم نمیسازش بنابراین خشمگین و حق به جانب سمتش حمله بردم و بدون اینکه متوجه بشم چیکار میکنم سیلی محکمی بهش زدم که خودم حس کردم دنیا دور سرش چرخید که ای کاش دستم میشکست و نمیزدم
___
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت93 . با مهربونی و شعف گفت اره دیگه خیلی هم خوب بالاخره تا اون موقع
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت۹۴
.
زبان سارا:
احمد خشمگین سمتم حمله آورد و بدون سوال سیلی جانانه ای نثارم کرد که احساس کردم سرم داره میترکه و فورا گوشی رو از دستم قاپید و با خشم عربده زد بهت قبلا هم گفته بودم که بی اجازه به گوشی من دست نزن ولی تو هربار بیش از پیش جری تر میشی ...
اینو گفت و با صداش آتوسا بیدار شد و ناچار شدم سمت اون برم و با شنیدن صدای در متوجه شدم رفته و های های گریه من همزمان با شیر دادن به آتوسا بلند شد و واقعا مونده بودم چه کنم. نیم ساعت بعد هم امید اومد و تا صورت اشکی من رو دید با بغض پرید توی آغوشم و با گریه گفت مامان گریه نکن مامان قشنگم گریه نکن من خودم دوستت دارم و با هر کلامش بیشتر به خودم میفشردمش و بیشتر ضجه میزدم و این شرایط تا یک ساعتی ادامه دار شد و پسر مظلومم توی آغوشم خوابش برد و منم همونجا و بین خودش و آتوسا خوابم برد و هزار خواب درهم و برهم دیدم که بیدار شدم و در حالی قشنگ حس میکردم چشمام از فرط اشک ورم کرده صورت غمزده با لبخند تصنعی احمد رو بالای سرم دیدم که سریعا چشم بستم اما اون آروم کنار گوشم گفت بیا اتاق کناری فدات شم! محلش نزاشتم که همون لحظه امید بیدار شد و احمد نتونست ادامه بده و وقتی دید من ب احمد میگم برو کنار بره اون هم با من همراهی کرد و تو روی احمد وایساد که بابای بد مامانم رو اذیت نکن و احمد هم قطره اشکی گوشه چشمش هویدا شد و عقب کشید و دیگه تا آخر شب محلش ندادم. احساس بی ارزشی میکردم و اینکه چرا باید این بلا ها سر من می اومد؟ منی که هیچی برای احمد کم نزاشته بودم! خلاصه اون شب خیلی زود رفتم و پیش بچه ها خوابیدم و به ساعت نکشید که احمد اومد و بالای سرم نشست و گفت پاشو بریم اتاق خودمون کارت دارم اما محلش ندادم که ادامه داد به خدا نیایی دق میکنم حتی اگه امید هم بیدار بشه و خلاصه بلند شدم و رفتیم اتاق خودمون که احمد با بغض گفت الهی دستم بشکنه که زدم به صورت مثل ماهت! اینو گفت کلی عذر خواهی کرد و رسما به غلط کردن افتاد.
بعد از ساعتی همش منت کشی میکرد گفتم من نمیبخمشت احمد هرگز! دلجویانه گفت من که گفتم غلط کردم...
پریدم تو حرفش و طلبکارانه گفتم احمد چرا به من حیانت کردی؟ من چی کم دارم؟
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت93 . با مهربونی و شعف گفت اره دیگه خیلی هم خوب بالاخره تا اون موقع
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت۹۵
.
من کجا برات کم گذاشتم که میری پیش اون زنی...که ه.....زه میخوابی و اون هم قرص ضد بارداری میخوره؟! نه احمد من دیگه با این قربونت برم ها خر نمیشم من میخوام ازت طلاق بگیرم...
اینو گفتم و صدام رنگ بغض گرفت که احمد متوجه شد از ته دل نمیگم بو با اشک های سرازیر شده گفتم احمد تو فکر کردی من خرم؟ نمیفهمم؟! چرا با پروانه...
پرید تو حرفم و اخمالو گفت ساکت باش! هیس! بچه ها بیدار میشن! قضیه اونطوری تو فکر میکنی نیست! بابا اون زنک شوهر کرده اسم شوهرش هم جلال هست در اصل صیعه اش شده ولی خوب چون مثل سابق بی حیا هست هر چیزی رو به من میگه ...
با خشم بلند شدم و گفتم چی میگی احمد؟! با بچه طرفی؟! پس چرا اسم رمز گوشی ات رو پری گذاشتی؟ آیا این دلیل علاقه ات بهش نیست؟! نوچی از روی کلافگی کرد و گفت بابا میگم این زن بیماره روانیه دکترش گفته باید با یه نفر مدام حرف بزنه قبلا با تو حرف میزد تو زدی تو برجکش حالا اومده سمت من!
