eitaa logo
کوچه هشتم
316 دنبال‌کننده
20 عکس
0 ویدیو
0 فایل
نون والقلم این کانال مخصوص معرفی آثار، دیدگاه‌ها و برنامه‌های آموزشی استاد بهزاد دانشگر (داستان نویس) تاسیس شده است. لینک دعوت به کانال ایتا: https://eitaa.com/daneshgarbehzad لینک عضویت: B2n.ir/daneshgarbehzad ارتباط با ادمین: @ofoqe1402
مشاهده در ایتا
دانلود
یا عزیز س - اسارت در دست مسلمان مؤمن اصلاً شبیه وضعیتی نیست که الان هفت هزار نفر از هموطنان ما در زندان‌های شما دارند. دین ما سفارش کرده با اسیرهامون با محبت و رأفت برخورد کنیم. با این‌که معنی برخی از کلمات ابوجهاد را درست نمی‌دانستم اما سعی می‌کردم منظورش را به زبان عبری برگردانم تا بقیه متوجه شوند. اولش همه ساکت بودند ببینند آیا چیزی از سرنوشت آن‌ها خواهد گفت یا نه. بالاخره قرار است چه بلایی سر ما بیاید؟ - با این‌که ارتش شما در حال کشتار همشهریان بی‌گناه ماست؛ ولی ما هرگز نمی‌خواهیم انتقام خون اون‌ها رو از شما بگیریم. شما میهمان ما خواهید بود تا روزی که دولت اشغالگر شما راضی بشه اسرای ما رو به خونه‌هاشون برگردونه. فرمانده شمرده و بدون اضطراب به حرف‌زدن ادامه می‌داد. - به هیچ‌عنوان دل‌مون نمی‌خواست شما از خونه و زندگی‌تون آواره بشید ولی چه کنیم که دولت شما فقط زبان زور رو می‌فهمه. ما می‌دونیم که دولت شما الان عصبانیه و احتمالاً تا یکی دو ساعت دیگه بخشی از خشم و عصبانیتش رو بر سر مردم ما خالی می‌کنه؛ ولی چاره‌ای نبود. ما هر راه و هر کاری به ذهن‌مون رسیده بود امتحان کردیم. دیدیم تا قوی نشیم و نتونیم از حق خودمون دفاع کنیم اسرائیل دست از سرمون برنخواهد داشت. وقتی گفت تا روز آزادی اسرا نخواهند گذاشت کوچک‌ترین آسیبی به ما برسد، حتی به بهای جان خودشان، باز هم تأثیری در آرامش همراهان ما نداشت. زن‌ها اول آهسته و بعد تند و با جیغ و فریاد چیزهایی می‌گفتند و اعتراض می‌کردند. چندتایی از مردها با عصبانیت از جا بلند شدند و اعتراض کردند. حتی یکی دو نفر از مردها با این‌که دست‌هایشان بسته بود اما خواستند حمله کنند سمت فرمانده که یکی از جنگاوران روبسته یک رگبار تیر خالی کرد به سمت پنجره کوچکی که در سقف بود. تفنگش را می‌شناختم AK-103 بود، از آن جدیدها. دست خیلی از جنگاورانِ روبسته یکی از این‌ها بود. صدای بلند شلیک تیر با شدت بیشتری پیچید توی اتاق. شیشه‌ها شکست و ریخت روی سر و کول‌مان. بدجور ترسیدیم. زن‌ها گوش‌هایشان را گرفتند و پشت مردها قایم شدند. بچه‌ها زدند زیر گریه. چندتایی از مردها بلند شدند و مردهای معترض را عقب کشیدند و توپیدند به آن‌ها که چرا بی‌خود و بی‌جهت باعث عصبانیت جنگاورها می‌شوند. وقتی صبح از تونل درآمدیم و وارد غزه شدیم، قبل از این‌که چشم‌هایمان را ببندند چیز عجیبی دیدم؛ چند نفر پشت وانت ایستاده بودند و تیربار Negev دست‌شان بود. یک‌بار عمو شموئیل اجازه داد که در خانه‌شان این اسلحه را دست بگیرم و ادای شلیک دربیاورم؛ یک اسلحه تقریباً سنگین، خوش‌دست و فوق‌العاده. عمو با افتخار گفت که ساخت صنایع دفاعی اسرائیل است. باورم نمی‌شد که افتاده باشد دست فلسطینی‌ها. مگر چنین چیزی امکان داشت؟ همانی که تیر هوایی شلیک کرده بود گفت: «ساکت! درسته که ابوجهاد گفت شما مهمان مایید ولی هنوزم اسیرید. از الان به بعد حرف، حرف ماست. هیچ اعتراضی هم نباشه!» فریاد زد: «زن‌ها و مردها از هم جدا می‌شن! باید ببریم‌تون یه جای امن.» بعد گفت پسرهای زیر سیزده سال می‌توانند پیش مادرها باشند ولی بقیه بروند قاطی مردها. چند نفری خواستند غر بزنند که خیلی طول نکشید، چون آژیر حمله هوایی به صدا درآمده بود. بلند و وحشتناک. - زود زود!... تا زیر بمباران هواپیماهای خودتون کشته نشدید از این‌جا برید بیرون... اول زن‌ها! کارن با ترس و نگرانی دست‌های من را چنگ زد: «نمی‌ذارم تو رو ازم جدا کنند پسرم!» ژنرال شموییل که تا الان آرام و بی‌صدا نشسته بود کنار دیوار و حرفی نزده بود، از جا بلند شد. دستم را از دست کارن جدا کرد و گفت: «نگران نباش دخترم. من مراقبشم. فعلاً زور و قدرت دست ایناست؛ ولی خیلی طول نمی‌کشه. قسم می‌خورم.» یکی از جنگاورها آمد و بازوی کارن را گرفت. وقتی حرف زد متوجه شدیم زن است اما صورتش را مثل مردهای دیگر پوشانده. لاغرتر از بقیه بود. چطور تا الان متوجه زن بودن او نشده بودم؟ - عجله کن خانم!... الان بمباران می‌شه. کارن داشت از دهانه در بیرون می‌رفت که صدای غرش ممتد و ترسناک موشک‌‌ها به گوش رسید. @daneshgarbehzad
برای دسترسی به قسمتهای قبلی داستان از اینجا می‌توانید استفاده کنید: @daneshgarbehzad