eitaa logo
سخنان ناب دکتر انوشه👌
9.6هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
14.4هزار ویدیو
34 فایل
روانشناسی دکتر انوشه 💫﷽💫 تبلیغات پر بازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت93 . با مهربونی و شعف گفت اره دیگه خیلی هم خوب بالاخره تا اون موقع
🤝♥️ . زبان سارا: احمد خشمگین سمتم حمله آورد و بدون سوال سیلی جانانه ای نثارم کرد که احساس کردم سرم داره میترکه و فورا گوشی رو از دستم قاپید و با خشم عربده زد بهت قبلا هم گفته بودم که بی اجازه به گوشی من دست نزن ولی تو هربار بیش از پیش جری تر میشی ... اینو گفت و با صداش آتوسا بیدار شد و ناچار شدم سمت اون برم و با شنیدن صدای در متوجه شدم رفته و های های گریه من همزمان با شیر دادن به آتوسا بلند شد و واقعا مونده بودم چه کنم. نیم ساعت بعد هم امید اومد و تا صورت اشکی من رو دید با بغض پرید توی آغوشم و با گریه گفت مامان گریه نکن مامان قشنگم گریه نکن من خودم دوستت دارم و با هر کلامش بیشتر به خودم می‌فشردمش و بیشتر ضجه میزدم و این شرایط تا یک ساعتی ادامه دار شد و پسر مظلومم توی آغوشم خوابش برد و منم همونجا و بین خودش و آتوسا خوابم برد و هزار خواب درهم و برهم دیدم که بیدار شدم و در حالی قشنگ حس میکردم چشمام از فرط اشک ورم کرده صورت غمزده با لبخند تصنعی احمد رو بالای سرم دیدم که سریعا چشم بستم اما اون آروم کنار گوشم گفت بیا اتاق کناری فدات شم! محلش نزاشتم که همون لحظه امید بیدار شد و احمد نتونست ادامه بده و وقتی دید من ب احمد میگم برو کنار بره اون هم با من همراهی کرد و تو روی احمد وایساد که بابای بد مامانم رو اذیت نکن و احمد هم قطره اشکی گوشه چشمش هویدا شد و عقب کشید و دیگه تا آخر شب محلش ندادم. احساس بی ارزشی میکردم و اینکه چرا باید این بلا ها سر من می اومد؟ منی که هیچی برای احمد کم نزاشته بودم! خلاصه اون شب خیلی زود رفتم و پیش بچه ها خوابیدم و به ساعت نکشید که احمد اومد و بالای سرم نشست و گفت پاشو بریم اتاق خودمون کارت دارم اما محلش ندادم که ادامه داد به خدا نیایی دق میکنم حتی اگه امید هم بیدار بشه و خلاصه بلند شدم و رفتیم اتاق خودمون که احمد با بغض گفت الهی دستم بشکنه که زدم به صورت مثل ماهت! اینو گفت کلی عذر خواهی کرد و رسما به غلط کردن افتاد. بعد از ساعتی همش منت کشی میکرد گفتم من نمیبخمشت احمد هرگز! دلجویانه گفت من که گفتم غلط کردم... پریدم تو حرفش و طلبکارانه گفتم احمد چرا به من حیانت کردی؟ من چی کم دارم؟
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت93 . با مهربونی و شعف گفت اره دیگه خیلی هم خوب بالاخره تا اون موقع
🤝♥️ . من کجا برات کم گذاشتم که میری پیش اون زنی...که ه.....زه میخوابی و اون هم قرص ضد بارداری میخوره؟! نه احمد من دیگه با این قربونت برم ها خر نمیشم من میخوام ازت طلاق بگیرم... اینو گفتم و صدام رنگ بغض گرفت که احمد متوجه شد از ته دل نمیگم بو با اشک های سرازیر شده گفتم احمد تو فکر کردی من خرم؟ نمی‌فهمم؟! چرا با پروانه... پرید تو حرفم و اخمالو گفت ساکت باش! هیس! بچه ها بیدار میشن! قضیه اونطوری تو فکر میکنی نیست! بابا اون زنک شوهر کرده اسم شوهرش هم جلال هست در اصل صیعه اش شده ولی خوب چون مثل سابق بی حیا هست هر چیزی رو به من میگه ... با خشم بلند شدم و گفتم چی میگی احمد؟! با بچه طرفی؟! پس چرا اسم رمز گوشی ات رو پری گذاشتی؟ آیا این دلیل علاقه ات بهش نیست؟! نوچی از روی کلافگی کرد و گفت بابا میگم این زن بیماره روانیه دکترش گفته باید با یه نفر مدام حرف بزنه قبلا با تو حرف میزد تو زدی تو برجکش حالا اومده سمت من! با خشم گفتم بیخود کرده مگه تو روان درمانگری؟! به تو و من چه؟ به زندگی من چه؟! چرا بین این همه آدم باید بیاد سراغ تو؟! به خدای احد و واحد احمد از این زنک نبریدی من ازت میبرم فهمیدی؟! اینو که گفتم پاشد و با خشم و تن صدای بلند گفت بیخود میکنی زن! مگه من فاسدم که بهم شک کردی‌؟! حیف اون همه محبتی بهت کردم! آره از بس محبتت کردم پررو شدی، هرچی من میگم نره میگی بدوش اینو ‌گفت و بعد عربده زد که اره باهاش ارتباط تلفنی دارم چون بدبخته، بی کس و کاره، مظلومه، احمق و ساده لوح هم هست و از همه مهم تر دختر خالمه باید کنارش باشم که یهو خودش رو نک.شه فهمیدی؟! دوتا دستام رو روی گوشم گرفتم و اشکم باز شر شر سرایز شد و امید و آتوسا هم بیدار شدن و امید با اضطراب سمتم اومد که احمد با خشم رو بهش گفت برو بیرون توله سگ چرا بدون اجازه وارد میشی؟! امید با ترس و اشک در حالی انگشت هاش توی دهنش بود سمت اتاق خودش رفت و من با غیظ رو به احمد گفتم اینطوری فایده نداره باید طور دیگه ای باهات طی کنم ... از کنارش رد شدم و اروم اما با خشم گفت خاطرت هنوزم برام عزیزه اما من ظالم نیستم و نمیتونم یه زن رو ‌که هر لحظه ممکنه بخواد خودش رو بک.شه رها کنم فهمیدی؟! اینو گفت و اروم هلم داد سمت اتاق بچه ها و درم پشت سرش قفل کرد. درو قفل کرد و باز برگشت غصه های من و این بار بدتر و شدیدتر. روز بعد با سردرد شدیدی بیدار شدم و نگاهی به صورت بچه هام کردم؛ امید دستش رو محکم دورم حلقه کرده بود .