با خشم گفتم بیخود کرده مگه تو روان درمانگری؟! به تو و من چه؟ به زندگی من چه؟! چرا بین این همه آدم باید بیاد سراغ تو؟! به خدای احد و واحد احمد از این زنک نبریدی من ازت میبرم فهمیدی؟!
اینو که گفتم پاشد و با خشم و تن صدای بلند گفت بیخود میکنی زن! مگه من فاسدم که بهم شک کردی؟! حیف اون همه محبتی بهت کردم! آره از بس محبتت کردم پررو شدی، هرچی من میگم نره میگی بدوش
اینو گفت و بعد عربده زد که اره باهاش ارتباط تلفنی دارم چون بدبخته، بی کس و کاره، مظلومه، احمق و ساده لوح هم هست و از همه مهم تر دختر خالمه باید کنارش باشم که یهو خودش رو نک.شه فهمیدی؟!
دوتا دستام رو روی گوشم گرفتم و اشکم باز شر شر سرایز شد و امید و آتوسا هم بیدار شدن و امید با اضطراب سمتم اومد که احمد با خشم رو بهش گفت برو بیرون توله سگ چرا بدون اجازه وارد میشی؟!
امید با ترس و اشک در حالی انگشت هاش توی دهنش بود سمت اتاق خودش رفت و من با غیظ رو به احمد گفتم اینطوری فایده نداره باید طور دیگه ای باهات طی کنم ...
از کنارش رد شدم و اروم اما با خشم گفت خاطرت هنوزم برام عزیزه اما من ظالم نیستم و نمیتونم یه زن رو که هر لحظه ممکنه بخواد خودش رو بک.شه رها کنم فهمیدی؟! اینو گفت و اروم هلم داد سمت اتاق بچه ها و درم پشت سرش قفل کرد.
درو قفل کرد و باز برگشت غصه های من و این بار بدتر و شدیدتر. روز بعد با سردرد شدیدی بیدار شدم و نگاهی به صورت بچه هام کردم؛ امید دستش رو محکم دورم حلقه کرده بود
.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت۹۴ . زبان سارا: احمد خشمگین سمتم حمله آورد و بدون سوال سیلی جانا
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت۹۵
.
من کجا برات کم گذاشتم که میری پیش اون زنی...که ه.....زه میخوابی و اون هم قرص ضد بارداری میخوره؟! نه احمد من دیگه با این قربونت برم ها خر نمیشم من میخوام ازت طلاق بگیرم...
اینو گفتم و صدام رنگ بغض گرفت که احمد متوجه شد از ته دل نمیگم بو با اشک های سرازیر شده گفتم احمد تو فکر کردی من خرم؟ نمیفهمم؟! چرا با پروانه...
پرید تو حرفم و اخمالو گفت ساکت باش! هیس! بچه ها بیدار میشن! قضیه اونطوری تو فکر میکنی نیست! بابا اون زنک شوهر کرده اسم شوهرش هم جلال هست در اصل صیعه اش شده ولی خوب چون مثل سابق بی حیا هست هر چیزی رو به من میگه ...
با خشم بلند شدم و گفتم چی میگی احمد؟! با بچه طرفی؟! پس چرا اسم رمز گوشی ات رو پری گذاشتی؟ آیا این دلیل علاقه ات بهش نیست؟! نوچی از روی کلافگی کرد و گفت بابا میگم این زن بیماره روانیه دکترش گفته باید با یه نفر مدام حرف بزنه قبلا با تو حرف میزد تو زدی تو برجکش حالا اومده سمت من!
با خشم گفتم بیخود کرده مگه تو روان درمانگری؟! به تو و من چه؟ به زندگی من چه؟! چرا بین این همه آدم باید بیاد سراغ تو؟! به خدای احد و واحد احمد از این زنک نبریدی من ازت میبرم فهمیدی؟!
اینو که گفتم پاشد و با خشم و تن صدای بلند گفت بیخود میکنی زن! مگه من فاسدم که بهم شک کردی؟! حیف اون همه محبتی بهت کردم! آره از بس محبتت کردم پررو شدی، هرچی من میگم نره میگی بدوش
اینو گفت و بعد عربده زد که اره باهاش ارتباط تلفنی دارم چون بدبخته، بی کس و کاره، مظلومه، احمق و ساده لوح هم هست و از همه مهم تر دختر خالمه باید کنارش باشم که یهو خودش رو نک.شه فهمیدی؟!
دوتا دستام رو روی گوشم گرفتم و اشکم باز شر شر سرایز شد و امید و آتوسا هم بیدار شدن و امید با اضطراب سمتم اومد که احمد با خشم رو بهش گفت برو بیرون توله سگ چرا بدون اجازه وارد میشی؟!
