یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_سوم
دیگر صبح شده بود و نور سحرگاهی آسمان کوچهی داوود را به رنگ آبی ملایمی درآورده بود. اگر روز دیگری بود با ابرها کلی شکل جورواجور میساختم در ذهنم، اما آن لحظه نه. در آن روز گندی که معلوم نبود کارمان به کجا میکشد حوصله خیالپردازی نداشتم. موشکها آسمان را میشکافتند و جایی در هوا میترکیدند. سر و صدا از همهجای شهر بلند شده بود و با صدای کرکنندة آژیرِ خطر قاطی بود. آرزو میکردم کاش بابا خانه بود. چرا همیشه ما را تنها میگذارد؟ شاید اگر آن روز آنجا بود میتوانست جلو آنها را بگیرد. وقتی جلوتر رفتیم و جمعیت توی کوچه را دیدم نظرم عوض شد. همهجا گُله به گُله خانوادههای اسراییلی داشتند میرفتند طرف خیابان «اِستر». مردها دستهاشان پشت سرشان بود و چندتایی از آنها بدجوری ترسیده بودند؛ حتی آقای هاگاری که یک شاباکی مرموز بود هم داشت پاهاش میلرزید. حقش بود، بس که پسر دماغویش ما را از شغل پدرش میترساند. حالا کجا بود؟ حتماً خودش را خراب کرده و برده بودند شلوارش را عوض کند! چندتایی بچه هم بودند که گریه میکردند و تلاش مادرهاشان برای آرام کردن آنها بیفایده بود. بین راه داشتم به بازیهای رایانهایام فکر میکردم. یعنی میشود بپرم روی سر یکی از جنگاورها و اسلحهاش را بگیرم؟ بعد مثل توی فیلمها اسلحه را بگیرم طرف جنگاورها و دخلشان را بیاورم. حتماً آقای هاگاری هم تیراندازی بلد است. مگر میشود کسی در شاباک باشد و نتواند تیراندازی کند! با اینکه آدم ترسناکی است ولی تفنگی هم میانداختم سمت او تا کمکم کند. حتی افراد محل هم از شاباکیها میترسند چه برسد به ما بچهها. همیشه دوست داشتم سر از کار سازمان اطلاعات و امنیت داخلی اسرائیل دربیاورم. بدیاش این است که فقط اعضای شاباک همدیگر را میشناسند و ما فقط میتوانیم حدس بزنیم چه کسی شاباکی است و چه کسی نیست.
چند خیابان را که رد کردیم رسیدیم بیرون شهر، جایی بین باغهای لیمو و زیتون. بارها از کنار آنها با ماشین گذشته بودیم. حالا جنگاورهای فلسطینی هم عصبیتر میشدند. اصرار داشتند تندتر راه برویم؛ اما زنها غرّ میزدند که با این بچههای کوچک نمیشود تندتر از این رفت. بین همین جرّوبحثها بود که یکی از جنگاورها صدا زد: «تانک... تانکهای اسراییلی... پشت سرمون تانکه.»
موجی از سر و صدا درگرفت. چند نفری خوشحال بودند که داریم نجات پیدا میکنیم چندتای دیگر هم نگران که در این اوضاع شاید جنگاورهای فلسطینی عصبی شوند و همهمان را قتلعام کنند. مگر کار تروریست همین نیست؟ همهمه و شلوغیها خیلی زود تمام شد. جنگاورها فریاد کشیدند سرمان که باید بدویم. چندتایی از جنگاورها هم پشت دیوارهای کوتاه و درختچهها سنگر گرفتند تا جلو تانکها را بگیرند.
با داد و هوار جنگاورها مجبور شدیم بدویم دنبالشان. دویدن برای مرد چاقی مثل آقای هاگاری خیلی سخت بود و زود به نفسنفس افتاد. رو به بقیه گفت: «بیخود حرف اینا رو گوش نکنید، ندوید! اینا سربازای خودمونند. فرزندان ما هستند. اومدن کمکمون.»
چند نفری ایستادند. شاید حرفهای آقای هاگاری را باور کرده بودند اما ما نه. نمیدانستیم برای چه داریم از سربازانمان فرار میکنیم، فقط میدویدیم. همین وقتها بود که یکی از بچههای چهار ساله زمین خورد. تا مادرش متوجه بشود چند قدمی دور شده بود. خواست برگردد طرف بچهاش که یک گلوله توپ نزدیک گروه عقبماندهمان منفجر شد. زمین زیر پایمان لرزید. خاک و دود همه جا را فراگرفت. جنگاورهایی که اینجا و آنجا سنگر گرفته بودند شلیک کردند طرف تانکها. یکی از جنگاورها از کنار یک درختچه رفت ایستاد وسط جادهی خاکی میان باغ و موشکش را شلیک کرد. مردها دوباره فریاد زدند: «نایستید! بدوید!»
بیوقفه دویدیم. جنگاورها جایی کنار یک تپه کوچک ایستادند. نفسهامان به شماره افتاده بود. مادر بچه از فرط گریه به هقهق افتاده بود. فقط جیغ میزد: «اونا بچهام رو کشتند... کشتند. بچهام رو کشتند.»
جنگاورها بوتههای خار و درختچههایی که آنجا افتاده بود را کنار زدند. آنجا یک تونل مخفی بود.
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#رمان_آنلاین
#سردار_دلها
@daneshgarbehzad
یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_چهارم
دنیا افتاده بود روی دور تند. حوادث سرعت عجیب و غریبی گرفته بود. جنگاورها بلند بلند فریاد میزدند و ما را هل میدادند به جلو. رسیده بودیم به دهانه یکی از آن تونلهای مرموز غزه. چارهای مگر جز اطاعت داشتیم؟ یا باید میرفتیم داخل تونل یا برمیگشتیم عقب؛ جایی که احتمال داشت تانکهای خودمان باشد. آن غولهای آهنی که به جای مبارزه با تروریستها، چند دقیقه پیش به سمت ما شلیک کرده بودند! همین احمقها بودند که جان بچه چهارساله خانم روبین را گرفتند. آنقدر عصبانی بودم که دلم میخواست فریاد بزنم. چرا هیچکاری از ما برنمیآمد؟ کارن دستم را رها نمیکرد و پشت سر خودش میکشید. یخِ یخ بود دستش. با صدای هر انفجاری مرا بغل میکرد. میخواست از من محافظت کند یا اینطوری ترس خودش را پنهان میکرد؟
وادارمان کردند وارد تونل تاریکی شویم. جنگاوری که مهربانتر از بقیه بود اول به عربی و بعد خیلی سریع به عبریِ دست و پاشکسته گفت: «هر کی گوشی داره چراغ قوهاش رو روشن کنه، زود!»
چند نفری نور انداختند به در و دیوار تونلی که باریک بود و یک نفر به زور میشد از آن رد شود. آنقدر از تونلهایی که فلسطینیها زیر غزه کنده بودند، میگفتند که هم از دیدنشان میترسیدم و هم دوست داشتم سر از هزارتوی آنجا دربیاورم و اگر زنده ماندم بروم پُزش را به دوستانم بدهم. اوّلش بچهها تا چشمشان افتاد به تاریکی و تنگی تونل، زدند زیر گریه. جنگاورها داد زدند سر همه و مادرها هر جوری بود جلو گریه بچهها را گرفتند. نمیدیدم اما صدای آن جنگاور مهربانتر از بقیه آمد: «کمی دیگه تحمل کنید، داریم میرسیم.»
همهمه شد و صدای جوانی از پشت سرم آمد که آهسته و به عبری گفت: «فقط خدا کنه ما رو نکشن!»
صدای پیری از جایی که معلوم نبود جوابش را داد: «کودن! ما رو اسیر گرفتن تا معامله کنن. کشتنی اگه در کار بود خودشون رو اینقدر زحمت نمیدادن بیارن اینجا.»