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت۹۴ . زبان سارا: احمد خشمگین سمتم حمله آورد و بدون سوال سیلی جانا
🤝♥️ . من کجا برات کم گذاشتم که میری پیش اون زنی...که ه.....زه میخوابی و اون هم قرص ضد بارداری میخوره؟! نه احمد من دیگه با این قربونت برم ها خر نمیشم من میخوام ازت طلاق بگیرم... اینو گفتم و صدام رنگ بغض گرفت که احمد متوجه شد از ته دل نمیگم بو با اشک های سرازیر شده گفتم احمد تو فکر کردی من خرم؟ نمی‌فهمم؟! چرا با پروانه... پرید تو حرفم و اخمالو گفت ساکت باش! هیس! بچه ها بیدار میشن! قضیه اونطوری تو فکر میکنی نیست! بابا اون زنک شوهر کرده اسم شوهرش هم جلال هست در اصل صیعه اش شده ولی خوب چون مثل سابق بی حیا هست هر چیزی رو به من میگه ... با خشم بلند شدم و گفتم چی میگی احمد؟! با بچه طرفی؟! پس چرا اسم رمز گوشی ات رو پری گذاشتی؟ آیا این دلیل علاقه ات بهش نیست؟! نوچی از روی کلافگی کرد و گفت بابا میگم این زن بیماره روانیه دکترش گفته باید با یه نفر مدام حرف بزنه قبلا با تو حرف میزد تو زدی تو برجکش حالا اومده سمت من! با خشم گفتم بیخود کرده مگه تو روان درمانگری؟! به تو و من چه؟ به زندگی من چه؟! چرا بین این همه آدم باید بیاد سراغ تو؟! به خدای احد و واحد احمد از این زنک نبریدی من ازت میبرم فهمیدی؟! اینو که گفتم پاشد و با خشم و تن صدای بلند گفت بیخود میکنی زن! مگه من فاسدم که بهم شک کردی‌؟! حیف اون همه محبتی بهت کردم! آره از بس محبتت کردم پررو شدی، هرچی من میگم نره میگی بدوش اینو ‌گفت و بعد عربده زد که اره باهاش ارتباط تلفنی دارم چون بدبخته، بی کس و کاره، مظلومه، احمق و ساده لوح هم هست و از همه مهم تر دختر خالمه باید کنارش باشم که یهو خودش رو نک.شه فهمیدی؟! دوتا دستام رو روی گوشم گرفتم و اشکم باز شر شر سرایز شد و امید و آتوسا هم بیدار شدن و امید با اضطراب سمتم اومد که احمد با خشم رو بهش گفت برو بیرون توله سگ چرا بدون اجازه وارد میشی؟! امید با ترس و اشک در حالی انگشت هاش توی دهنش بود سمت اتاق خودش رفت و من با غیظ رو به احمد گفتم اینطوری فایده نداره باید طور دیگه ای باهات طی کنم ... از کنارش رد شدم و اروم اما با خشم گفت خاطرت هنوزم برام عزیزه اما من ظالم نیستم و نمیتونم یه زن رو ‌که هر لحظه ممکنه بخواد خودش رو بک.شه رها کنم فهمیدی؟! اینو گفت و اروم هلم داد سمت اتاق بچه ها و درم پشت سرش قفل کرد. درو قفل کرد و باز برگشت غصه های من و این بار بدتر و شدیدتر. روز بعد با سردرد شدیدی بیدار شدم و نگاهی به صورت بچه هام کردم؛ امید دستش رو محکم دورم حلقه کرده بود .