امید با ترس و اشک در حالی انگشت هاش توی دهنش بود سمت اتاق خودش رفت و من با غیظ رو به احمد گفتم اینطوری فایده نداره باید طور دیگه ای باهات طی کنم ...
از کنارش رد شدم و اروم اما با خشم گفت خاطرت هنوزم برام عزیزه اما من ظالم نیستم و نمیتونم یه زن رو که هر لحظه ممکنه بخواد خودش رو بک.شه رها کنم فهمیدی؟! اینو گفت و اروم هلم داد سمت اتاق بچه ها و درم پشت سرش قفل کرد.
درو قفل کرد و باز برگشت غصه های من و این بار بدتر و شدیدتر. روز بعد با سردرد شدیدی بیدار شدم و نگاهی به صورت بچه هام کردم؛ امید دستش رو محکم دورم حلقه کرده بود
.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت۹۵ . من کجا برات کم گذاشتم که میری پیش اون زنی...که ه.....زه میخوا
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت۹۶
.
روز بعد با سردرد شدیدی بیدار شدم و نگاهی به صورت بچه هام کردم؛ امید دستش رو محکم دورم حلقه کرده بود؛ خدایا من چطور میتونستم اینها رو رها کنم؟ دوتا طفل معصوم و بیگناه اگه من رهاشون میکردم معلوم نبود چی به سرشون بیاد و اینکه من هنوزم احمد رو دوست داشتم و به اندازه ذره ای هنوز به خودم تلقین میکردم که حرفش درباره پروانه درسته آخه احمد نه توی محبت توی اخلاقش نسبت به من سرد نشده بود و همین این حرف رو تایید میکرد اما فکر پروانه مثل خوره افتاده بود به جونم و روز به روز بیش از پیش آبم میکرد تا اینکه با حدیث خواهرم صحبت کردم که اونم اول حسابی شاکی شد که چرا زودتر بهش چیزی نگفتم اما بعدش گفت با خانواده اش صحبت کن بالاخره بچه های تو بچه های اونها هم هست و تا جایی که گفتی خانواده شوهرت هم دل خوشی از خانواده پروانه نداشتن به همین خاطر مطمن باش و تلاشت رو بکن! گفتم حدیث میترسم! میترسم از اینکه احمد کفری بشه گفت دختر تو داری روی زندگیت میجنگی نسبت به فکرای احمد نگرانی؟! فوقش هم یه تشری بهت بزنه بعدش درست بشه ارزشش رو داره و اینکه اگه واقعا چیزی هم بینشون باشه از ترس آبروش ول میکنه دیگه!
مطمن نبودم از تصمیمم ولی خوب در حال حاضر بهترین راه حلی بود که به ذهنم میرسید بنابراین اول زنگ زدم به محمود آقا و بعد از کلی احوالپرسی گفتم راستش میخوام در حقم پدری کنید که محمود آقا هم از کلامم خوش اومده باشه گفت بفرما بابا چی شده؟! گفتم راستش مشکلی برام پیش اومده و اونم مشتاقانه گفت بگو که تقریبا همه چی رو براش شرح دادم و حدود نیم ساعتی فقط من میگفتم و اون گوش میداد و آخر سر انگار بهش برخورده باشه گفت ببین دخترم من اصلا حرف تو رو نمیتونم قبول کنم چون پسرم رو خوب میشناسم و اون این کاره نیست و حس میکنم تو حساسی و این حساسیتت رو مدتی اینجا پیش ما بودی رو هم توی رفتارت میدیدم دیگه باید بگم بیش از پیش حساس نشو و خلاصه یه ذره هم از موضعش عقب نرفت و من با لب و لوچه آویزون و در حالی یه چیزی هم بدهکار شده بودم قطع کردم و بغضم ترکید ولی دیدم امید داره با چشمای خیره نگام میکنه خودمو سریع جمع کردم و دوباره گفتم نه نباید پشیمون بشم این بار گفتم به صدف بگم چون بعد از جریانی برام توی خونه اش پیش اومد و بهم بی احترامی شد دیگه عذاب وجدان داشت و تقریبا باهام خوب شده بود بنابراین به نظر فکر خوبی میرسید؛ زنگ زدم و بعد از کلی احوالپرسی و مقدمه چینی گفتم حرفم رو که صدف آخر سر با تته پته گفت خوب خواهر تو میگی من چه کنم؟!
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت۹۶ . روز بعد با سردرد شدیدی بیدار شدم و نگاهی به صورت بچه هام کردم
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت۹۷
.