جلوتر از کارن میرفتم. کارن که شنید، خوشحال شد و موهایم را بوسید: «گروگان بهتر از کشته شدنه. درسته موشه؟»
در صدایش امیدی همراه با ترس بود. بعد از مدتی رسیدیم جایی که بالای سرمان نور بود، انگار که ته یک چاه باشیم. روی دیوارهی تونل پلههایی از میلههای فلزی بود که میشد با کمک دست و پا خودت را بالا بکشی. بالا رفتن از آن چاه برای ما پسربچهها و مردها که نه، ولی برای زنها و بچههای کوچک سخت بود. یک نفر از جنگاورها رفت ایستاد روی یکی از پلهها. پاهایش را طوری به دیواره چاه محکم کرد که دستهاش آزاد باشد. بعد بچههای کوچک را یکی یکی از مادرهاشان گرفت و داد به کسانی که بالا و بیرون از چاه بودند. نوبت زنها بود که از پلهها بکشند بالا. چندتایی پیرمرد و پیرزن هم با کمک مردها آن دو متر را بالا رفتند و بعدش ما پسربچهها و دست آخر هم مردها.
بیرون که آمدیم دیدیم وسط یک باغ خرماییم. چند نفری از جنگاورها رفتند برایمان آب آوردند. یکی از زنها سر جنگاوری که اجازه نمیداد کسی بین نخلها بنشیند و نفسی تازه کند داد زد: «چرا دست از سر ما برنمیدارید؟ ما دیگه جون نداریم.»
جنگاور مهربان خودش را به زن رساند و به عبری توضیح داد که باید هرچه زودتر راه بیفتیم آنجا خطرناک است. به آسمان اشاره کرد و رو به همه گفت: «اگه نجنبید شاید به زودی جونتون رو موشکهای خودتون بگیرن.»
یکی از جنگاورها که کمک کرد آخرین اسرائیلی هم از تونل بیرون بیاید به عربی گفت: «مثل تانکهاتون.»
همه جنگاورها خندیدند به جز فرمانده. گروگانها با ترس به اسلحهبهدستهای خندان نگاه میکردند که نکند نقشهای برایشان کشیدهاند که آنها بیخبرند.
جنگاور مهربان بلند گفت تا همه بشنوند: «اینجا امن نیست. اسرائیلیها تا یکی دو ساعت دیگه بمباران رو شروع میکنن. باید شما رو به جای امنی منتقل کنیم.»
یکی از مردهایمان داد زد: «برای ما جای امن، جاییه که شما تروریست ها نباشید...!»
بعد پشت جمعیت قایم شد. کارن زیرلب غرغر کرد: «احمق!»
یکی از جنگاورها که هیکل درشت و ترسناکی داشت سریع اسلحهاش را بالا آورد و یکی دو تیر شلیک کرد طرف مرد احمق.
ادامه دارد...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#رمان_آنلاین
#سردار_دلها
@daneshgarbehzad
یا کریم
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_پنجم
فرمانده جنگاورها که جلوتر از ما داشت در حلقه نیروهایش حرف میزد فریاد زد: «ابواحمد!»
ابواحمد اسلحهاش را پایین آورد و گلنگدنش را آزاد کرد. فرمانده آمد سمت او و دستش را دراز کرد: «اسلحهات رو بده من ابواحمد!»
ابواحمد پابهپا شد و خواست طفره برود. بعد پشیمان شد و اسلحه را گذاشت توی دست فرمانده. نفس راحتی کشیدیم. فرمانده به نیروی بدون اسلحهاش گفت: «چشمبندها رو بیار!»
دنبال مرد احمق گشت که از پشت جمعیت سرک میکشید ببیند بالاخره کار به کجا میرسد. فرمانده میگفت و جنگاور مهربان ترجمه میکرد برای ما.
- ما دشمن شما نیستیم. فقط خونهمون رو میخواهیم، سرزمینمون رو. اون وقت دیگه مجبور نبودیم بجنگیم. دولت شما هفت هزار نفر از خواهران و برادران ما رو اسیر کرده. ما هم مجبور شدیم شما رو چند روزی مهمون کنیم اینجا تا دولتتون سر عقل بیاد و در عوض آزادی شما، خواهران و برادران ما رو آزاد کنه.
پیرمرد کوچولویی گفت: «دیدید گفتم!» فکر کنم همانی بود که در تونل صدایش را شنیده بودم. حالا هم قیافه گرفته بود که یعنی دیدید گفتم میخواهند ما را معامله کنند و خبری از کشتن نیست!
فرمانده موقع سخنرانی قدم میزد.
- پس مجبوریم مراقب جون شما باشیم، حتی به بهای جون خودمون. پس فعلاً امنترین جا برای شما کنار ماست. مایی که حاضریم به خاطر آزادی هموطنان فلسطینیمون جون بدیم.
وقتی گفت جان ما از جان خودشان مهمتر است خیال خیلیها راحت شد، اما نگرانی از بین نرفت.
با غرولند و اینپا آنپا کردن، بالاخره زیر بار رفتیم چشمهایمان را ببندند. چیزی شبیه چشمبندی بود که کارن شبها موقع خواب میبندد اما بزرگتر و ضخیمتر. ناگهان همه جا تاریک شد و با خودم گفتم اگر در جنگ چشمهایم را از دست بدهم چطور باید زندگی کنم؟ مسلماً قید بازی رایانهای را باید بزنم حتی نخواهم توانست از عهده بازی بچگانه سابوی بربیایم. صدای فرمانده اینبار دستور داد: «دیگه وقت رفتنه. استراحت کامل باشه جایی که همه در امان باشیم.»
مترجم به جای اینکه حرف او را ترجمه کند به عبری گفت: «برای اینکه نیفتید و به در و دیوار نخورید، لباس نفر جلویی رو بگیرید. مراقب باشید از بقیه عقب نمونید!»
من و کارن احتمالاً افتادیم عقب صف، برای اینکه لباس او دست من بود ولی کسی مرا نگرفته بود از پشت. صدای فرمانده و ابواحمد را میشنیدم که دارند با همدیگر بحث میکنند. با صدایی که تلاش میکردند چندان بلند نباشد.
- بهت گفتم هنوز آماده نیستی ابواحمد، نگفتم؟
صدایی نیامد.
- گفتم جون اسیرها برامون خیلی مهمه، نگفتم؟
- من فقط خواستم بترسونمش.
- اگه دستت لرزیده بود و تیر خورده بود به سینهاش چی؟... اونها اسیر ما هستند ابواحمد! یه نفر هم یه نفره.
صدای ابواحمد بغض داشت: «هنوز چهره اسماء جلو چشممه ابوجهاد. فقط دو سالش بود. وقتی حرف میزد دلم شیرین میشد. بچهها توی این سن خیلی شیرینند، خیلی.»
صدایش میلرزید.
- برای غمت متأسفم ابواحمد. صبور باش! همسرت و بچههات الان نزد خداوند رحمان هستند.
صدای ابواحمد دوباره خشمگین شد: «همینطوره ابوجهاد، ولی این سگها باید تاوان بدن، همهشون!»
- اینها نه برادر! اونهایی که باعث شهادت خانوادههامون شدن تاوان میدن به حق رسول الله(ص).
به نظر میرسید تونل اینبار بزرگتر باشد؛ چون دیگر لازم نبود سر را خم کنیم و مراقب باشیم بدنهایمان کشیده نشود به دیوارهها. هوای داخل تونل خفه نبود اصلاً. برای همین راحتتر حرکت میکردیم. چشمهایت که بسته باشد زمان کش میآید و دیرتر میگذرد، مدتی بعد شاید یک ربع یا نیم ساعت دیگر رسیدیم به جایی که معلوم بود هوای آزاد است. این دفعه دیگر خبری از پله نبود، تونل شیب داشت به بیرون. از سروصدای مردم و ماشینها معلوم بود روز به طور کامل شروع شده و ما وارد شهر شدهایم. ماشینها بلند بلند بوق میزدند و مردم سرود عربی میخواندند. معلوم بود جشن گرفتهاند. بعد رفتیم جایی که انگار اتاقی چیزی بود و سقف داشت؛ چون صداها کمتر شد. فرمانده گفت: «همینجا که هستید بشینید!»