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت۹۵ . من کجا برات کم گذاشتم که میری پیش اون زنی...که ه.....زه میخوا
🤝♥️ . روز بعد با سردرد شدیدی بیدار شدم و نگاهی به صورت بچه هام کردم؛ امید دستش رو محکم دورم حلقه کرده بود؛ خدایا من چطور میتونستم اینها رو رها کنم؟ دوتا طفل معصوم و بیگناه اگه من رهاشون میکردم معلوم نبود چی به سرشون بیاد و اینکه من هنوزم احمد رو دوست داشتم و به اندازه ذره ای هنوز به خودم تلقین میکردم که حرفش درباره پروانه درسته آخه احمد نه توی محبت توی اخلاقش نسبت به من سرد نشده بود و همین این حرف رو تایید میکرد اما فکر پروانه مثل خوره افتاده بود به جونم و روز به روز بیش از پیش آبم میکرد تا اینکه با حدیث خواهرم صحبت کردم که اونم اول حسابی شاکی شد که چرا زودتر بهش چیزی نگفتم اما بعدش گفت با خانواده اش صحبت کن بالاخره بچه های تو بچه های اونها هم هست و تا جایی که گفتی خانواده شوهرت هم دل خوشی از خانواده پروانه نداشتن به همین خاطر مطمن باش و تلاشت رو بکن! گفتم حدیث میترسم! میترسم از اینکه احمد کفری بشه گفت دختر تو داری روی زندگیت میجنگی نسبت به فکرای احمد نگرانی؟!‌ فوقش هم یه تشری بهت بزنه بعدش درست بشه ارزشش رو داره و اینکه اگه واقعا چیزی هم بینشون باشه از ترس آبروش ول میکنه دیگه! مطمن نبودم از تصمیمم ولی خوب در حال حاضر بهترین راه حلی بود که به ذهنم می‌رسید بنابراین اول زنگ زدم به محمود آقا و بعد از کلی احوالپرسی گفتم راستش میخوام در حقم پدری کنید که محمود آقا هم از کلامم خوش اومده باشه گفت بفرما بابا چی شده‌؟! گفتم راستش مشکلی برام پیش اومده و اونم مشتاقانه گفت بگو که تقریبا همه چی رو براش شرح دادم و حدود نیم ساعتی فقط من میگفتم و اون گوش میداد و آخر سر انگار بهش برخورده باشه گفت ببین دخترم من اصلا حرف تو رو نمیتونم قبول کنم چون پسرم رو خوب میشناسم و اون این کاره نیست و حس میکنم تو حساسی و این حساسیتت رو مدتی اینجا پیش ما بودی رو هم توی رفتارت میدیدم دیگه باید بگم بیش از پیش حساس نشو و خلاصه یه ذره هم از موضعش عقب نرفت و من با لب و لوچه آویزون و در حالی یه چیزی هم بدهکار شده بودم قطع کردم و بغضم ترکید ولی دیدم امید داره با چشمای خیره نگام میکنه خودمو سریع جمع کردم و دوباره گفتم نه نباید پشیمون بشم این بار گفتم به صدف بگم چون بعد از جریانی برام توی خونه اش پیش اومد و بهم بی احترامی شد دیگه عذاب وجدان داشت و تقریبا باهام خوب شده بود بنابراین به نظر فکر خوبی می‌رسید؛ زنگ زدم و بعد از کلی احوالپرسی و مقدمه چینی گفتم حرفم رو که صدف آخر سر با تته پته گفت خوب خواهر تو میگی من چه کنم؟!
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت۹۶ . روز بعد با سردرد شدیدی بیدار شدم و نگاهی به صورت بچه هام کردم
🤝♥️ . درمونده گفتم بیا و خواهری کن و با منیر زن شهرام(جاری بزرگم که با من خوب بود) برو خونه بابای پروانه و بگو دخترتون رو نصیحت کنید دست از سر من برداره! صدف کمی مکث کرد و گفت راستش خواهر منو معاف کن! با ناراحتی گفتم آخه چرا؟! با تته پته گفت به خدا من میترسم! از احمد و خشمش میترسم! با دلخوری گفتم یعنی تو فکر میکنی من دروغ میگم؟! دلجویانه گفت نه به خدا ولی تو اون روی احمد رو ندیدی احمد خیلی روی این چیزا حساسه و اگه بفهمه کسی با آبروش بازی کرده حسابی از خجالتش درمیاد... خلاصه از صدف هم آبی برای من گرم نشد و ناچار دست به دامن شهرام برادر بزرگ احمد شدم که از اون دوتای دیگه معقول تر بود و وقتی بهش زنگ زدم و همه چی رو گفتم اونم با کمی این پا و اون پا کردن گفت زن داداش احترامت خیلی واجبه و مثل خواهری برام ولی خدایی خودت عقلت رو قاضی کن والا احمد طوری تو رو احترام میکنه و قربون صدقه ات میره که زن های ما رو هم شاکی کرده که چرا شماها که برادر هستید هیچ کدوم مثل احمد خوش برخورد و مهربون با خانمتون نیستید؟ والا زن داداش دیگه نمیدونم احمد به چه طریقی باید ابراز محبت میکرد که تو باور کنی؟! به نظرم بیخیال شو احمد این کاره نیست اصلا! بغض کردم و با همون بغض خداحافظی هم کردم و در حالی تلاش ناموفقی برای کنترل اشکم داشتم امید رو به آغوشم فشار دادم که احساس آرامش کنه ولی دل خودم طوفان بود. اون روز حتی زد به سرم که به خانواده خودم خبر بدم اما یهو یاد علیرضا افتادم که همینطوری رابطه اش با احمد شکرآب شده بود دیگه این رو هم میگفتم ممکن بود یه شری به پا کنه بنابراین فعلا صلاح ندیدم حرفی بزنم و سکوت کردم. سکوت کردم و ریختم توی خودم و سریع به آینه اتاق پناه بردم و جلوش وایسادم و زوم صورت خودم شدم؛ هرطور حساب میکردم من از پروانه سرتر بودم ولی نمیدونستم چرا احمد با اون بیشتر بهش خوش میگذره؛ گهگاه که می اومد خونه اینقدر خسته بود که با اینکه بهم احترام میزاشت اما حوصله حرف زدن هم نداشت و منم فقط ازش پذیرایی میکردم اما میزاشتم با خودش تنها باشه و در واقع یعنی استراحت کنه اما همش میگفتم چطور میتونه با پروانه اینقدر حرف بزنه اما با من نه؟! منی که کلی خواستگار رنگ و وارنگ داشتم و از کدبانویی هیچ چیزی کم نداشتم! دروغ چرا؛ واقعا اون لحظات احساس میکردم اعتماد به نفسم رو از دست دادم. خلاصه عصر همون روز باز احمد بشاش اومد و با وجود خستگی خندان و شاد وارد خونه شد در حالی که کیکی هم دستش بود!