درمونده گفتم بیا و خواهری کن و با منیر زن شهرام(جاری بزرگم که با من خوب بود) برو خونه بابای پروانه و بگو دخترتون رو نصیحت کنید دست از سر من برداره! صدف کمی مکث کرد و گفت راستش خواهر منو معاف کن! با ناراحتی گفتم آخه چرا؟! با تته پته گفت به خدا من میترسم! از احمد و خشمش میترسم! با دلخوری گفتم یعنی تو فکر میکنی من دروغ میگم؟! دلجویانه گفت نه به خدا ولی تو اون روی احمد رو ندیدی احمد خیلی روی این چیزا حساسه و اگه بفهمه کسی با آبروش بازی کرده حسابی از خجالتش درمیاد...
خلاصه از صدف هم آبی برای من گرم نشد و ناچار دست به دامن شهرام برادر بزرگ احمد شدم که از اون دوتای دیگه معقول تر بود و وقتی بهش زنگ زدم و همه چی رو گفتم اونم با کمی این پا و اون پا کردن گفت زن داداش احترامت خیلی واجبه و مثل خواهری برام ولی خدایی خودت عقلت رو قاضی کن والا احمد طوری تو رو احترام میکنه و قربون صدقه ات میره که زن های ما رو هم شاکی کرده که چرا شماها که برادر هستید هیچ کدوم مثل احمد خوش برخورد و مهربون با خانمتون نیستید؟ والا زن داداش دیگه نمیدونم احمد به چه طریقی باید ابراز محبت میکرد که تو باور کنی؟! به نظرم بیخیال شو احمد این کاره نیست اصلا!
بغض کردم و با همون بغض خداحافظی هم کردم و در حالی تلاش ناموفقی برای کنترل اشکم داشتم امید رو به آغوشم فشار دادم که احساس آرامش کنه ولی دل خودم طوفان بود.
اون روز حتی زد به سرم که به خانواده خودم خبر بدم اما یهو یاد علیرضا افتادم که همینطوری رابطه اش با احمد شکرآب شده بود دیگه این رو هم میگفتم ممکن بود یه شری به پا کنه بنابراین فعلا صلاح ندیدم حرفی بزنم و سکوت کردم.
سکوت کردم و ریختم توی خودم و سریع به آینه اتاق پناه بردم و جلوش وایسادم و زوم صورت خودم شدم؛ هرطور حساب میکردم من از پروانه سرتر بودم ولی نمیدونستم چرا احمد با اون بیشتر بهش خوش میگذره؛ گهگاه که می اومد خونه اینقدر خسته بود که با اینکه بهم احترام میزاشت اما حوصله حرف زدن هم نداشت و منم فقط ازش پذیرایی میکردم اما میزاشتم با خودش تنها باشه و در واقع یعنی استراحت کنه اما همش میگفتم چطور میتونه با پروانه اینقدر حرف بزنه اما با من نه؟! منی که کلی خواستگار رنگ و وارنگ داشتم و از کدبانویی هیچ چیزی کم نداشتم! دروغ چرا؛ واقعا اون لحظات احساس میکردم اعتماد به نفسم رو از دست دادم.
خلاصه عصر همون روز باز احمد بشاش اومد و با وجود خستگی خندان و شاد وارد خونه شد در حالی که کیکی هم دستش بود!
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت۹۷ . درمونده گفتم بیا و خواهری کن و با منیر زن شهرام(جاری بزرگم ک
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت۹۸
.
خواستم محلش ندم که با لبخند گفت به به خانم من؟! چطوری عشقم؟! تا اینو گفت مثل همیشه دلم غنج رفت اما خودم رو زدم به قهر و رفتم اتاق که جلو در اتاق خفتم کرد و جلوی امید در حالی کیک رو هنوز زمین نزاشته بود گفت نمیزارم تا آشتی نکنی نمیزارم بری! میگفتم نکن جلو بچه زشته، اما اون میگفت هرچی دیرتر آشتی کنی درجه زشتی اش بیشتر میشه و دست آخر دیدم فایده نداره با اخم گفتم باشه آشتی اما نمیبخشمت!
گفت تو اینقدر خوبی که نمیتونی نبخشی!
آخ که دلم رو این مرد عجیب بازی میداد؛ نمیتونستم ازش دست بکشم!
باز آشتی برقرار شد و باز تا چند روز خبری از پیامک بازی نبود اما دوباره بعد از چند روز شروع شد و هربار من به احمد میگفتم میگفت باور کن پروانه برای من اندازه یه نخود ارزش نداره! من اگه امثال پروانه رو میخواستم که همون موقع میگرفتمش نه حالا که مطلقه است و شهبانویی مثل تو دارم با دوتا نوگل زیبا!