نشستیم و کمی بعد دستی آمد و چشمبندم را باز کرد. به هم نگاه کردیم، موها آشفته، چهرهها در هم، لباسها خاکی و کثیف. ما اسیرانی بودیم که پا گذاشتهایم به غزه، شهری در دل فلسطین، دشمن اول اسرائیل.
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#سردار_دلها
#رمان_آنلاین
@daneshgarbehzad
یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_ششم
جایی که بودیم اتاقی بود با چندتایی پنجره کوچک؛ آنقدری که باید میرفتی جلو روی پاهایت میایستادی، قدت را بلند میکردی تا بیرون را ببینی. در آهنیای هم بود که کمی بعد باز شد و چند نفری وارد اتاق شدند. از سر و وضع و حرفزدنشان معلوم بود که اسراییلیاند، بیست نفری میشدند. از دیدن آخرین نفری که وارد اتاق شد هیجانزده شدم. عمویم بود؛ ژنرال شموئیل یکی از فرماندهان ارشد ارتش اسراییل. بارها عمو شموئیل ما را به مزرعهاش در شهرک اشکلون دعوت کرده بود. همیشه تعریف میکرد چطور وقتی به سختی مجروح بوده و همه تصور کرده بودند جان داده، پزشک خوبی به اسم کارن در بیمارستان ارتش دست از تلاش نکشیده و جانش را نجات داده. همه مهمانهای خانه شموئیل او را «ژنرال» صدا میزدند غیر از خانواده ما. تولد 35 سالگی کارن، ژنرال تنها میهمان اختصاصی تولد بود و همانجا بود که گفت از این به بعد او را «عمو» صدا بزنیم. در همه این سالها هر وقت گرهی در زندگیمان میافتاد این عمو شموئیل بود که به دادمان میرسید. پول قرض میداد یا به فلان وزیر و نماینده سفارشی میکرد و مجوز مطب کارن صادر میشد یا انتقالی شالوم درست میشد و شغل بهتری بهش پیشنهاد میدادند. از وقتی خانوادهاش او را ترک کردند، بیشتر به ما سر میزد. شالوم میگفت پیرمرد میخواهد جای خالی زن و سه فرزندش را با ما پر کند.
عمو بغلم کرد و احساس امنیت کردم. بوی عرق میداد. سرم را بوسید گفت: «کارن هم اینجاست؟»
کارن را نشان دادم که گوشه دیوار کز کرده بود. عمو زیرلب گفت: «درست میشه موشه جان... درست میشه.»
قوّت قلب گرفتم. با وجود او دیگر نباید نگران چیزی بود. با خودم گفتم عموی من قدرتمند است و مطمئنم تا شب نشده ترتیب آزادی ما را میدهد. عمو رفت نشست کنار کارن و چیزی توی گوشش گفت. چشمهاش غمگین بود، شاید هم کمی ترسیده. نه! حتماً من اشتباه میکردم، عمو و ترس؟
صدای شادی و سرود از جایی دور شنیده میشد. از اینکه ما را به اسارت گرفته بودند خوشحال بودند.
ظهر برایمان ناهار کمی نان آوردند با برنج و لوبیا. از روی برنج و خورش بخار بلند میشد. آشپزخانهشان همان دور و بر بود یعنی؟ خیلی خوشمزه نبود ولی از بس گرسنه بودیم کسی غذایش را پس نزد. من و کارن و عمو با هم غذا خوردیم. بعد از ناهار ابوجهاد آمد توی اتاق و گفت: «فکر کنم بعضی از شما توی محلههایی زندگی میکنید که به عربها نزدیکید و زبان عربی رو میفهمید؛ اما ممکنه کسانی هم باشند که زبان عربی رو بلد نباشند.»
وقتی دید خیلیها حرف او را متوجه نمیشوند گفت: «کسی دوست داره حرفهای من رو ترجمه کنه؟»
تندی دستم را بالا بردم. عربی من از همه دوستانم بهتر بود. ما یهودی هستیم ولی کارن و شالوم اصالتاً لبنانیاند. به همین دلیل خیلی وقتها در خانه عربی حرف میزدند و کمتر عبری. بهخصوص این روزها که کارن هوایی شده بود و گهگاه حرف از بازگشت به لبنان میزد. البته این را هم بگویم که هر جای اسرائیل را که نگاه کنی تابلوهایی میبینی که به سه زبان نوشته شده: عبری، عربی و انگلیسی. جدای از عربهای یهودی، بقیه هم چیزهایی از عربی میدانستند، آن لحظه یا میترسیدند یا کسی دلش نمیخواست به حرف ابوجهاد گوش بدهد. من که دستم را بلند کردم کارن خواست دستم را پایین بیاورد اما فرمانده زودتر از او دستم را دید. لبخند زد و گفت: «پس بلند شو بایست تا همه راحت حرفهات رو بشنوند.»
بلند شدم. نگاه همه چرخید سمتم. احساس اضطراب کردم. برای یک لحظه پشیمان شدم از اینکه در چنین کاری مداخله کردهام؛ ولی دیگر ابوجهاد حرفهایش را شروع کرده بود.
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#سردار_دلها
#رمان_آنلاین
@daneshgarbehzad
یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_هفتم
- اسارت در دست مسلمان مؤمن اصلاً شبیه وضعیتی نیست که الان هفت هزار نفر از هموطنان ما در زندانهای شما دارند. دین ما سفارش کرده با اسیرهامون با محبت و رأفت برخورد کنیم.
با اینکه معنی برخی از کلمات ابوجهاد را درست نمیدانستم اما سعی میکردم منظورش را به زبان عبری برگردانم تا بقیه متوجه شوند. اولش همه ساکت بودند ببینند آیا چیزی از سرنوشت آنها خواهد گفت یا نه. بالاخره قرار است چه بلایی سر ما بیاید؟
- با اینکه ارتش شما در حال کشتار همشهریان بیگناه ماست؛ ولی ما هرگز نمیخواهیم انتقام خون اونها رو از شما بگیریم. شما میهمان ما خواهید بود تا روزی که دولت اشغالگر شما راضی بشه اسرای ما رو به خونههاشون برگردونه.
فرمانده شمرده و بدون اضطراب به حرفزدن ادامه میداد.
- به هیچعنوان دلمون نمیخواست شما از خونه و زندگیتون آواره بشید ولی چه کنیم که دولت شما فقط زبان زور رو میفهمه. ما میدونیم که دولت شما الان عصبانیه و احتمالاً تا یکی دو ساعت دیگه بخشی از خشم و عصبانیتش رو بر سر مردم ما خالی میکنه؛ ولی چارهای نبود. ما هر راه و هر کاری به ذهنمون رسیده بود امتحان کردیم. دیدیم تا قوی نشیم و نتونیم از حق خودمون دفاع کنیم اسرائیل دست از سرمون برنخواهد داشت.
وقتی گفت تا روز آزادی اسرا نخواهند گذاشت کوچکترین آسیبی به ما برسد، حتی به بهای جان خودشان، باز هم تأثیری در آرامش همراهان ما نداشت. زنها اول آهسته و بعد تند و با جیغ و فریاد چیزهایی میگفتند و اعتراض میکردند. چندتایی از مردها با عصبانیت از جا بلند شدند و اعتراض کردند. حتی یکی دو نفر از مردها با اینکه دستهایشان بسته بود اما خواستند حمله کنند سمت فرمانده که یکی از جنگاوران روبسته یک رگبار تیر خالی کرد به سمت پنجره کوچکی که در سقف بود. تفنگش را میشناختم AK-103 بود، از آن جدیدها. دست خیلی از جنگاورانِ روبسته یکی از اینها بود. صدای بلند شلیک تیر با شدت بیشتری پیچید توی اتاق. شیشهها شکست و ریخت روی سر و کولمان. بدجور ترسیدیم. زنها گوشهایشان را گرفتند و پشت مردها قایم شدند. بچهها زدند زیر گریه. چندتایی از مردها بلند شدند و مردهای معترض را عقب کشیدند و توپیدند به آنها که چرا بیخود و بیجهت باعث عصبانیت جنگاورها میشوند.
