eitaa logo
کوچه هشتم
355 دنبال‌کننده
20 عکس
0 ویدیو
0 فایل
نون والقلم این کانال مخصوص معرفی آثار، دیدگاه‌ها و برنامه‌های آموزشی استاد بهزاد دانشگر (داستان نویس) تاسیس شده است. لینک دعوت به کانال ایتا: https://eitaa.com/daneshgarbehzad لینک عضویت: B2n.ir/daneshgarbehzad ارتباط با ادمین: @ofoqe1402
مشاهده در ایتا
دانلود
یا عزیز س   جایی که بودیم اتاقی بود با چندتایی پنجره کوچک؛ آن‌قدری که باید می‌رفتی جلو روی پاهایت می‌ایستادی، قدت را بلند می‌کردی تا بیرون را ببینی. در آهنی‌ای هم بود که کمی بعد باز شد و چند نفری وارد اتاق شدند. از سر و وضع و حرف‌زدن‌شان معلوم بود که اسراییلی‌اند، بیست نفری می‌شدند. از دیدن آخرین نفری که وارد اتاق شد هیجان‌زده شدم. عمویم بود؛ ژنرال شموئیل یکی از فرماندهان ارشد ارتش اسراییل. بارها عمو شموئیل ما را به مزرعه‌اش در شهرک اشکلون دعوت کرده بود. همیشه تعریف می‌کرد چطور وقتی به سختی مجروح بوده و همه تصور کرده بودند جان داده، پزشک خوبی به اسم کارن در بیمارستان ارتش دست از تلاش نکشیده و جانش را نجات داده. همه مهمان‌های خانه شموئیل او را «ژنرال» صدا می‌زدند غیر از خانواده ما. تولد 35 سالگی کارن، ژنرال تنها میهمان اختصاصی تولد بود و همان‌جا بود که گفت از این به بعد او را «عمو» صدا بزنیم. در همه این سال‌ها هر وقت گرهی در زندگی‌مان می‌افتاد این عمو شموئیل بود که به دادمان می‌رسید. پول قرض می‌داد یا به فلان وزیر و نماینده سفارشی می‌کرد و مجوز مطب کارن صادر می‌شد یا انتقالی شالوم درست می‌شد و شغل بهتری بهش پیشنهاد می‌دادند. از وقتی خانواده‌اش او را ترک کردند، بیشتر به ما سر می‌زد. شالوم می‌گفت پیرمرد می‌خواهد جای خالی زن و سه فرزندش را با ما پر کند. عمو بغلم کرد و احساس امنیت کردم. بوی عرق می‌داد. سرم را بوسید گفت: «کارن هم اینجاست؟» کارن را نشان دادم که گوشه دیوار کز کرده بود. عمو زیرلب گفت: «درست میشه موشه جان... درست میشه.» قوّت قلب گرفتم. با وجود او دیگر نباید نگران چیزی بود. با خودم گفتم عموی من قدرتمند است و مطمئنم تا شب نشده ترتیب آزادی ما را می‌دهد. عمو رفت نشست کنار کارن و چیزی توی گوشش گفت. چشم‌هاش غمگین بود، شاید هم کمی ترسیده. نه! حتماً من اشتباه می‌کردم، عمو و ترس؟ صدای شادی و سرود از جایی دور شنیده می‌شد. از این‌که ما را به اسارت گرفته بودند خوشحال بودند. ظهر برایمان ناهار کمی نان آوردند با برنج و لوبیا. از روی برنج و خورش بخار بلند می‌شد. آشپزخانه‌شان همان دور و بر بود یعنی؟ خیلی خوشمزه نبود ولی از بس گرسنه بودیم کسی غذایش را پس نزد. من و کارن و عمو با هم غذا خوردیم. بعد از ناهار ابوجهاد آمد توی اتاق و گفت: «فکر کنم بعضی از شما توی محله‌هایی زندگی می‌کنید که به عرب‌ها نزدیکید و زبان عربی رو می‌فهمید؛ اما ممکنه کسانی هم باشند که زبان عربی رو بلد نباشند.» وقتی دید خیلی‌ها حرف او را متوجه نمی‌شوند گفت: «کسی دوست داره حرف‌های من رو ترجمه کنه؟» تندی دستم را بالا بردم.  عربی من از همه دوستانم بهتر بود. ما یهودی هستیم ولی کارن و شالوم اصالتاً لبنانی‌اند. به همین دلیل خیلی وقت‌ها در خانه عربی حرف می‌زدند و کمتر عبری. به‌خصوص این روزها که کارن هوایی شده بود و گه‌گاه حرف از بازگشت به لبنان می‌زد. البته این را هم بگویم که هر جای اسرائیل را که نگاه کنی تابلوهایی می‌بینی که به سه زبان نوشته شده: عبری، عربی و انگلیسی. جدای از عرب‌های یهودی، بقیه هم چیزهایی از عربی می‌دانستند، آن لحظه یا می‌ترسیدند یا کسی دلش نمی‌خواست به حرف ابوجهاد گوش بدهد. من که دستم را بلند کردم کارن خواست دستم را پایین بیاورد اما فرمانده زودتر از او دستم را دید. لبخند زد و گفت: «پس بلند شو بایست تا همه راحت حرف‌هات رو بشنوند.» بلند شدم. نگاه همه چرخید سمتم. احساس اضطراب کردم. برای یک لحظه پشیمان شدم از این‌که در چنین کاری مداخله کرده‌ام؛ ولی دیگر ابوجهاد حرف‌هایش را شروع کرده بود. ادامه دارد ... @daneshgarbehzad  
برای دسترسی به قسمتهای قبلی داستان از اینجا می‌توانید استفاده کنید: @daneshgarbehzad