احمد با کلامش منو خام میکرد و من با اینکه عقلم میگفت داره بهت پشت میکنه اما دلم میگفت شاید تو اشتباه میکنی! دیگه گوشیش رو کلا بدون رمز گذاشته بود و اجازه میداد هروقت بخوام بهش سرک بکشم و منم پیام هاش رو کامل رصد میکردم و دیگه خبری از اون پیام های عاشقانه نبود و بیشتر پیام هایی از این دست بود که خسته ام، دداروهام رو نخوردم، افسرده ام، برام تحقیق کردی؟، سلام به سارا برسون و ...
احمد هم میگفت دیدی پیام هاش همه پیام های یه زن افسرده و خسته است و گناه داره و از این حرفا
و این جنجال بین قلب و عقل من تمومی نداشت هرچند توی نود درصد موارد قلبم رو به زور پیروز میدان میکردم اما گاه هم عقلم چیره میشد که اون روز و شب رو برام تیره و تار میکرد...
توی اون مدت هم حدیث خواهرم چند بار زنگ زد و پرسید چه کردم که گفتم براش و اونم گفت به نظرم فعلا درگیرش نشو شاید راست میگه هرچند کارش از بیخ غلطه اما خوب سعی کن کم کم از این کار بازش داری! بار اخر بهش اصرار کردم به پدر و مادر و داداشا چیزی نگه که قبول کرد اما حس دلسوزی خواهرانه اش برش تاثیر گذاشته بود و به مادرم همه چی رو گفت و مادرم به ساعت نکشیده با من تماس گرفت و اول کلی بد و بیراه به من گفت که چرا زودتر خبرمون نکردی و بعد حالت کلامش بغض دار شد و زد زیر گریه و ضجه میزد که چرا این سرنوشت باید برای تو پیش بیاد و آخر سر هم گفت چه بخوای چه نخوای من میام اونجا میشورمش
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت۹۸ . خواستم محلش ندم که با لبخند گفت به به خانم من؟! چطوری عشقم؟!
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت۹۹
.
آخر سر هم گفت چه بخوای چه نخوای من میام اونجا میشورمش که بدونه تو بدون پشتوانه نیستی؛ هرچی به مامان اصرار کردم حرف خودش رو زد و یکی دو روز بعدش چهارتا برادرم به اتفاق مادرم با ون داداش بزرگم اومدن تهران خونه من و منم ازشون پذیرایی کردم و عنایت برادر بزرگم حسابی با من برخورد کرد که چرا ما رو در جریان نزاشتی و طوری شد که همه چیزایی که توی صندوقچه قلبم نگه داشته بودم رو براشون ریختم روی دایره و این در حالی بود که مادرم سرخ شده بود و رگ غیرت چهار برادرم از فرط خشم زده بود بیرون!
داداشا و مادرم گفتن حسابش رو میرسیم و عصر همون روز وقتی احمد اومد هیچ کدوم تحویلش نگرفتن و بعد از اینکه شام خوردیم مادرم رو به احمد گفت احمد مادر از پروانه خانم چه خبر؟! احمد تا اسم پروانه اومد اخماش رفت توی هم و روبه مادر گفت یعنی چی مادر؟! چه ربطی به من داره؟!
عنایت با حرص گفت ربطش رو شما باید برای ما روشن کنی داداش!
مادرم باز ادامه داد ببین احمد دختر بهت قالب نکردم که داری رنجش میدی! یادته با منت اومدی در خونه مون، حالا اگه آب توی دل دختر دسته گلم تکون بخوره من میدونم با تو!
احمد عصبی شد و با تن صدای غصب آلود گفت چی؟! اولا کی من بی غیرت شدم کسی بخواد برای زندگیم تصمیم بگیره؟ ثانیا تهمت هایی میزنید اصلا به من نمیچسپه...
عنایت پرید تو حرفش و با خشم گفت چسپیده جناب و چسبش هم متاسفانه سفته..
احمد خواست چیزی بگه که مادر پرید تو حرفش و جدی گفت ببین پسر امروز اومدم اتمام حجت کنم ...
احمد پرید تو حرفش و بلند شد عربده زد کسی بیخود میکنه توی زندگی من دخالت کنه...
عنایت و جلیل داداشام رفتن توی صورتش و نزدیک بود دعوای شدیدی رخ بده که احمد با حرص داد زد هری از خونه من برید بیرون؛ برگردم نمیخوام ریخت هیشکی رو ببینم؛ اینو گفت و خودش اول از همه زد بیرون و درم محکم بست.
جو متشنج بود و همه از خشم سرخ شده بودن و سکوتی خونه رو فرا گرفت که با صدای شکستن شیشه ای از کوچه همه سمت پنجره دویدیم و با کمال حیرت دیدیم احمد سنگ گنده ای توی دستشه و میزنه به شیشه های ون عنایت و با خشم نیم نگاهی هم به پنجره ای ما بودیم داشت!