وقتی صبح از تونل درآمدیم و وارد غزه شدیم، قبل از اینکه چشمهایمان را ببندند چیز عجیبی دیدم؛ چند نفر پشت وانت ایستاده بودند و تیربار Negev دستشان بود. یکبار عمو شموئیل اجازه داد که در خانهشان این اسلحه را دست بگیرم و ادای شلیک دربیاورم؛ یک اسلحه تقریباً سنگین، خوشدست و فوقالعاده. عمو با افتخار گفت که ساخت صنایع دفاعی اسرائیل است. باورم نمیشد که افتاده باشد دست فلسطینیها. مگر چنین چیزی امکان داشت؟
همانی که تیر هوایی شلیک کرده بود گفت: «ساکت! درسته که ابوجهاد گفت شما مهمان مایید ولی هنوزم اسیرید. از الان به بعد حرف، حرف ماست. هیچ اعتراضی هم نباشه!»
فریاد زد: «زنها و مردها از هم جدا میشن! باید ببریمتون یه جای امن.»
بعد گفت پسرهای زیر سیزده سال میتوانند پیش مادرها باشند ولی بقیه بروند قاطی مردها. چند نفری خواستند غر بزنند که خیلی طول نکشید، چون آژیر حمله هوایی به صدا درآمده بود. بلند و وحشتناک.
- زود زود!... تا زیر بمباران هواپیماهای خودتون کشته نشدید از اینجا برید بیرون... اول زنها!
کارن با ترس و نگرانی دستهای من را چنگ زد: «نمیذارم تو رو ازم جدا کنند پسرم!»
ژنرال شموییل که تا الان آرام و بیصدا نشسته بود کنار دیوار و حرفی نزده بود، از جا بلند شد. دستم را از دست کارن جدا کرد و گفت: «نگران نباش دخترم. من مراقبشم. فعلاً زور و قدرت دست ایناست؛ ولی خیلی طول نمیکشه. قسم میخورم.»
یکی از جنگاورها آمد و بازوی کارن را گرفت. وقتی حرف زد متوجه شدیم زن است اما صورتش را مثل مردهای دیگر پوشانده. لاغرتر از بقیه بود. چطور تا الان متوجه زن بودن او نشده بودم؟
- عجله کن خانم!... الان بمباران میشه.
کارن داشت از دهانه در بیرون میرفت که صدای غرش ممتد و ترسناک موشکها به گوش رسید.
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#سردار_دلها
#رمان_آنلاین
@daneshgarbehzad
یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_هشتم
خواستم بدوم دنبال کارن. باید یکبار دیگر باهاش خداحافظی می کردم. معلوم نبود این جنگ کی تمام شود و بعد از آن کدام یک از ما زنده میمانیم... .
نمیدانم اول کدام یک اتفاق افتاد؟ صدای انفجار آمد یا زمین شروع کرد به لرزیدن؟ حس کردم این ترس و وحشت بود که همه را از جا پراند. همان وقت در اتاق هم باز شد و ابوجهاد برگشت به اتاق. اشاره می کرد بقیه برگردند داخل.
- برگردید برگردید... اینجا امنتره.
بعد از او بود که کارن و بقیه زنها و بچهها برگشتند داخل. همه کنار دیوارها و هرجایی که احساس میکردیم امنتر است خم شدیم روی زمین. چندتایی از زنها به عبری دعا میخواندند. صدای انفجارها انگار قطع نمیشد. ابوجهاد از اتاق رفت بیرون و در بسته شد.
آن چند دقیقه به اندازه چند سال گذشت؛ اما بالاخره تمام شد. نفسی کشیدیم و نشستیم سرجاهامان. کارن گفت: «فکر کنم بمبارانها خیلی نزدیک بود.»
نگاهش به ژنرال بود. انگار منتظر بود او تأیید کند. ژنرال چیزی نگفت. انگار که چیزی نشنیده باشد. یکی از زنها گفت: «خدا رو شکر...تموم شد.»
بعد یکی از مردها غرغر کرد: «خاک بر سر نتانیاهو... .»
و بعد یکی دیگر از مردها که اخمهاش را درهم کشیده بود اعتراض کرد: »اینها ما رو دزدیدهاند آوردهاند اینجا... چه ربطی به نتانیاهو دارد؟«
- برای اینکه بیعرضه است.
- حرف مفته.
- اگه اون بیخاصیت نبود ماها الان تو خونههامون بودیم، نه اینجا توی این ناکجاآباد و بین یه مشت تروریست.
- خب جنگه.
یکی از زنها که موهایش درهم و آشفته بود فرزند دو، سه سالهاش را گذاشت زمین و نیمخیز شد طرف مردها.
- تو اسمت چیه؟ هان؟
- من آرونم.
- از کی داری طرفداری میکنی؟ از کسی که عرضه نداشت از مردمش مراقبت کنه؟... ما مالیات میدیم به نتانیاهو برای اینکه یهو از خواب بلند شیم ببینیم یه تعداد تروریست در خونهمون رو از جا درآوردهاند.
بعدش نوبت کارن بود که اخمهایش را درهم بکشد: «این بود سرزمین موعودی که بهمون وعده داده بودند؟ میگفتند اینجا امنیت داریم، میگفتند این سرزمین دیگه مال خودمونه.»
- میگفتند از اینجا آینده قوم یهود رو میسازیم.
کارن تأکید کرد: «به نظرم ما اینجا هیچ آیندهای نداریم.»
آرون هیجانزده از جا بلند شد. از هیجان قرمز شده بود: «اشتباه میکنید دوستان... ما نباید ناامید بشویم. اصلاً دشمن ما همین رو میخواد. اینکه ناامید شیم و از این سرزمین بریم.»
کارن گفت: «خب بریم... وقتی قراره اینجا نه امنیت داشته باشیم نه آرامش، برای چه باید بمونیم؟»
آرون گفت: «برای اینکه اینجا سرزمین ماست... باید بمونیم و حفظش کنیم.»
کارن گفت: «خب پس اگه سرزمین ماست اینا چی میگن؟ اینها اینجا چکار میکنند؟»
- میریزیمشون بیرون.
- پس معطل چی هستید؟ مگه اینهمه سال تلاش نکردید این مردم رو بریزید بیرون؟ خب پس چی شد؟ نتیجهاش این شد که الان دارن خودمون رو می ریزن بیرون.
- غلط میکنن. سربازای ما شب نشده همهشون رو از سوراخهاشون میکشن بیرون و مثل سگ میکشن. تا الان به اینا رحم میکردیم برای همین روشون زیاد شده؛ ولی دیگه رحم بیرحم! همهشون رو میریزیم توی دریا. مثل یه پلاستیک زباله که بریزی توی آب.
یکی از همان زنها که معترض شده بود اینبار با لحنی آرامتر گفت: «ولی ما دیگه تو این خراب شده نمیمونیم... به محض اینکه از این ویرونه نجات پیدا کنیم برمیگردیم کشور خودمون. این ویرونه هم ارزونی همین پاپتیها.»
ابوجهاد دوباره آمد و در اتاق را باز کرد و گفت: «تا فضا آرومه بلند شید بریم.»
باز هم اول زنها بلند شدند و رفتند بیرون. ابو جهاد گفت: «شما مردها صبر کنید تا نیروهای ما زنها رو برسونن به یه مکان امن و بعد برگردند سراغ شما.»