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت۹۷ . درمونده گفتم بیا و خواهری کن و با منیر زن شهرام(جاری بزرگم ک
🤝♥️ . خواستم محلش ندم که با لبخند گفت به به خانم من؟! چطوری عشقم؟! تا اینو گفت مثل همیشه دلم غنج رفت اما خودم رو زدم به قهر و رفتم اتاق که جلو در اتاق خفتم کرد و جلوی امید در حالی کیک رو هنوز زمین نزاشته بود گفت نمیزارم تا آشتی نکنی نمیزارم بری! میگفتم نکن جلو بچه زشته، اما اون میگفت هرچی دیرتر آشتی کنی درجه زشتی اش بیشتر میشه و دست آخر دیدم فایده نداره با اخم گفتم باشه آشتی اما نمیبخشمت! گفت تو اینقدر خوبی که نمیتونی نبخشی! آخ که دلم رو این مرد عجیب بازی میداد؛ نمیتونستم ازش دست بکشم! باز آشتی برقرار شد و باز تا چند روز خبری از پیامک بازی نبود اما دوباره بعد از چند روز شروع شد و هربار من به احمد میگفتم میگفت باور کن پروانه برای من اندازه یه نخود ارزش نداره! من اگه امثال پروانه رو میخواستم که همون موقع میگرفتمش نه حالا که مطلقه است و شهبانویی مثل تو دارم با دوتا نوگل زیبا! احمد با کلامش منو خام میکرد و من با اینکه عقلم میگفت داره بهت پشت میکنه اما دلم میگفت شاید تو اشتباه میکنی! دیگه گوشیش رو کلا بدون رمز گذاشته بود و اجازه می‌داد هروقت بخوام بهش سرک بکشم و منم پیام هاش رو کامل رصد میکردم و دیگه خبری از اون پیام های عاشقانه نبود و بیشتر پیام هایی از این دست بود که خسته ام، دداروهام رو نخوردم، افسرده ام، برام تحقیق کردی؟، سلام به سارا برسون و ... احمد هم میگفت دیدی پیام هاش همه پیام های یه زن افسرده و خسته است و گناه داره و از این حرفا و این جنجال بین قلب و عقل من تمومی نداشت هرچند توی نود درصد موارد قلبم رو به زور پیروز میدان میکردم اما گاه هم عقلم چیره میشد که اون روز و شب رو برام تیره و تار میکرد... توی اون مدت هم حدیث خواهرم چند بار زنگ زد و پرسید چه کردم که گفتم براش و اونم گفت به نظرم فعلا درگیرش نشو شاید راست میگه هرچند کارش از بیخ غلطه اما خوب سعی کن کم کم از این کار بازش داری! بار اخر بهش اصرار کردم به پدر و مادر و داداشا چیزی نگه که قبول کرد اما حس دلسوزی خواهرانه اش برش تاثیر گذاشته بود و به مادرم همه چی رو گفت و مادرم به ساعت نکشیده با من تماس گرفت و اول کلی بد و بیراه به من گفت که چرا زودتر خبرمون نکردی و بعد حالت کلامش بغض دار شد و زد زیر گریه و ضجه میزد که چرا این سرنوشت باید برای تو پیش بیاد و آخر سر هم گفت چه بخوای چه نخوای من میام اونجا میشورمش
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت۹۸ . خواستم محلش ندم که با لبخند گفت به به خانم من؟! چطوری عشقم؟!