عنایت خیلی ناراحت شد و همگی بدون حرف سمت بیرون پا تند کردن و مادرم برگشت با غیظ گفت لباساتو بپوش بریم دختر؛ بریم که تکلیفت روشن بشه! اما من نمیتونستم چون چند روزی بود آتوسا حسابی تب داشت و میترسیدم بدتر بشه به همین خاطر نرفتم و خانواده ام با دلخوری فراوان راهی شدن و باز غم بیشتری روی دلم سنگینی کرد
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت۹۹ . آخر سر هم گفت چه بخوای چه نخوای من میام اونجا میشورمش که بدون
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت۱۰۰
.
برگشتم خونه و این بار بدون توجه به حضور امید ضجه زدم و احساس کردم جونی در بدنم نیست و همش فکر میکردم چرا من کارم به اینجا کشید؟ منی که همیشه قصد داشتم آبرومندانه زندگی کنم و حتی اگه بدترین اتفاق توی زندگیم بیافته هم کسی متوجه نشه و خودم و احمد حلش کنیم اما حالا همه خبر دار شده بودن و این آبروریزی بزرگی بود. از اون بدتر حال آتوسا خراب بود و نیاز داشتم یکی کمکم ببرش دکتر بنابراین برخلاف میل باطنی ام با گوشی خودم به احمد زنگ زدم(اینو یادم رفت بگم احمد توی همون جریانات منت کشی و این حرفا برام یه گوشی هم کادو خریده بود) که با اولین بوق جواب داد و انگار منتظر بود؛ بدون مقدمه گفتم بیا خونه حال آتوسا وخیمه بیا ببریمش دکتر و بعد بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه گلایه وار گفتم با من دشمنی داری و میخوای از پا درم بیاری با بچه خودت که نمیخوای و قطعش کردم؛ حدود نیم ساعت بعد احمد با لب و لوچه آویزون ولی شرمسار و پشیمون وارد شد و با تن صدایی آروم گفت آتوسا چش شده؟ با خشم گفتم اگه زمانی بین اون زمان هایی برای پروانه خانم اختصاص میدی آزاد کردی بیا بگم بچت چشه! از کنایه ام دلخور شد ولی چیزی نگفت و فقط سریع گفت بپوش بریم! توی راه و توی ماشین آتوسا بی قراری میکرد و دیدم امید خودش رو چسبونده به احمد و انگار واقعا از حوادث امروز ترسیده بود که احمد دست نوازشی روی سرش کشید و امید نیشش باز شد و گفت بابا من بگم آبجی چشه؟! آتوسا پی پی اش سرخه! احمد نگاهی به من کرد و گفت اره سارا؟! سری به تایید تکون دادم و اروم لب زدم اسهال خو.نی گرفته بچه مظلومم احمد شرمنده رو برگردوند سمت پنجره و دیگه تا بیمارستان چیزی نگفت و اونجا هم دکتر بعد از معاینه گفت این بچه وضعش وخیمه باید حداقل یک هفته بستری بشه! برگشتم و نگاهی به صورت احمد کردم و تماما حس کردم شرمنده است که چرا اینقدر از وضع بچه اش بی خبر بوده و بدون معطلی رفت برای کارهای بستری و دیگه حرفی بین ما رد و بدل نشد تا زمانی که طفل معصومم رو بستری کردن و احمد پشیمون و شرمسار مثل پروانه دورش میگشت و همش به دکتر و پرستارا میگفت تو رو خدا بگید چی براش بخرم که زودتر خوب بشه؟ و اونها هم هرچی میگفتن احمد سریعا تهیه میکرد! درد آتوسا یه طرف وابستگی امید هم یه طرف که نمیتونست بدون من بخوابه و باید میرفت خونه باعث شده بود احمد بیش از پیش عذاب وجدان بگیره! خلاصه اون شب با زحمت احمد، امید رو برد خونه ...
.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت۱۰۰ . برگشتم خونه و این بار بدون توجه به حضور امید ضجه زدم و احساس
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت۱۰۱
.
تصمیم گرفتم حالا که دیگه در اصطلاح آب از سرم گذشته و همه فهمیدن از طریق خانواده ها اقدام کنم که احمد بادست پر از خرید اومد توی ماشین نشست و گفت راستش سارا فکر کردم بهتره چند روزی بری خونه حدیث خواهرت که بتونی خستگی بیمارستان از تن به در کنی و حدیث هم کمکت کنه!
به نظر فکر بدی نمی اومد چون واقعا دیگه دل وارد شدن به اون خونه رو نداشتم و بعد از رسیدن به خونه وسایل رو بستم و بدون حرف سمت خونه حدیث راه افتادیم و حدیث هم خیلی استقبال کرد.