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#سردار_دلها
#رمان_آنلاین
@daneshgarbehzad
یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_نهم
آرامش اما خیلی طول نکشید. چند دقیقهای بعد از رفتن زنها دوباره آژیر حمله هوایی پخش شد. هواپیماهای ما داشت میآمد غزه را بمباران کند؛ نمیدانستیم باید خوشحال باشیم یا ناراحت. مسخرهتر از این نمیشد که زیر بمبهای ارتش خودمان کشته شویم. کمی بعد دوباره انفجاری مهیب و باز یکی دیگر. زمین زیر پاهامان مدام میلرزید. یکی از آنها جایی کنار گوشمان منفجر شد.
نمیدانم اول زمین لرزید یا صدای انفجار پردههای گوشمان را لرزاند؟ همینقدر میدانم که موجی از ترس و وحشت ما جاماندهها را در آن اتاق از جا پراند. بیاختیار فریاد میزدیم. فقط ژنرال بود که تا حدی آرام به نظر میرسید. صورتم را گرفت بین دستهایش: «نترس! من پیشتم.»
کمی آرام شدم. جیغ و داد مردم از توی کوچه و خیابان هم به گوش میرسید. یکی از جنگاورها از کنار در فریاد زد: «زود باشید، تند تند بیایید! میبریمتون یه جای امن.»
همه دویدند سمت در. ژنرال گفت: «عجله نکن موشه! اینطوری خطرناکتره.»
بعد از مردها ما هم از اتاقی که تا چند دقیقه قبل زندانمان بود دویدیم بیرون. چندتایی جنگاور بین راه ایستاده بودند و با دست مسیر را نشان میدادند و به عربی و عبری فریاد میزدند: «برید ته باغ، زودتر!»
یکی از آن جلو فریاد زد: «ابوسهیل ببرشون خیابان پشتی... تونل کنار بیمارستان!»
ما توی شهری بودیم که هزاران تونل داشت و برای جابهجایی نیازی به ماشین و موتور نبود و میشد به دور از شلوغی جمعیت و ترافیک، از این سمت شهر وارد تونل شوی و از آن سمت بیرون بیایی؛ یک هزارتوی عجیب و غریب.
موشکها مثل گرگهای زخمی و عصبانی زوزه میکشیدند و یک جایی از شهر را منفجر میکردند. صدای یکی از انفجارها آنقدر زیاد بود که بیاختیار خوابیدیم روی زمینی که داشت میلرزید هنوز. موقع درازکشیدن سنگی از زیر پایم در رفت و با صورت خوردم زمین. دردم گرفت و سعی کردم به روی خودم نیاورم. ژنرال را میدیدم که جلوتر از من چسبیده به زمین. چیزی نگذشت که همهجا ساکت شد و آدمها دست از کار کشیدند. زمان متوقف شد و موشکهایی که در آسمان رد سفید به جا گذاشته بودند، ثابت ماندند. به وضوح حس کردم چیزی گرم، خیلی گرم که دود سیاهی ازش بلند میشد به آرامی از کنارم رد شد و آمد به جایی در بالای رانم چسبید، داغ شد، داغ داغ و بعد سوخت. این درد دیگر قابل تحمل نبود! از ته دل فریاد کشیدم. ژنرال چرخید سمتم. خواست برگردد عقب که یکی از جنگاوران نزدیکش نگذاشت: «شما برو ما بهش رسیدگی میکنیم.»
بدترین اتفاق زندگیام افتاده بود، حتی بدتر از زمانی که اسحاق کلهخر توی مدرسه هلم داد و سرم خورد به لبهی تیز پنجره و شکست. با اینکه پنج سال پیش بود، اما هنوز آن درد و خونی که از سرم میرفت یادم نرفته. ژنرال با تمام وجودش غرید: «من عموشم لعنتی! باید پیشش بمونم.»
یکی از جنگاورها بازوی ژنرال را گرفت و دنبال خودش کشید و برد. دو نفر هم آمدند سراغ من. پایم بدجوری میسوخت و دستم را خونی کرده بود، حتی حس کردم الان است که بوی سوختن گوشتم همهجا را پر کند. آنقدر لبم را گاز گرفتم که خون افتاد. یکی از آنها با چاقو شلوارم را پاره کرد و با چفیه پایم را بست. دادم رفت هوا. رو به دوستش گفت: «یه ترکش کوچیکه... چندان هم عمیق نیست؛ ولی باید ضد عفونی بشه.»
با عصبانیت گفتم: «کجای این ترکش کوچیکه!»
خندید و چاقویش را گذاشت توی جیبش. دو تایی زیر بغلم را گرفتند و بلندم کردند. همه دولا دولا میرفتند و تقریباً همهی جنگاورها ایستاده حرکت میکردند. مگر جنگ کار هر روز اینهاست؟ تا بلند شدم، پایم تیر کشید و دادم را درآورد.
برانکارد میخوای؟
خوشحال شدم و با سر گفتم بله. هر دو خندیدند.
برانکارد کجا بود الان؟
اولی که کمی چاقتر هم بود زانو زد جلو من. طوری که بتوانم خودم را بیندازم روی کولش: «اینم برانکارد.»
خودم را انداختم پشتش و دستمهایم را قلاب کردم دور شانههایش. جنگاور تپل از جا بلند شد و من کمرش را چسبیدم.
جواد! هر وقت خسته شدی بذارش زمین تا من بیارم.
دردم زیاد میشد و بعد یکجور بیحسی میآمد سراغم. تا فکر میکردم بهتر شدهام درد امانم را میبرید. وارد خیابان که شدیم، دیدم چقدر این صحنه آشناست. حس کردم زخم من مربوط به هفتم اکتبر 2023 نیست، بلکه سالها پیش زخمی شدهام و یک نفر کولم کرده و دارد میدود. تصویری که انگار قبلاً در خواب دیده بودم، مبهم و کوتاه.
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#سردار_دلها
#رمان_آنلاین
@daneshgarbehzad
یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
چرا رمان خیابان الزهرا س؟
سلام عزیزان من. این روزها یک سوال از من زیاد پرسیده می شود. چی شد که به فکر افتادی رمان آنلاین یا برخط بنویسی؟
از خدا که پنهان نیست، از شما هم پنهان نباشد. من اساساً چندان اهل فضای مجازی نبودم. این را خیلی از دوستانم هم می دانند. اما یک ماه پیش طوفان الاقصی به یکباره همه برگهای تاریخ را به هم ریخت و من هم از این طوفان بی نصیب نماندم. مثل بسیاری از شما. اولش حسی از شور بود و حماسه که به مرور حسی از حزن و اندوه هم به آن آمیخته شد. من هم مثل بسیاری از شما دلم می خواست یک کاری بکنم. یک کاری که بگویم این هم سهم من، این هم بضاعت من. و جواب بسیاری از روزها هیچ بود. من این روزها تنها کاری که نصفه و نیمه بلدم ردیف کردن کلمات است. اینکه گاهی از ردیف شدن کلمه ها داستان بیرون می آید و گاهی ناداستان. حالا مانده بودم کلمات من این روزها به چه درد مجاهدان فلسطینی می خورد.
از طرف دیگر می دانستم و می دانیم دنیای امروز دنیای روایت است. این روایتها هستند که جنگها را بوجود میآورند یا جنگها را مغلوبه می کنند. اساسا گروهی نژادپرست با روایتی که من هم نمی دانم چه میزان از آن واقعی است و چه میزانش دروغ، توانسته مظلومیتی دروغین برای خودش دست و پا کند و در پناه همین روایت است که به خودش اجازه میدهد روزی صدها زن و کودک بیگناه را قتلعام کند.
و دیگر اینکه می دانستم من اگر داستانی هم بنویسم تا بیاید چاپ شود شاید یکی دو سال طول بکشد. دلم تاب نمیآورد تا یکی دوسال دیگر صبر کنم. من باید الان، همین روزها که دلهامان گره خورده به اخبار و تصاویر، کاری میکردم. این شد که به فکر افتادم در همان روزهایی که رمانم را مینویسم آن را منتشر کنم.