🤝♥️ . آخر سر هم گفت چه بخوای چه نخوای من میام اونجا میشورمش که بدونه تو بدون پشتوانه نیستی؛ هرچی به مامان اصرار کردم حرف خودش رو زد و یکی دو روز بعدش چهارتا برادرم به اتفاق مادرم با ون داداش بزرگم اومدن تهران خونه من و منم ازشون پذیرایی کردم و عنایت برادر بزرگم حسابی با من برخورد کرد که چرا ما رو در جریان نزاشتی و طوری شد که همه چیزایی که توی صندوقچه قلبم نگه داشته بودم رو براشون ریختم روی دایره و این در حالی بود که مادرم سرخ شده بود و رگ غیرت چهار برادرم از فرط خشم زده بود بیرون! داداشا و مادرم گفتن حسابش رو می‌رسیم و عصر همون روز وقتی احمد اومد هیچ کدوم تحویلش نگرفتن و بعد از اینکه شام خوردیم مادرم رو به احمد گفت احمد مادر از پروانه خانم چه خبر؟! احمد تا اسم پروانه اومد اخماش رفت توی هم و روبه مادر گفت یعنی چی مادر؟! چه ربطی به من داره؟! عنایت با حرص گفت ربطش رو شما باید برای ما روشن کنی داداش! مادرم باز ادامه داد ببین احمد دختر بهت قالب نکردم که داری رنجش میدی! یادته با منت اومدی در خونه مون، حالا اگه آب توی دل دختر دسته گلم تکون بخوره من میدونم با تو! احمد عصبی شد و با تن صدای غصب آلود گفت چی؟!‌ اولا کی من بی غیرت شدم کسی بخواد برای زندگیم تصمیم بگیره؟ ثانیا تهمت هایی می‌زنید اصلا به من نمیچسپه... عنایت پرید تو حرفش و با خشم گفت چسپیده جناب و چسبش هم متاسفانه سفته.. احمد خواست چیزی بگه که مادر پرید تو حرفش و جدی گفت ببین پسر امروز اومدم اتمام حجت کنم ... احمد پرید تو حرفش و بلند شد عربده زد کسی بیخود میکنه توی زندگی من دخالت کنه... عنایت و جلیل داداشام رفتن توی صورتش و نزدیک بود دعوای شدیدی رخ بده که احمد با حرص داد زد هری از خونه من برید بیرون؛ برگردم نمیخوام ریخت هیشکی رو ببینم؛ اینو گفت و خودش اول از همه زد بیرون و درم محکم بست. جو متشنج بود و همه از خشم سرخ شده بودن و سکوتی خونه رو فرا گرفت که با صدای شکستن شیشه ای از کوچه همه سمت پنجره دویدیم و با کمال حیرت دیدیم احمد سنگ گنده ای توی دستشه و میزنه به شیشه های ون عنایت و با خشم نیم نگاهی هم به پنجره ای ما بودیم داشت! عنایت خیلی ناراحت شد و همگی بدون حرف سمت بیرون پا تند کردن و مادرم برگشت با غیظ گفت لباساتو بپوش بریم دختر؛ بریم که تکلیفت روشن بشه! اما من نمیتونستم چون چند روزی بود آتوسا حسابی تب داشت و میترسیدم بدتر بشه به همین خاطر نرفتم و خانواده ام با دلخوری فراوان راهی شدن و باز غم بیشتری روی دلم سنگینی کرد
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت۹۹ . آخر سر هم گفت چه بخوای چه نخوای من میام اونجا میشورمش که بدون
🤝♥️ . برگشتم خونه و این بار بدون توجه به حضور امید ضجه زدم و احساس کردم جونی در بدنم نیست و همش فکر میکردم چرا من کارم به اینجا کشید؟ منی که همیشه قصد داشتم آبرومندانه زندگی کنم و حتی اگه بدترین اتفاق توی زندگیم بیافته هم کسی متوجه نشه و خودم و احمد حلش کنیم اما حالا همه خبر دار شده بودن و این آبروریزی بزرگی بود. از اون بدتر حال آتوسا خراب بود و نیاز داشتم یکی کمکم ببرش دکتر بنابراین برخلاف میل باطنی ام با گوشی خودم به احمد زنگ زدم(اینو یادم رفت بگم احمد توی همون جریانات منت کشی و این حرفا برام یه گوشی هم کادو خریده بود) که با اولین بوق جواب داد و انگار منتظر بود؛ بدون مقدمه گفتم بیا خونه حال آتوسا وخیمه بیا ببریمش دکتر و بعد بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه گلایه وار گفتم با من دشمنی داری و میخوای از پا درم بیاری با بچه خودت که نمیخوای و قطعش کردم؛ حدود نیم ساعت بعد احمد با لب و لوچه آویزون ولی شرمسار و پشیمون وارد شد و با تن صدایی آروم گفت آتوسا چش شده؟ با خشم گفتم اگه زمانی بین اون زمان هایی برای پروانه خانم اختصاص میدی آزاد کردی بیا بگم بچت چشه! از کنایه ام دلخور شد ولی چیزی نگفت و فقط سریع گفت بپوش بریم! توی راه و توی ماشین آتوسا بی قراری میکرد و دیدم امید خودش رو چسبونده به احمد و انگار واقعا از حوادث امروز ترسیده بود که احمد دست نوازشی روی سرش کشید و امید نیشش باز شد و گفت بابا من بگم آبجی چشه؟! آتوسا پی پی اش سرخه! احمد نگاهی به من کرد و گفت اره سارا؟! سری به تایید تکون دادم و اروم لب زدم اسهال خو.نی گرفته بچه مظلومم احمد شرمنده رو برگردوند سمت پنجره و دیگه تا بیمارستان چیزی نگفت و اونجا هم دکتر بعد از معاینه گفت این بچه وضعش وخیمه باید حداقل یک هفته بستری بشه! برگشتم و نگاهی به صورت احمد کردم و تماما حس کردم شرمنده است که چرا اینقدر از وضع بچه اش بی خبر بوده و بدون معطلی رفت برای کارهای بستری و دیگه حرفی بین ما رد و بدل نشد تا زمانی که طفل معصومم رو بستری کردن و احمد پشیمون و شرمسار مثل پروانه دورش می‌گشت و همش به دکتر و پرستارا میگفت تو رو خدا بگید چی براش بخرم که زودتر خوب بشه؟ و اونها هم هرچی میگفتن احمد سریعا تهیه میکرد! درد آتوسا یه طرف وابستگی امید هم یه طرف که نمیتونست بدون من بخوابه و باید میرفت خونه باعث شده بود احمد بیش از پیش عذاب وجدان بگیره! خلاصه اون شب با زحمت احمد، امید رو برد خونه ... .