احمد ما رو گذاشت اونجا و رفت سر کار و من با اشک و بغض سفره دل باز کردم و امید پسرم مضطرب هی دختر حدیث که چند سالی ازش بزرگتر بود رو توی بازی با اسباب بازی ها رها میکرد و می اومد با غصه منو دید میزد و هربار بهش میگفتم نگران نباش مامان چیزیم نیست برو و با دختر خاله ات بازی کن ولی واقعا دلم پر بود و اشک هام امونم رو بریده بودن و دیگه ابایی نداشتم از گفتن و همه چی رو لو دادم و حدیث هم بغلم کرد و دست نوازش روی سرم کشید و اینقدر همدردی کرد تا اروم شدم و اخر سر گفت بهت خیلی حق میدم آبجی قشنگم اما ببین منم مثل تو فکر میکنم باهاش سر و سری داره اما شاید هنوز به رابطه نکشیده باید یه طوری این زنک رو ازش دور کنیم حالا با یه ترفندی مثل ترسوندن یا تطمیع یا نمیدونم دعا گرفتن و ...
نفسی از روی نا امیدی کشیدم و گفتم مثل زالو هست فکر نکنم رهاش کنه!
حدیث متفکرانه گفت آخه عجیبه احمد اقا که میگی سابقا ازش بدش می اومده و اینکه به خواستگاریش جواب رد داده بوده و اینکه خیلی وضع مالی خوبی هم نداره نمیدونم این زنک به چی احمد آقا دل خوش کرده؟ آهی از دل کشیدم و با بغض گفتم شانس منه دیگه آبجی وگرنه پروانه انگشت کوچیکه منم نیست که حتی بخوام به فکر رقابت باهاش باشم! حدیث هم به تاسف سری تکون داد و گفت سارا اینطوری نمیشه به نظرم باید بری خونه بابا و بشینی تا با همفکری داداشا و بابا و مامان یه فکر درست حسابی کنیم...
مضطرب نگاش کردم و گفتم اینطوری که قشنگ خونه رو هم براش خلوت میکنم و راحت میاد اونجا کثافت کاری راه میندازه..
حدیث پرید تو حرفم و گفت هیشش خواهر! تهمت نزن! تو واقعا مطمنی احمد آقا باهاش رابطه داره؟!
گفتم نه اما...
گفت خوب همین دیگه! احمد احتمالا بهش گرایش پیدا کرده اما شاید هنوز ارتباطی با هم ندارن باید تکلیفت رو روشن کنی عزیزم! من مطمن هستم احمد تو رو خیلی دوست داره و اصلا دلش نمیخواد از دستت بده ولی خوب مکر شیطان هم کم نیست شاید اون زنه وسوسه اش کرده.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت۱۰۱ . تصمیم گرفتم حالا که دیگه در اصطلاح آب از سرم گذشته و همه فهم
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت102
.
نفس عمیقی کشیدم و خواستم چیزی بگم که زنگ در رو زدن! شوهر حدیث شب کار بود اون شب خونه نمی اومد پس حتما احمد بوده؛ امید درو سریع باز کرد و مهربون گفت بابا سلام! احمد هم در حالی کیسه های پر از میوه دستش بود با لبخند سلام داد و وارد شد و حدیث هم ازش استقبال کرد و خودش رو مشغول کارهای آشپزخونه کرد که ما راحت باشیم و احمد مستقیم اومد سمتم و کنارم روی مبل دو نفره نشست و با لبخند و مهربون گفت سلام خانومم! خوبی؟ جوابش رو ندادم که نگاهی به آشپزخونه و در اتاق بچه ها انداخت و دید هیشکی حواسش نیست و اروم تر لب زد به خدا نوکر خودت و همه اون خان داداش هات هستم خیلی زود به همه شون و پدر و مادرت زنگ میزنم بیان و از دلشون درمیارم.
عاقل اندر سفیه نگاش کردم و گفتم تو درست بشو اونها خودشون خود به خود درست میشن!
دلخور لبخند زد و گفت باز شروع شد عشقم؟! بابا چرا باور نمیکنی دنیای من تویی؟ اون پروانه یه بدبخته...
با حرص پریدم تو حرفش و گفتم میخوام مظلوم عالم باشه میخوام بیچاره باشه میخوام من ظالم باشم اما نمیخوام تو حتی جواب سلامش رو بدی فهمیدی؟! کمی مکث کرد و گفت باشه! من قبلا هم گفتم حالام میگم من کاری باهاش ندارم و اون اصلا رابطه عاطفی ای با من نداره! و من از ده روز پیش که آتوسا مریض شد باهاش تموم کردم و دیگه پیام نمیده! نفسی حرصی بیرون دادم و گفتم امید همه چی رو بهم گفته و گفته که باهاش حرف میزدی و پیامک میدادی! گفت اره خوب داشتم حرف های آخر رو میزدم که رها کنه؛ مطمن باش دیگه نه زنگمیزنه نه پیام میده! نگاه معنا داری بهش کردم که متوجه شد باور نکردم اما باز دل رئوفم رو به سختی راضی کردم و دیگه چیزی نگفتم.