در ابتدا نگاهم به نوجوانها بود؛ نسلی که خبر و گزارش به دردشان نمیخورد اما ذهنشان پر از سوال است. بعد دیدم بزرگترها هم خیابان الزهرا را میخوانند و این شوقم را برای نوشتن بیشتر کرد.
حالا اما روی سخنم با شماست: این سهم من بود از یک عملیات فرهنگی. این عملیات اما اینجا تمام نمیشود. شما هم می توانید در این عملیات سهمی داشته باشید. اینکه تلاش کنید خوانندگان بیشتری به خیابان الزهرا دعوت شوند. تلاش کنید خیابان الزهرا بیشتر دیده شود. تلاش کنیم خیابان الزهرا بشود پاتوق بخشی از کسانی که دلشان گره خورده به آینده این منطقه. کسانی که دلشان می خواهد آنها هم سهمی داشته باشند در حمایت از مظلوم، در مقابله با ظلم؛ با یک تلاش ساده و با ارسال یک قسمت از این داستان به گروهها و کانالهایی که در آنها حضور دارید.
یا علی.
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#رمان_آنلاین
#سردار_دلها
@daneshgarbehzad
یا محسن
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_دهم
به بیمارستان که نزدیکتر شدیم دیگر آژیر آمبولانسها قطع نمیشد. ترافیک شده بود و کسی نمیتوانست جلوتر برود. بوق و آژیر... آژیر و بوق. در ماشینها باز میشد و آدمهای زخمی پیاده میشدند تا هرچه سریعتر بدوند سمت بیمارستان یا مجروحی را از صندلی عقب بیرون بکشند و بگذارند روی برانکارد. یکی از ماشینها که سپرش شکسته بود و روی زمین کشیده میشد، جلو ما ترمز کرد و رانندهاش بیرون پرید و بلندبلند کمک خواست. چند نفر از مردها رفتند تا با هم جوان قدبلندی را که سر و صورت و تیشرتش خونی بود سر دست بلند کنند و تا اورژانس ببرند. برانکاردها دست به دست از حیاط بیمارستان میآمد بین ماشینها میچرخید و مجروحان را سوار میکرد و به داخل میبرد. آرزو میکردم کاش همه اینها بازی بود و من دکمهای میزدم تا همهچیز ثابت شود. بعد با کمی از امتیازهایی که جمع کرده بودم یک مخزن خون میخریدم، پایم را با آن خوب میکردم؛ بعد میدویدم مادرم را نجات میدادم. به هر طریقی شده راهمان را از هزارتوی تونلهای غزه پیدا میکردیم و خودمان را میرساندیم به خانه. اجازه نمیدادم مادرم از جایش تکان بخورد و شروع میکردم به درستکردن خوشمزهترین عصرانه دنیا. بعد کلید را میزدم. جواد و دوستش به خودشان میآمدند میدیدند من نیستم. چه کیفی میداد!
دوست جواد پشت سر یکی از پرستارها دوید: «خانم برانکارد دارید؟ ما هم مجروح داریم.»
خانم پرستار سرش را با سربند سفیدی بسته بود. برگشت به لباس و اسلحه جواد و دوستش نگاه کرد و آمد سر وقت من: «اینکه حالش از همه ما بهتره.»
خواستم اعتراض کنم که پرستار گفت: «با پای خودش بیاد. برانکارد مال مجروحهای بدحاله.»
دو تایی زیربغلم را گرفتند تا بتوانم بدون اینکه به پاهایم فشار بیاید از پلهها بروم بالا. حالا دیگر سوزشم بیشتر شده بود و تمام رانم داشت از درد ذُق ذُق میزد. حال من بهتر از بقیه است؟ چی فکر کرده بود خانم پرستار! از شدت درد دستهای جواد و دوستش را فشار میدادم. بالاخره رسیدیم به اورژانس، تختها همه پر بود و یکی از پرستارها نشاندم روی یک صندلی. زخم پایم را معاینه کرد و برای جواد توضیح داد که زخمم جدی نیست اما حتماً مراقبت میخواهد. پایم را بیحس کردند و دکتر جوانی که سعی میکرد خونسردیاش را حفظ کند آمد ترکش را از پایم درآورد و گذاشت کف دستم. چندان بزرگ نبود. یک تکه آهن پدرم را درآورده بود! دکتر تند تند عینکش را میداد عقب، گفت: «این هم یادگاری اسرائیلیها.»
دکتر رفت سراغ مجروح بعدی. پرستار زنی آمد پایم را بخیه کرد، آنقدر سریع و با مهارت که احساس کردم پارگی شلوارم را دارد میدوزد. گفتند جا ندارند برای بستری و باید منتظر بمانیم. جواد گفت: «حالا یه ساعت میمونیم شاید تختی چیزی خالی شد.»
آن یک ساعت شد دو ساعت و هیچ تختی خالی نشد. نشسته بودم جلو در اورژانس و پاهایم را دراز کرده بودم و چشمم به بیمارهایی بود که با ناله و داد و بیداد اینطرف و آنطرف میرفتند. هرازگاهی صدای جیغ زنها یا فریاد مردها نشان میداد یک نفر از دنیا رفته.
بالاخره پرستار دیگری آمد و خبر داد یک تخت خالی شده. جواد و دوستش دوباره کمکم کردند تا بروم طرف اتاق ته راهرو. پرستار تخت زیر پنجره را نشان داد و رفت. روی تخت چیزی بود که رویش ملافه کشیده بودند. جواد دوید دنبال پرستار: «این تخت که پره هنوز... .»
پرستار دو تا نیروی خدماتی فرستاد که آمدند ملافهی مچالهشده را برداشتند، بدن برهنه یک بچه معلوم شد. زن و مرد جوانی آمدند توی اتاق، گریه میکردند و زیرلب چیزهایی میگفتند و دور و بر بچه میگشتند، فکر کنم پدر و مادرش بودند. خدماتیها خواستند یک ملافه دیگر روی تخت پهن کنند اما پرستار نگذاشت: «این که خیلی کثیف نشده، ملافه تمیز کم داریم.»
جواد و دوستش کمک کردند دراز کشیدم روی تخت. نمیدانستم از خالی شدن تخت باید خوشحال باشم یا ناراحت. تختی که تا همین چند لحظه پیش بدن نیمه جان یک نوزاد رویش بود و حالا دیگر نبود. از او فقط همان لکه خونی باقی مانده بود که جایی نزدیک دستهایم ملافه را قرمز کرده بود.
ادامه دارد...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#رمان_آنلاین
#سردار_دلها
@daneshgarbehzad
یا کریم
#خیابان_الزهرا
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_یازدهم
بیمارستان اصلاً جای خوبی برای درد کشیدن نیست؛ مخصوصاً اگر اطرافت پر باشد از بیمارهای عرب و تو مدام یادت بیفتد تا همین یکی، دو روز پیش در خانه خودت بودی و رؤیاهایت را دنبال میکردی؛ یک اتاق مستقل و شیک با عکسهایی از بازیهای رایانهای و رونالدو روی دیوارها و حتی سقف. دلم میخواست وقتی روی تختم ولو میشوم و زل میزنم به سقف باز هم تصویر کریس را ببینم. خودم را که بین آنهمه فلسطینی دیدم بیشتر از قبل یاد رونالدو افتادم، چون که هر از گاهی به شکلی نشان داده بود که دلش با فلسطینیهاست؛ چیزی که باعث شده با دوستانم در مدرسه دعوایم شود.
پارسال بود فکر کنم که عکسی از رونالدو دیدم که داشت پیرهنش را به کودک فلسطینی هدیه میداد. رونالدو میخندید و چشمهاش برق میزد، چشمهای پسربچه غمگین بود و لبهاش میخندید فقط. پسر توی عکس شبیه من بود و وقتی این مسأله را فهمیدم خیلی ذوق کردم. بردم عکس را نشان کارن دادم که ابرو بالا انداخت: «نخیر! تو قشنگتری.»
