یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_نهم
آرامش اما خیلی طول نکشید. چند دقیقهای بعد از رفتن زنها دوباره آژیر حمله هوایی پخش شد. هواپیماهای ما داشت میآمد غزه را بمباران کند؛ نمیدانستیم باید خوشحال باشیم یا ناراحت. مسخرهتر از این نمیشد که زیر بمبهای ارتش خودمان کشته شویم. کمی بعد دوباره انفجاری مهیب و باز یکی دیگر. زمین زیر پاهامان مدام میلرزید. یکی از آنها جایی کنار گوشمان منفجر شد.
نمیدانم اول زمین لرزید یا صدای انفجار پردههای گوشمان را لرزاند؟ همینقدر میدانم که موجی از ترس و وحشت ما جاماندهها را در آن اتاق از جا پراند. بیاختیار فریاد میزدیم. فقط ژنرال بود که تا حدی آرام به نظر میرسید. صورتم را گرفت بین دستهایش: «نترس! من پیشتم.»
کمی آرام شدم. جیغ و داد مردم از توی کوچه و خیابان هم به گوش میرسید. یکی از جنگاورها از کنار در فریاد زد: «زود باشید، تند تند بیایید! میبریمتون یه جای امن.»
همه دویدند سمت در. ژنرال گفت: «عجله نکن موشه! اینطوری خطرناکتره.»
بعد از مردها ما هم از اتاقی که تا چند دقیقه قبل زندانمان بود دویدیم بیرون. چندتایی جنگاور بین راه ایستاده بودند و با دست مسیر را نشان میدادند و به عربی و عبری فریاد میزدند: «برید ته باغ، زودتر!»
یکی از آن جلو فریاد زد: «ابوسهیل ببرشون خیابان پشتی... تونل کنار بیمارستان!»
ما توی شهری بودیم که هزاران تونل داشت و برای جابهجایی نیازی به ماشین و موتور نبود و میشد به دور از شلوغی جمعیت و ترافیک، از این سمت شهر وارد تونل شوی و از آن سمت بیرون بیایی؛ یک هزارتوی عجیب و غریب.
موشکها مثل گرگهای زخمی و عصبانی زوزه میکشیدند و یک جایی از شهر را منفجر میکردند. صدای یکی از انفجارها آنقدر زیاد بود که بیاختیار خوابیدیم روی زمینی که داشت میلرزید هنوز. موقع درازکشیدن سنگی از زیر پایم در رفت و با صورت خوردم زمین. دردم گرفت و سعی کردم به روی خودم نیاورم. ژنرال را میدیدم که جلوتر از من چسبیده به زمین. چیزی نگذشت که همهجا ساکت شد و آدمها دست از کار کشیدند. زمان متوقف شد و موشکهایی که در آسمان رد سفید به جا گذاشته بودند، ثابت ماندند. به وضوح حس کردم چیزی گرم، خیلی گرم که دود سیاهی ازش بلند میشد به آرامی از کنارم رد شد و آمد به جایی در بالای رانم چسبید، داغ شد، داغ داغ و بعد سوخت. این درد دیگر قابل تحمل نبود! از ته دل فریاد کشیدم. ژنرال چرخید سمتم. خواست برگردد عقب که یکی از جنگاوران نزدیکش نگذاشت: «شما برو ما بهش رسیدگی میکنیم.»
بدترین اتفاق زندگیام افتاده بود، حتی بدتر از زمانی که اسحاق کلهخر توی مدرسه هلم داد و سرم خورد به لبهی تیز پنجره و شکست. با اینکه پنج سال پیش بود، اما هنوز آن درد و خونی که از سرم میرفت یادم نرفته. ژنرال با تمام وجودش غرید: «من عموشم لعنتی! باید پیشش بمونم.»
یکی از جنگاورها بازوی ژنرال را گرفت و دنبال خودش کشید و برد. دو نفر هم آمدند سراغ من. پایم بدجوری میسوخت و دستم را خونی کرده بود، حتی حس کردم الان است که بوی سوختن گوشتم همهجا را پر کند. آنقدر لبم را گاز گرفتم که خون افتاد. یکی از آنها با چاقو شلوارم را پاره کرد و با چفیه پایم را بست. دادم رفت هوا. رو به دوستش گفت: «یه ترکش کوچیکه... چندان هم عمیق نیست؛ ولی باید ضد عفونی بشه.»
با عصبانیت گفتم: «کجای این ترکش کوچیکه!»
خندید و چاقویش را گذاشت توی جیبش. دو تایی زیر بغلم را گرفتند و بلندم کردند. همه دولا دولا میرفتند و تقریباً همهی جنگاورها ایستاده حرکت میکردند. مگر جنگ کار هر روز اینهاست؟ تا بلند شدم، پایم تیر کشید و دادم را درآورد.
برانکارد میخوای؟
خوشحال شدم و با سر گفتم بله. هر دو خندیدند.
برانکارد کجا بود الان؟
اولی که کمی چاقتر هم بود زانو زد جلو من. طوری که بتوانم خودم را بیندازم روی کولش: «اینم برانکارد.»
خودم را انداختم پشتش و دستمهایم را قلاب کردم دور شانههایش. جنگاور تپل از جا بلند شد و من کمرش را چسبیدم.
جواد! هر وقت خسته شدی بذارش زمین تا من بیارم.
دردم زیاد میشد و بعد یکجور بیحسی میآمد سراغم. تا فکر میکردم بهتر شدهام درد امانم را میبرید. وارد خیابان که شدیم، دیدم چقدر این صحنه آشناست. حس کردم زخم من مربوط به هفتم اکتبر 2023 نیست، بلکه سالها پیش زخمی شدهام و یک نفر کولم کرده و دارد میدود. تصویری که انگار قبلاً در خواب دیده بودم، مبهم و کوتاه.
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#سردار_دلها
#رمان_آنلاین
@daneshgarbehzad
برای دسترسی به قسمتهای قبلی داستان از اینجا میتوانید استفاده کنید:
#قسمت_یکم
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
#قسمت_نهم
#قسمت_دهم
@daneshgarbehzad