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت۱۰۰ . برگشتم خونه و این بار بدون توجه به حضور امید ضجه زدم و احساس
🤝♥️ . تصمیم گرفتم حالا که دیگه در اصطلاح آب از سرم گذشته و همه فهمیدن از طریق خانواده ها اقدام کنم که احمد بادست پر از خرید اومد توی ماشین نشست و گفت راستش سارا فکر کردم بهتره چند روزی بری خونه حدیث خواهرت که بتونی خستگی بیمارستان از تن به در کنی و حدیث هم کمکت کنه! به نظر فکر بدی نمی اومد چون واقعا دیگه دل وارد شدن به اون خونه رو نداشتم و بعد از رسیدن به خونه وسایل رو بستم و بدون حرف سمت خونه حدیث راه افتادیم و حدیث هم خیلی استقبال کرد. احمد ما رو گذاشت اونجا و رفت سر کار و من با اشک و بغض سفره دل باز کردم و امید پسرم مضطرب هی دختر حدیث که چند سالی ازش بزرگتر بود رو توی بازی با اسباب بازی ها رها میکرد و می اومد با غصه منو دید میزد و هربار بهش میگفتم نگران نباش مامان چیزیم نیست برو و با دختر خاله ات بازی کن ولی واقعا دلم پر بود و اشک هام امونم رو بریده بودن و دیگه ابایی نداشتم از گفتن و همه چی رو لو دادم و حدیث هم بغلم کرد و دست نوازش روی سرم کشید و اینقدر همدردی کرد تا اروم شدم و اخر سر گفت بهت خیلی حق میدم آبجی قشنگم اما ببین منم مثل تو فکر میکنم باهاش سر و سری داره اما شاید هنوز به رابطه نکشیده باید یه طوری این زنک رو ازش دور کنیم حالا با یه ترفندی مثل ترسوندن یا تطمیع یا نمیدونم دعا گرفتن و ... نفسی از روی نا امیدی کشیدم و گفتم مثل زالو هست فکر نکنم رهاش کنه! حدیث متفکرانه گفت آخه عجیبه احمد اقا که میگی سابقا ازش بدش می اومده و اینکه به خواستگاریش جواب رد داده بوده و اینکه خیلی وضع مالی خوبی هم نداره نمیدونم این زنک به چی احمد آقا دل خوش کرده؟ آهی از دل کشیدم و با بغض گفتم شانس منه دیگه آبجی وگرنه پروانه انگشت کوچیکه منم نیست که حتی بخوام به فکر رقابت باهاش باشم! حدیث هم به تاسف سری تکون داد و گفت سارا اینطوری نمیشه به نظرم باید بری خونه بابا و بشینی تا با همفکری داداشا و بابا و مامان یه فکر درست حسابی کنیم... مضطرب نگاش کردم و گفتم اینطوری که قشنگ خونه رو هم براش خلوت میکنم و راحت میاد اونجا کثافت کاری راه میندازه.. حدیث پرید تو حرفم و گفت هیشش خواهر! تهمت نزن! تو واقعا مطمنی احمد آقا باهاش رابطه داره؟! گفتم نه اما... گفت خوب همین دیگه! احمد احتمالا بهش گرایش پیدا کرده اما شاید هنوز ارتباطی با هم ندارن باید تکلیفت رو روشن کنی عزیزم! من مطمن هستم احمد تو رو خیلی دوست داره و اصلا دلش نمیخواد از دستت بده ولی خوب مکر شیطان هم کم نیست شاید اون زنه وسوسه اش کرده.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #زندگی #پارت103 . آخ از اون لحظه که شکستم مثل تمام این روزام و ناخوادگاه اشکم
🤝♥️ . اون شب من و حدیث تا صبح خوابمون نبرد و دوتایی حرص میخوردیم و تماما با داداشا حرف میزدیم و رایزنی میکردیم که صبح روز بعد وقتی عسکر آقا شوهر حدیث اومد خونه و وضع ما رو دید و ماجرا رو متوجه شد اونم پا به پای ما حرص میخورد و حرف میزد. مامان هم چند دقیقه ای یک بار زنگ میزد و هربار بهش نحوی خشمش رو نشون میداد و من همش میترسیدم سکته کنه و میگفت علیرضا گفته میخوام برم تهران و حسابش رو برسم و برادر ها و زن هاشون هم به نوبت هر کدوم زنگ میزدن و من باهاشون حرف میزدم که دیگه و من حتی به صدف هم زنگ زدم و گفتم جریان رو که اول پشت گوشی کلی بد وبیراه به احمد گفت و گفت منم دارم میام تهران که این مساله رو یه کاریش کنیم. تا دو سه روزی این وضع بود وبالاخره زنگ خونه زده شد و من گمان کردم داداشا هستن که قرار بود آخر هفته همه بیان تهران و تکلیف منو روشن کنن اما با کمال تعجب دیدم سینا برادر شوهر اخریم و زنش سوگل و صدف هستن و اینطوری که متوجه شدیم انگار احمد خودش پشیمون شده و زنگ بهشون زده که بیایید و پا در میونی کنید و سارا رو برگردونید! اصلا نمیخواستم قبول کنم برگردم ولی سینا و سوگل گفتن دارم اشتباه میکنم و احمد اصلا اینطوری نیست و از این حرفا و قول دادن سر راه برگشت شون میرن پیش پروانه و دمش رو قیچی میکنن که دیگه حتی پیام نده به احمد! خلاصه کلی گفتن و گفتم و اشک ریختم و سینا که بداخلاق ترین برادر شوهرم بود هم دلش برام سوخت و گفت زن داداش این بار برو دفعه بعدی اگه خطایی ازش دیدی من خودم باهات دوره می افتم و پدرش رو درمیارم و اینطوری منو خام کردن و من با همراه آتوسا برگشتیم خونه! برگشتم خونه ولی له شده بودم! هیچوقت هیچوقت فکر نمیکردم طوری بشم که یکی مثل سینا برام دل بسوزونه اما واقعا شده بود ...