تبلتم را بردم مدرسه تا عکس را به بچههای کلاس نشان بدهم.آریل از دیدن عکس عصبانی شد: «برای چی این عکس رو آوردی مدرسه؟... این عربا حیوونند! هرکسی هم از اونا حمایت کنه هم حیوونه.»
بعد تبلتم را گرفت کوبید به دیوار راهرو و شکست. زدم زیر گریه و حمله کردم سمتش. هم تبلتم را شکسته بود و هم داشت به بهترین بازیکن دنیا توهین میکرد. خیلی زور بهم داشت. چشمهایم را بستم و حس کردم قدرتم چندبرابر شده، بعد با مشت کوبیدم توی شکمش و بازویش را گاز گرفتم. بچهها سعی کردند ما را از هم جدا کنند نتوانستند، خانم ناظم آمد آنها را کنار زد و دستمان را گرفت و برد دفترش.
آن پسر توی عکس چه گناهی دارد؟ چرا باید حیوان باشد؟ دست بچههاست مگر کجا دنیا بیایند؟ ما متولد میشویم و یک زندگی معصوم و بیگناه را شروع میکنیم. این بزرگترها هستند که هی اشتباه میکنند و ما باید تاوان آن را بدهیم. خانم ناظم پنجره را باز کرد تا هوای تازه بیاید. قهوه صبحانهاش را داد به ما و سعی کرد آراممان کند. آریل بازویش را مالید و با نفرت نگاهم کرد: «بابام میگه هیچوقت دلت برای دشمن نسوزه.»
- موشه که دشمن تو نیست، هست؟
- خانم! داره دروغ میگه.
آریل ولکن نبود: «بابام میگه دوستِ دشمن ما، دشمن ماست.»
ناظم از بالای عینک با کنجکاوی زل زد بهم: «مگه موشه با دشمن ما دوسته؟»
- رونالدو نوکر فلسطینیاست، پیرهن امضا میکنه براشون، باهاشون عکس میگیره، با نماینده ما دست نمیده... موشه هم عشق رونالدوئه.
خواستم بپرم بهش که ناظم گفت: «من مطمئنم فوتبال رونالدو رو دوست داره نه باورهای سیاسی اون رو. درسته موشه؟»
آریل گفت: «خانم! کدوم عاقلی مسی رو میذاره میره سمت رونالدو؟»
بعد پرید بالا و به مسخره ادای شادی بعد از گل رونالدو را درآورد و دستش یکهو درد گرفت و سر و صورتش کج و کوله شد. آی دلم خنک شد! خانم ناظم کلی با ما حرف زد و آخرش قول داد خسارت تبلتم را از پدر آریل بگیرد و مرا هم مجبور کرد آن قلدر بیخاصیت را بغل کنم و عذر بخواهم و فردا برایش یک دسته گل بخرم بیاورم مدرسه.
آن روز دبیر تاریخ که از ماجرای دعوای من و آریل خبردار شده بود، درباره اسرائیل حرف زد. اینکه اینجا از اولِ اولش مال ما بوده، مال خود یهودیها؛ بعداً عربها آمدهاند و در «سرزمین موعود» ما ساکن شدهاند. در طول سالها نژاد یهود در کشورهای دنیا پراکنده بوده و حالا دیگر وقتش شده بود که به سرزمین آباء و اجدادیشان برگردند. عجیب این است که مهمانهای ناخوانده، ادعای مالکیت دارند، قلدری میکنند و حاضر نیستند سرزمینمان را به خودمان برگردانند!
از پشت میز بلند شد: «حالا وظیفه ما چیه بچهها؟»
آریل خواست چیزی بگوید که دبیر با مهربانی دست گذاشت روی شانههای او و گفت: «وظیفه تکتک ماست که با زور هم که شده وطنمون رو پس بگیریم. مردم جهان سالهایی که ما تو این کشور و اون کشور آواره بودیم کجا بودند؟»
بعد بغض کرد: «سالهایی که نازیها ما رو مینداختن تو کورههای آدمسوزی کجا بودند؟»
همه ناراحت شدیم. دبیر تاریخ با من چشم در چشم شد و گفت: «وقتی کسی از واقعیت و تاریخ چیزی ندونه، معلومه که میره از عربا حمایت میکنه!»
بعد مشتهایش را گره کرد: «هیچ آدم عاقلی برای به دست آوردن خونهش از بقیه اجازه نمیگیره!»
یاد آن حرفها باعث شد از مهمانهای ناخواندهای که توی اتاقم در بیمارستان بودند بدم بیاید!
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#رمان_آنلاین
#سردار_دلها
@daneshgarbehzad
یا محبوب
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_دوازدهم
ولی با اینهمه باز من عاشق رونالدو بودم؛ حتی بعد از قهرمانی آرژانتین که مدرسه را پر کردند از عکس لیونل مسی، صبر کردم تا فردا شود. بعد پوستری از رونالدو را لول کردم بردم مدرسه و دور از چشم بقیه چسباندم به در اتاقی که وسایل ورزشی را آن تو نگه میدارند. ساعت بعد دیدم پوستر را زدهاند به در یکی از دستشوییها. هر کس میخواست برود دستشویی، اول با خودکار یا ماژیک شکلک مسخرهای میکشید روی پوستر و فحشی هم به رونالدو و عربها مینوشت و میرفت داخل. من آن روز تا عصر پایم را توی دستشویی نگذاشتم.
خوابیدن در آن اتاق کوچک بیمارستان غزه حتی از روز بعد از فینال جام جهانی هم برایم سختتر بود؛ چون پسربچهای فلسطینی خوابیده بود روی تخت کناریام که پیراهن تیم فوتبال النصر عربستان تنش بود. پای چپش از بالا تا پایین توی آتل بود اما انگار نه انگار، داشت توی گوشیاش فوتبال تماشا میکرد. صدای گزارشگر آنقدری بود که بفهمم یکی از بازیهای تیم النصر است و رونالدو هم توی زمین است. دلم لک زده بود برای دیدن آن دریبلهای جادویی، شوتهای سرکش و شادی بعد از گل. حالا آنجا و کنار یکی از این عربهایی که دشمن ما بود، دیدن فوتبال رونالدو اصلاً کار جالبی نبود. ولی مگر میشد از خیر فوتبال گذشت؟
- زندهاس؟
پسر ریزتر از من بود. سر چرخاند طرفم و با لبخند گفت: «الان که اینترنت قطعه!»
حرف که زد دیدم سنش نباید آنقدری کمتر از من باشد. شانه بالا انداختم که یعنی خیلی هم مهم نیست. پسر دیگر ولکن نبود: «بازی هفته پیش النصره. همه بازیها رو ذخیره میکنم. توی هفته هر کدومش رو سه، چهار بار دیگه میبینم.»
سعی میکردم چشمم نیفتد سمت پسر، با اینحال دست برنمیداشت: «عشق فقط رونالدو. وقتی هم که رئال مادرید و منچستر بود هم تماشاش میکردم. حالا که دیگه خیلی بیشتر هم دوستش دارم. نه برای اینکه آقای فوتبال دنیاست، چون قبول کرد بیاد النصر. النصر رو ولش کن. همینکه اومده خاورمیانه، خیلی خوبه. مگه نه؟ راستی تو هم دوستش داری؟»
به کسی که دشمنم بود و حتماً هم خبر نداشت دشمن خونی همدیگریم چه داشتم که بگویم؟ درباره رونالدو حرف میزدم؟ اصلاً اگر این بچه پرحرف میفهمید من اسراییلیام باز هم اینطور با من گرم میگرفت؟ یا حمله میکرد و دخلم را میآورد؟ به پاهایش که نگاه کردم، خیالم راحت شد. اگر به جنگ بود که من از او سرتر بودم؛ پایم سالمتر بود و جثهام هم بزرگتر. بهراحتی میتوانستم حسابش را برسم؛ ولی او فقط یک بچه بود، مثل من.
