eitaa logo
سخنان ناب دکتر انوشه👌
9.6هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
14.4هزار ویدیو
34 فایل
روانشناسی دکتر انوشه 💫﷽💫 تبلیغات پر بازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت102 . نفس عمیقی کشیدم و خواستم چیزی بگم که زنگ در رو زدن! شوهر حدی
🤝♥️ . آخ از اون لحظه که شکستم مثل تمام این روزام و ناخوادگاه اشکم سرازیر شد و های های گریه ام خونه رو برداشت که یه لحظه سر بلند کردم دیدم همه خیره به من شدن و من بی توجه به اشک ریختن هام ادامه دادم! احمد هم سریع از دستشویی بیرون اومد و با صورت رنگ پریده گفت چی شده سارا؟! بدون حرف سمتش حمله بردم و یقه شو گرفتم و دودستی تکون دادم و با خشم فریاد میزدم ازت بیزارم احمد، دروغگوی نامرد! ستاره دختر بزرگ حدیث سریع بچه ها رو برد اتاق و من با خشم گفتم که بی..ش.‌رفی رو درحقم تموم کردی و چرا دروغ میگی؟! احمد دستپاچه و با اخم گفت خجالت بکش زن! چی شده؟! گوشی رو با حرص سمتش گرفتم و گفتم بیا! ببین! از دروغت یکساعت هم نگذشته خانم هر‌.زه دوباره پیام داده حسابی قربونت رفته و میگه کی بریم خونه خودمون و از این حرفا! با خشم گوشی رو گرفت و پیام رو دید و اخماش باز شد و حق به جانب اومد روی مبل نشست و گفت الان پدرش رو درمیارم که پریدم و ازش گوشی رو گرفتم و با خشم گفتم پدر خودتو دربیار! تو اگه انسان بودی خودتو جمع میکردی مرد تو بی عرضه و بی اراده ای چرا خودتو قاطی میکنی اگه راست میگی؟! احمد خشمگین شد و سیلی محکمی بهم زد که جیغ حدیث و دخترش درومد و احمد هم انگار ترسید از اینکه تو خونه مردم شر به پا شده غرید حسابت رو میرسم، تو خوبی و زبون خوش سرت نمیشه و سریع آتوسا رو که از تن صدای بلند ما ترسیده بود بغل کرد و سریع سمت اتاق بچه ها رفت و محکم درو باز کرد و با خشم دست های نحیف امید من رو که از ترس توی دهنش بودن گرفت و سمت بیرون رفتن! منگ بودم اما سریع جلوی در پریدم و دست امید رو کشیدم و با خشمی که به بغض تبدیل شده بود گفتم ولش کن بچم رو و احمد هم از اون طرف میکشید و بچم که از ترس و خشم مثل بارون بهار اشک می‌ریخت! آخ چه لحظه دردنا‌کی بود! احمد بدون توجه به من و ضجه هام بچه ها رو برد و منی که پاهام سست شده بودن پشت در داشتم می مردم. حدیث هم اشکش بند نمی اومد ولی دستم رو گرفت و رفتم روی مبل نشستم و سرم رو به دامن گرفت و من از شدت اشکم کاسته نمیشد تا اینکه پنج دقیقه بعد زنگ درو زدن و حدیث درو باز کرد و با کمال تعجب دیدم امید بچم در حالی آتوسا بغلشه اومد داخل و با اشک سمتم دوید و دوتایی گریه کردیم و آتوسا رو دستم داد و گفت بابا ازم قول گرفته در صورتی آبجی رو بهت بده که خودم باهاش برم و سمت بیرون پاتند کرد. امید بچم رفت آتوسا رو پیش من گذاشت!