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت۱۰۴ . اون شب من و حدیث تا صبح خوابمون نبرد و دوتایی حرص میخوردیم و
🤝♥️ . خلاصه سینا و سوگل و صدف منو بردن خونه خودم و اونجا احمد و امید عزیزم منتظرم بدون و احمد با سر پایین سلام داد و استقبال کرد و امید هم پرید بغلم و با تمام وجود و سفت آغوشم رو چسپیده بود. احمد حسابی شرمنده به نظر می‌رسید و سینا هم کمی باهامون صحبت کرد و توی صحبتش کما فی السابق طوری حرف میزد که مطمنه احمد ارتباطی خارج از دختر خاله پسر خاله ای با پروانه نداره ولی مدام نصیحت میکرد و تشر میزد که دیگه حق نداری با پروانه حتی حرف بزنی و اگه این کارو کردی نه من ته تو و آدم سری که درد نمیکنه که دستمال نمیبنده چرا وقتی زنت حساسه مدام حساسیتش رو تحریک میکنی و از این حرفا و احمد هم جدی ولی با لحنی ملایم فقط میگفت من هیچوقت به سارا حیانت نمیکنم چون در قاموس من نیست و سارا هم چون جو خانواده ما رو نمیشناسه اینطور حساسیت به خرج میده و از این حرفا! تا اینو گفت با خشم سمتش برگشتم و گفتم اگه بگیم همه حرف های تو درست باشه و باهاش سر و سری نداری پس چرا پیام داده کی با هم میریم زیر یه سقف؟! سینا دیگه برای این جوابی نداشت و اخمالو رو به احمد گفت اینو چی میگه شازده؟! احمد هم من و منی کرد و گفت چند باری اشاره کرده بیا ازدواج کنیم و این حرفا اما محلش ندادم و هربار به نوعی تحقیرش کردم آخه الان صیعه مردی دیگه است و گفتم خطت از من جداست و هربار با کلی التماس گفت دیگه تکرار نمیشه اما واقعا دیگه انگار این دفعه ول کن نیست ولی من ولش میکنم دیگه پررو شده، سارا خودش میدونه چقدر میخوامش! دیگه کلی حرف زده شد و آخر سر احمد قول داد دیگه جواب پروانه رو نده و برگرده به زندگیش و خانواده اش هم اون روز موندن و منم براشون غذای مفصلی تدارک دیدم و بعد از ناهار گوشیم زنگ خورد و دیدم برادرم عنایت هست و دلخور گفت باز گولت زدن رفتی تو سیاه چال؟! چرا نزاشتی من بیام؟! گفتم داداش بیا اینجا خونه من و همینجا درباره اش حرف بزنیم و خانواده احمد هم هستن که گفت آهان! که اینطور! باشه! اتفاقا خوب شد باید بیام و تکلیفت رو روشن کنم! گوشی رو احمد ازم گرفت و با صمیمیت گفت سلام داداش! نمیشنیدم عنایت چی داره بهش میگه ولی احمد هم لبخند میزد و عذر خواهی میکرد و میگفت داداش کوچیکت رو ببخش جبران میکنم و از این حرفا... به ساعت نکشید که لشکر خانواده من وارد شدن و باز شروع شد بحث ها و سینا با اینکه میخواست نشون بده میانجی گری میکنه اما ناخواسته از احمد دفاع میکرد و میگفت احمد اینطور نیست و سارا اشتباه میکنه و توی فرهنگ خانوادگی ما این وجود داره که دختر خاله و پسر خاله با هم شوخی میکنن یا صمیمی میشن اما هیچ قصدی ندارن.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت۱۰۵ . خلاصه سینا و سوگل و صدف منو بردن خونه خودم و اونجا احمد و ا
🤝♥️ . اما برادرای من جدی، کمی خشن و طلبکارانه حرف میزدن و عنایت رو به احمد گفت ببین پسر جون زن میخوای؟! احمد گفت نه! گفت باشه قبول اما اینو بدون اگه زمانی ه...وس زن گرفتن هم به سرت زد اول اینقدر پولدار بشو که خواهر و خواهرزاده های منو در ناز و نعمت غرق کنی و بعد بری و صدتا زن بگیری! این دختر رو بابای من نزاشته آب تو دلش تکون بخوره وای به روزت که اگه جلوت اشکش دربیاد! از این به بعد هرروز بهش زنگ میزدم و میپرسم! این دختر رو تو با التماس از ما گرفتی حقش نیست الان رنج بکشه، متوجه شدی؟! تا احمد خواست جواب بده سینا کمی اخمو گفت ای بابا عنایت خان این چه مدل حرف زدنه؟! مگه جای دوماد برده گرفتید؟! عنایت گفت نه خیر اما گفتم که بدونه سارا بی پشتوانه نیست هرگز! سینا اومد چیزی بگه که عنایت با یا اللهی بلند شد و با اخم به بقیه گفت پاشید بریم و بدون اینکه نگاهی به احمد کنه و حتی ذره ای از میوه و چایی میل کنه سمت بیرون پا تند کرد و بقیه ام اخمالو دنبالش راه افتادن و از همه بیشتر سعادت برادر نوجوونم عصبی بود و وقتی احمد حرف میزد سرخ شده بود و الهی دروش بگردم، میخواست بترکه از غصه ولی از قبل هماهنگ کرده بودن که فقط عنایت