یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_هشتم
خواستم بدوم دنبال کارن. باید یکبار دیگر باهاش خداحافظی می کردم. معلوم نبود این جنگ کی تمام شود و بعد از آن کدام یک از ما زنده میمانیم... .
نمیدانم اول کدام یک اتفاق افتاد؟ صدای انفجار آمد یا زمین شروع کرد به لرزیدن؟ حس کردم این ترس و وحشت بود که همه را از جا پراند. همان وقت در اتاق هم باز شد و ابوجهاد برگشت به اتاق. اشاره می کرد بقیه برگردند داخل.
- برگردید برگردید... اینجا امنتره.
بعد از او بود که کارن و بقیه زنها و بچهها برگشتند داخل. همه کنار دیوارها و هرجایی که احساس میکردیم امنتر است خم شدیم روی زمین. چندتایی از زنها به عبری دعا میخواندند. صدای انفجارها انگار قطع نمیشد. ابوجهاد از اتاق رفت بیرون و در بسته شد.
آن چند دقیقه به اندازه چند سال گذشت؛ اما بالاخره تمام شد. نفسی کشیدیم و نشستیم سرجاهامان. کارن گفت: «فکر کنم بمبارانها خیلی نزدیک بود.»
نگاهش به ژنرال بود. انگار منتظر بود او تأیید کند. ژنرال چیزی نگفت. انگار که چیزی نشنیده باشد. یکی از زنها گفت: «خدا رو شکر...تموم شد.»
بعد یکی از مردها غرغر کرد: «خاک بر سر نتانیاهو... .»
و بعد یکی دیگر از مردها که اخمهاش را درهم کشیده بود اعتراض کرد: »اینها ما رو دزدیدهاند آوردهاند اینجا... چه ربطی به نتانیاهو دارد؟«
- برای اینکه بیعرضه است.
- حرف مفته.
- اگه اون بیخاصیت نبود ماها الان تو خونههامون بودیم، نه اینجا توی این ناکجاآباد و بین یه مشت تروریست.
- خب جنگه.
یکی از زنها که موهایش درهم و آشفته بود فرزند دو، سه سالهاش را گذاشت زمین و نیمخیز شد طرف مردها.
- تو اسمت چیه؟ هان؟
- من آرونم.
- از کی داری طرفداری میکنی؟ از کسی که عرضه نداشت از مردمش مراقبت کنه؟... ما مالیات میدیم به نتانیاهو برای اینکه یهو از خواب بلند شیم ببینیم یه تعداد تروریست در خونهمون رو از جا درآوردهاند.
بعدش نوبت کارن بود که اخمهایش را درهم بکشد: «این بود سرزمین موعودی که بهمون وعده داده بودند؟ میگفتند اینجا امنیت داریم، میگفتند این سرزمین دیگه مال خودمونه.»
- میگفتند از اینجا آینده قوم یهود رو میسازیم.
کارن تأکید کرد: «به نظرم ما اینجا هیچ آیندهای نداریم.»
آرون هیجانزده از جا بلند شد. از هیجان قرمز شده بود: «اشتباه میکنید دوستان... ما نباید ناامید بشویم. اصلاً دشمن ما همین رو میخواد. اینکه ناامید شیم و از این سرزمین بریم.»
کارن گفت: «خب بریم... وقتی قراره اینجا نه امنیت داشته باشیم نه آرامش، برای چه باید بمونیم؟»
آرون گفت: «برای اینکه اینجا سرزمین ماست... باید بمونیم و حفظش کنیم.»
کارن گفت: «خب پس اگه سرزمین ماست اینا چی میگن؟ اینها اینجا چکار میکنند؟»
- میریزیمشون بیرون.
- پس معطل چی هستید؟ مگه اینهمه سال تلاش نکردید این مردم رو بریزید بیرون؟ خب پس چی شد؟ نتیجهاش این شد که الان دارن خودمون رو می ریزن بیرون.
- غلط میکنن. سربازای ما شب نشده همهشون رو از سوراخهاشون میکشن بیرون و مثل سگ میکشن. تا الان به اینا رحم میکردیم برای همین روشون زیاد شده؛ ولی دیگه رحم بیرحم! همهشون رو میریزیم توی دریا. مثل یه پلاستیک زباله که بریزی توی آب.
یکی از همان زنها که معترض شده بود اینبار با لحنی آرامتر گفت: «ولی ما دیگه تو این خراب شده نمیمونیم... به محض اینکه از این ویرونه نجات پیدا کنیم برمیگردیم کشور خودمون. این ویرونه هم ارزونی همین پاپتیها.»
ابوجهاد دوباره آمد و در اتاق را باز کرد و گفت: «تا فضا آرومه بلند شید بریم.»
باز هم اول زنها بلند شدند و رفتند بیرون. ابو جهاد گفت: «شما مردها صبر کنید تا نیروهای ما زنها رو برسونن به یه مکان امن و بعد برگردند سراغ شما.»
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#سردار_دلها
#رمان_آنلاین
@daneshgarbehzad