eitaa logo
کوچه هشتم
317 دنبال‌کننده
20 عکس
0 ویدیو
0 فایل
نون والقلم این کانال مخصوص معرفی آثار، دیدگاه‌ها و برنامه‌های آموزشی استاد بهزاد دانشگر (داستان نویس) تاسیس شده است. لینک دعوت به کانال ایتا: https://eitaa.com/daneshgarbehzad لینک عضویت: B2n.ir/daneshgarbehzad ارتباط با ادمین: @ofoqe1402
مشاهده در ایتا
دانلود
یا عزیز س   دنیا افتاده بود روی دور تند. حوادث سرعت عجیب و غریبی گرفته بود. جنگاورها بلند بلند فریاد می‌زدند و ما را هل می‌دادند به جلو. رسیده بودیم به دهانه یکی از آن تونل‌های مرموز غزه. چاره‌ای مگر جز اطاعت داشتیم؟ یا باید می‌رفتیم داخل تونل یا برمی‌گشتیم عقب؛ جایی که احتمال داشت تانک‌های خودمان باشد. آن غول‌های آهنی که به جای مبارزه با تروریست‌ها، چند دقیقه پیش به سمت ما شلیک کرده بودند! همین احمق‌ها بودند که جان بچه چهارساله خانم روبین را گرفتند. آن‌قدر عصبانی بودم که دلم می‌خواست فریاد بزنم. چرا هیچ‌کاری از ما برنمی‌آمد؟ کارن دستم را رها نمی‌کرد و پشت سر خودش می‌کشید. یخِ یخ بود دستش. با صدای هر انفجاری مرا بغل می‌کرد. می‌خواست از من محافظت کند یا این‌طوری ترس خودش را پنهان می‌کرد؟ وادارمان کردند وارد تونل تاریکی شویم. جنگاوری که مهربان‌تر از بقیه بود اول به عربی و بعد خیلی سریع به عبریِ دست و پاشکسته گفت: «هر کی گوشی داره چراغ قوه‌اش رو روشن کنه، زود!» چند نفری نور انداختند به در و دیوار تونلی که باریک بود و یک نفر به زور می‌شد از آن رد شود. آن‌قدر از تونل‌هایی که فلسطینی‌ها زیر غزه کنده بودند، می‌گفتند که هم از دیدن‌شان می‌ترسیدم و هم دوست داشتم سر از هزارتوی آن‌جا دربیاورم و اگر زنده ماندم بروم پُزش را به دوستانم بدهم. اوّلش بچه‌ها تا چشم‌شان افتاد به تاریکی و تنگی تونل، زدند زیر گریه. جنگاورها داد زدند سر همه و مادرها هر جوری بود جلو گریه بچه‌ها را گرفتند. نمی‌دیدم اما صدای آن جنگاور مهربان‌تر از بقیه آمد: «کمی دیگه تحمل کنید، داریم می‌رسیم.» همهمه شد و صدای جوانی از پشت سرم آمد که آهسته و به عبری گفت: «فقط خدا کنه ما رو نکشن!» صدای پیری از جایی که معلوم نبود جوابش را داد: «کودن! ما رو اسیر گرفتن تا معامله کنن. کشتنی اگه در کار بود خودشون رو این‌قدر زحمت نمی‌دادن بیارن این‌جا.» جلوتر از کارن می‌رفتم. کارن که شنید، خوشحال شد و موهایم را بوسید: «گروگان بهتر از کشته شدنه. درسته موشه؟» در صدایش امیدی همراه با ترس بود. بعد از مدتی رسیدیم جایی که بالای سرمان نور بود، انگار که ته یک چاه باشیم. روی دیواره‌ی تونل پله‌هایی از میله‌های فلزی بود که می‌شد با کمک دست و پا خودت را بالا بکشی. بالا رفتن از آن چاه برای ما پسربچه‌ها و مردها که نه، ولی برای زن‌ها و بچه‌های کوچک سخت بود. یک نفر از جنگاورها رفت ایستاد روی یکی از پله‌ها. پاهایش را طوری به دیواره چاه محکم کرد که دست‌هاش آزاد باشد. بعد بچه‌های کوچک را یکی یکی از مادرهاشان گرفت و داد به کسانی که بالا و بیرون از چاه بودند. نوبت زن‌ها بود که از پله‌ها بکشند بالا. چندتایی پیرمرد و پیرزن هم با کمک مردها آن دو متر را بالا رفتند و بعدش ما پسربچه‌ها و دست آخر هم مردها. بیرون که آمدیم دیدیم وسط یک باغ خرماییم. چند نفری از جنگاورها رفتند برایمان آب آوردند. یکی از زن‌ها سر جنگاوری که اجازه نمی‌داد کسی بین نخل‌ها بنشیند و نفسی تازه کند داد زد: «چرا دست از سر ما برنمی‌دارید؟ ما دیگه جون نداریم.» جنگاور مهربان خودش را به زن رساند و به عبری توضیح داد که باید هرچه زودتر راه بیفتیم آن‌جا خطرناک است. به آسمان اشاره کرد و رو به همه گفت: «اگه نجنبید شاید به زودی جون‌تون رو موشک‌های خودتون بگیرن.» یکی از جنگاورها که کمک کرد آخرین اسرائیلی هم از تونل بیرون بیاید به عربی گفت: «مثل تانک‌هاتون.» همه جنگاورها خندیدند به جز فرمانده. گروگان‌ها با ترس به اسلحه‌به‌دست‌های خندان نگاه می‌کردند که نکند نقشه‌ای برای‌شان کشیده‌اند که آن‌ها بی‌خبرند. جنگاور مهربان بلند گفت تا همه بشنوند: «این‌جا امن نیست. اسرائیلی‌ها تا یکی دو ساعت دیگه بمباران رو شروع می‌کنن. باید شما رو به جای امنی منتقل کنیم.» یکی از مردهایمان داد زد: «برای ما جای امن، جاییه که شما تروریست ها نباشید...!» بعد پشت جمعیت قایم شد. کارن زیرلب غرغر کرد: «احمق!» یکی از جنگاورها که هیکل درشت و ترسناکی داشت سریع اسلحه‌اش را بالا آورد و یکی دو تیر شلیک کرد طرف مرد احمق. ادامه دارد... @daneshgarbehzad  
برای دسترسی به قسمتهای قبلی داستان از اینجا می‌توانید استفاده کنید: @daneshgarbehzad