حرف بزنه و بقیه به احترامش سکوت کرده بودن. داداشا بدون توجه به اصرار های من و احمد سمت بیرون پا تند کردن و فقط حین رفتن جلیل برادر دیگه ام برگشت و اخمو بهش گفت تو فقط حواست به سارا باشه ما دیگه هیچ از تونمیخوایم و نموند جوابش رو بشنوه و سمت بیرون پاتند کرد. داداشا رفتن و از پشت سر هیبتشون رو دیدم و خدا رو شکر کردم به خاطر داشتنشون. سینا و سوگل و صدف هم کمی دیگه حرف زدن و رفتن و قشنگ معلوم بود سینا حسابی بهش بر خورده بود از طرز رفتار داداشام و احمد هم شرمسار و خرد شده از این حجم از تحقیری شده بود اما چیزیم نداشت بگه! خونه خلوت شد و باز شروع شد منت کشی های احمد و راهش رو هم خوب بلد بود و میدونست چطور دلم رو بدست بیاره و کلی دورم رو گرفت و سیمکارت رو درآورد انداخت سطل زباله و گوشی رو هم داد دست خودم و گفت مال خودت نمیخوامش من فقط خود خودتو میخوام عزیزم و خلاصه به مدت ده روز اینقدر منت کشی کرد که دلم باهاش نرم شد و سعی کردم بهش فکر نکنم هرچند زخمش هیچگاه التیام پیدا نمیکرد و این وسط امید بود که عاشقانه ذوق میکرد از رابطه خوب شده ما دوتا و دلم براش غنج میرفت از اون طرف احمد ظاهرا سر به راه شده بود و سر وقت میرفت و می اومد و کاری به کار کسی نداشت و وقتی می اومد خونه همش با من و بچه ها حرف میزد و سرگرم بود و دیگه خبری از اون احمد همیشه خسته نبود.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت۱۰۶ . اما برادرای من جدی، کمی خشن و طلبکارانه حرف میزدن و عنایت رو
🤝♥️ . تا اینکه مدتی دیگه ام گذشت و احساس کردم دمدمی مزاج و حساس تر شدم گهگاه سر امید داد میزدم که اونم زود پشیمون میشدم و یا بی‌حال میشدم و دوست داشتم الکی گریه کنم ولی میزاشتم پای شرایط زندگیم و خاطرات تلخ این مدت و سعی میکردم خودم رو سرگرم کنم تا اینکه یه روز حساب کردم دیدم اینقدر من درگیر بچه ها و احمد و پروانه بودم که مدت زیادی از م..اهیا...نه ام گذشته و من خبر دار نشدم! اما نه! امکان نداشت باردار شده باشم! خیلی زود رفتم و بی بی چک گرفتم و با استرس هرچه تمام تر آزمایش کردم و دیدم بله من باردار شدم و دنیا روی سرم خراب شد! آتوسا الان شش ماهه بود و من بازم باردار شده بودم! بعد از کلی گریه گفتم شاید بی بی چک خراب باشه و چند بار دیگه ام زدم و مثبت بود که دیدم فایده نداره نشستم و حساب کردم مدتی که قرص میخوردم و یادم اومد بله من چند شب فراموش کرده بودم قرصم رو بخورم. نتیجه این بود که من عزا بگیرم و بد ماجرا این بود که همون روز گوشی خونه زنگ خورد و و وقتی جواب دادم صدای گرفته سینا رو شنیدم که بعد از حال و احوال با من من گفت زن داداش راستش چطور بهت بگم ولی من اون روزی رفتم سمت شهر خودمون سر راه با سوگل و صدف رفتیم سر وقت پروانه ... تا اینو گفت یادم اومد که قول داده بود بره سروقتش ولی دیگه پیگیری نکردم چون فکر کردم الکی گفته سینا ادامه داد توی خونه سوئیت مانندش ازمون کلی پذیرایی کرد ولی من بهش با اخم گفتم چه سر و سری با احمد داری که شیطنت آمیز خندید و گفت پس شما هم فهمیدید؟ گفتم جواب منو بده که گفت اره احمد جون و قلبمه! با تشر بهش گفتم خجالت بکش زن! چطور میتونی اینقدر وقیح باشی؟ که در جواب گفت منو باش گفتم شاید اومدید از من خواستگاری کنید برای احمد نگو بحث هارت و پورته! باز بهش تند شدم و گفتم دست از سر احمد و زنش بردار که بد خواهی دید! لبخندی شرورانه زد و گفت چی میگی داداش، من و احمد عاشق هم هستیم و عاشقانه همو میخوایم و بالاخره بهش میرسم با خشم بلند شدم بزنم تو صورتش که سوگل جلومو گرفت و تو صورتش عربده زدم و گفتم بیخود میکنی بی حیا احمد چیزی نداره که براش کیسه دوختی! بوی کباب شنیدی اما نمیدونی دارن خر داغ میکنن! تا اینو گفتم پروانه هم جدی شد و گفت من احمد رو به خاطر خودش میخوام و نه پول و چیز دیگه ای! یعنی احمد یه ساک و یه دست لباس نداره برداره دوتایی بریم جایی زندگی کنیم؟! خلاصه کلی براش خط و نشون کشیدم ولی خیلی ناجنسه و برای همه چیز حرف آماده داشت سینا اینها رو گفت و بعد آب دهنی قورت داد و گفت راستش زن داداش حالا میخوای چیکار کنی؟!