بالاخره نگاهش کردم. صورتش سبزه بود و موهایش کوتاه، مدل رونالدو. راستی چرا کارن نمیگذاشت موهایم را رونالدویی بزنم؟ از اینجا که خلاص شدم حتماً این کار را خواهم کرد. پسر آهسته نفس میکشید و با هیجان گزارشگر چشمهایش گرد میشد و بعد که توپ میرفت بیرون، آه میکشید. با خودم گفتم حالا که او خبر ندارد اسراییلیام، من هم که دلم لکزده بدون اینکه متهم شوم با یکی مثل خودم درباره رونالدو حرف بزنم، چه موقعیتی بهتر از این؟ از فکر کردن به زخم پا و اسارت که بهتر بود. سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم «اوهوم.» یعنی من هم مثل توأم.
پسر ویدئوِ بازی را نگه داشت و با ذوق گفت: «میدونستم... همینکه اومدی توی اتاق، گفتم این یه رونالدویی واقعیه.»
خواست بلند شود بنشیند که پاهایش اجازه نداد. گفت «آخ.» بعد درد یادش رفت و گفت: «آدما دو دستهان: یا رونالدویی یا طرفدار مسی. رونالدوییها قوی، جنگنده و سرحال... طرفدارای مسی هم شل و ول و فرصتطلب. موقع راه رفتن نگاه کن هر کسی سربالا و محکم راه میره اگه خودش هم ندونه رونالدوییئه... اونی هم که بیحال راه میره یقین بدون طرفدار مسیئه.»
نتوانستم جلو خندهام را بگیرم. پسر هم برگشت سراغ گوشیاش. همین؟ چقدر زود حرفهامان درباره رونالدو تمام شد. برای اینکه سر حرف را دوباره باز کنم گفتم: «به نظرم بهترین بازیکن تاریخ فوتباله.»
پسر سرش را بلند کرد و گفت: «موافقم.»
بعد که دید حواسم به گوشی او و صدای گزارشگر است، گفت: «میخوای تو هم ببینی؟»
- چطوری؟
به سختی خودش را کنار کشید تا برای یکنفر دیگر هم جا باز شود: «اینطوری.»
مانده بودم بروم یا نروم؟ دیشب که بعد از غرهای کارن رفتم بخوابم، هیچوقت فکر نمیکردم قرار است چند ساعت بعد با یک پسر سبزه فلسطینی فوتبال تماشا کنم؛ دوست و دشمن کنار هم، روی یک تخت، در بیمارستانی در غزه.
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#رمان_آنلاین
#سردار_دلها
@daneshgarbehzad
یا لطیف
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_سیزدهم
نمیدانم چه مرگم شده بود؛ باید میرفتم یا مینشستم سر جایم؟ خودم را کشاندم کنار تخت و پاهایم را با احتیاط آویزان کردم. نگاه کردم به پسر عربی که چشمهاش هنوز با هیجان منتظرم بود. بیخیال بابا! چه کسی میفهمد با یک فلسطینی دمخور شدهام؟ من که یکی، دو روز بیشتر اینجا نیستم و فردا پایم بهتر میشود و سربازهای ما حمله میکنند به غزه و آزاد میشوم، دست کارن را میگیرم و برمیگردیم خانه. تازه اگر خودم چیزی نگویم هیچکس از این ماجرا خبردار نخواهد شد که با یک فلسطینی نشستهام به تماشای بازی رونالدو. شاید حتی برای او هم گرفتاری درست شود که با منِ اسرائیلی گرم گرفته. کسی چه میداند!
پایم را گذاشتم زمین که درد شدیدی تا مغز استخوانم تیر کشید و دادم را درآورد. جواد که چند ساعتی بود خبری ازش نبود، دوید توی اتاق: «چی شد؟ کجا میخوای بری؟»
پسر عرب به جای من گفت: «میخواد بیاد کنار من فوتبال ببینیم.»
جواد خواست کمکم کند، دستش را پس زدم. نباید جلو آن پسربچه عرب که کوچکتر از من بود ضعف نشان میدادم.
- خودم میتونم.
دو قدم بیشتر فاصله نبود تا تخت پسر. سنگینیام را انداختم رو پای سالمم و لیلیکنان خودم را رساندم به او. از تخت کشیدم بالا و جفت او دراز کشیدم.
پسر عرب دستش را دراز کرد: «من خالدم.»
دست دادم: «من هم موشه هستم.»
چشمهایش را ریز کرد: «چرا مثل اسرائیلیها حرف میزنی؟ موشه نه، موسی!»
وای چه گندی زدم! چرا حواسم نبود که «موسی» معادل عربی «موشه» است! یک اسم در دو زبان عربی و عبری. بعد به این فکر کردم که اگر خالد یا بقیه آدمهای زخمی اینجا یا آنهایی که کسی از خانوادهشان کشته شده، بفهمند من اسرائیلیام چه اتفاقی خواهد افتاد؟ برای یک لحظه خشکم زد و عرق به پشتم نشست.
بعد یاد حرفهای ابوجهاد افتادم که میگفت به قیمت جان خودشان از ما محافظت خواهند کرد. دو نفر را هم فرستادند تا هم حواسشان باشد که فرار نکنم و هم نگذارند کسی آسیبی بهم بزند. نفسی کشیدم و دل دادم به بازی فوتبال.
رونالدو استارت زد سمت دروازه حریف و گزارشگر هیجانزده شد، خالد چشم برگرداند سمت گوشیاش؛ من اما دوباره هوایی شدم. اگر حملهای در کار نبود، الان نشسته بودم جلو تلویزیون خانهمان و روی دسته ایکس باکس تندتند انگشت میچرخاندم؛ فیفا 2022. حالا این من بودم که رونالدو را هر جای زمین که دلم میخواست میبردم و هر مدل گلی که دوست داشتم میزد. حالا چی؟ در این وضعیت فوتبال چکار میتواند برای ما، من و خالد بکند؟ سرگرممان کند که حواسمان از جنگ پرت شود؟ به قول دبیر ورزشمان فوتبال یکی از بهترین وسیلههایی است که میشود در آن حرفهایی زد که کل دنیا بشنود. رونالدو این را میدانست که رفته بود طرف عربها؟
خالد طوری محو بازی شده بود که انگار دارد فینال جام جهانی را شخصاً در ورزشگاه میبیند. هربار که توپ به رونالدو میرسید ناخوداگاه نیمخیز میشد یا پایش را به تخت میکوبید و بعد از درد فریاد میکشید. آنقدری که حواسم به خالد بود توجهی به بازی نداشتم. بازی که زنده نبود و خالد هم که بار اولش نبود که میدید آن را! پسر عجیبی به نظر میرسید.
آخرهای بازی بود که تیم دکتر و پرستارها وارد اتاق شدند. یکی از همراهان دکتر تذکر داد بروم روی تخت خودم. دکتر اول پای خالد را معاینه کرد.
- کی مجروح شدی؟
خالد توضیح داد در اولین بمباران امروز زخمی شده. واقعاً؟ یعنی چند ساعت پیش ترکش موشکهای ما او را به این روز انداخته؟
دکتر برای پرستارها توضیح داد احتمال آسیبدیدگی استخوان زیاد است، اما فعلاً تا ورم پا نخوابد نمیشود ببریمش اتاق عمل. یعنی چند روز دیگر باید صبر کنیم. دکتر که حرف میزد خالد فقط لبخند میزد.
دکتر ریش پروفسوری داشت و موهای وسط سرش ریخته بود، آمد کنار تخت من. جواد توی گوشش چیزی گفت که دکتر گوش میداد و سر تکان میداد. چشمهای دکتر از پشت شیشههای عینک هم معلوم بود. چه رنگی بود؟ میشی؟ سیاه؟ قهوهای؟
حرفهای جواد که تمام شد، دکتر برگشت مرا با کنجکاوی خاصی نگاه کرد. مگر تا به حال یک نوجوان اسرائیلی اسیر را از نزدیک ندیده بود؟
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#رمان_آنلاین
#سردار_دلها
@daneshgarbehzad