خلاصه شام رو خوردیم و احمد کلی با همه خوش و بش میکرد و مخصوصا آتوسا که از بغلش در نمی اومد و بعدش هم رفت دستشویی که دیدم پیامک برای گوشیش اومد! باز مثل این چند وقته باصدای پیامکش هول به دلم افتاد نمیخواستم ببینمش، میترسیدم همون ذره امیدی توی دلم به وجود اومده بود هم از بین بره ولی طاقت نیاوردم و گفتم مرگ یکبار و شیون یکبار!
با دست های لرزون گوشی رو باز کردم و دیدم پروانه نوشته عشق من دلتنگت هستم کی بهم میرسیم؟ کی میشه بدون ترس بهت پیام بدم؟ کی میشه با هم بریم زیر یه سقف؟!
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت102 . نفس عمیقی کشیدم و خواستم چیزی بگم که زنگ در رو زدن! شوهر حدی
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#زندگی
#پارت103
.
آخ از اون لحظه که شکستم مثل تمام این روزام و ناخوادگاه اشکم سرازیر شد و های های گریه ام خونه رو برداشت که یه لحظه سر بلند کردم دیدم همه خیره به من شدن و من بی توجه به اشک ریختن هام ادامه دادم!
احمد هم سریع از دستشویی بیرون اومد و با صورت رنگ پریده گفت چی شده سارا؟!
بدون حرف سمتش حمله بردم و یقه شو گرفتم و دودستی تکون دادم و با خشم فریاد میزدم ازت بیزارم احمد، دروغگوی نامرد!
ستاره دختر بزرگ حدیث سریع بچه ها رو برد اتاق و من با خشم گفتم که بی..ش.رفی رو درحقم تموم کردی و چرا دروغ میگی؟!
احمد دستپاچه و با اخم گفت خجالت بکش زن! چی شده؟! گوشی رو با حرص سمتش گرفتم و گفتم بیا! ببین! از دروغت یکساعت هم نگذشته خانم هر.زه دوباره پیام داده حسابی قربونت رفته و میگه کی بریم خونه خودمون و از این حرفا!
با خشم گوشی رو گرفت و پیام رو دید و اخماش باز شد و حق به جانب اومد روی مبل نشست و گفت الان پدرش رو درمیارم که پریدم و ازش گوشی رو گرفتم و با خشم گفتم پدر خودتو دربیار! تو اگه انسان بودی خودتو جمع میکردی مرد تو بی عرضه و بی اراده ای چرا خودتو قاطی میکنی اگه راست میگی؟! احمد خشمگین شد و سیلی محکمی بهم زد که جیغ حدیث و دخترش درومد و احمد هم انگار ترسید از اینکه تو خونه مردم شر به پا شده غرید حسابت رو میرسم، تو خوبی و زبون خوش سرت نمیشه و سریع آتوسا رو که از تن صدای بلند ما ترسیده بود بغل کرد و سریع سمت اتاق بچه ها رفت و محکم درو باز کرد و با خشم دست های نحیف امید من رو که از ترس توی دهنش بودن گرفت و سمت بیرون رفتن! منگ بودم اما سریع جلوی در پریدم و دست امید رو کشیدم و با خشمی که به بغض تبدیل شده بود گفتم ولش کن بچم رو و احمد هم از اون طرف میکشید و بچم که از ترس و خشم مثل بارون بهار اشک میریخت! آخ چه لحظه دردناکی بود!
احمد بدون توجه به من و ضجه هام بچه ها رو برد و منی که پاهام سست شده بودن پشت در داشتم می مردم.
حدیث هم اشکش بند نمی اومد ولی دستم رو گرفت و رفتم روی مبل نشستم و سرم رو به دامن گرفت و من از شدت اشکم کاسته نمیشد تا اینکه پنج دقیقه بعد زنگ درو زدن و حدیث درو باز کرد و با کمال تعجب دیدم امید بچم در حالی آتوسا بغلشه اومد داخل و با اشک سمتم دوید و دوتایی گریه کردیم و آتوسا رو دستم داد و گفت بابا ازم قول گرفته در صورتی آبجی رو بهت بده که خودم باهاش برم و سمت بیرون پاتند کرد.
امید بچم رفت آتوسا رو پیش من گذاشت!