eitaa logo
کوچه هشتم
360 دنبال‌کننده
20 عکس
0 ویدیو
0 فایل
نون والقلم این کانال مخصوص معرفی آثار، دیدگاه‌ها و برنامه‌های آموزشی استاد بهزاد دانشگر (داستان نویس) تاسیس شده است. لینک دعوت به کانال ایتا: https://eitaa.com/daneshgarbehzad لینک عضویت: B2n.ir/daneshgarbehzad ارتباط با ادمین: @ofoqe1402
مشاهده در ایتا
دانلود
یا عزیز   س   دیگر صبح شده بود و نور سحرگاهی آسمان کوچه‌ی داوود را به رنگ آبی ملایمی درآورده بود. اگر روز دیگری بود با ابرها کلی شکل جورواجور می‌ساختم در ذهنم، اما آن لحظه نه. در آن روز گندی که معلوم نبود کارمان به کجا می‌کشد حوصله خیال‌پردازی نداشتم. موشک‌ها آسمان را می‌شکافتند و جایی در هوا می‌ترکیدند. سر و صدا از همه‌جای شهر بلند شده بود و با صدای کرکنندة آژیرِ خطر قاطی بود. آرزو می‌کردم کاش بابا خانه بود. چرا همیشه ما را تنها می‌گذارد؟ شاید اگر آن روز آن‌جا بود می‌توانست جلو آن‌ها را بگیرد. وقتی جلوتر رفتیم و جمعیت توی کوچه را دیدم نظرم عوض شد. همه‌جا گُله به گُله خانواده‌های اسراییلی داشتند می‌رفتند طرف خیابان «اِستر». مردها دست‌هاشان پشت سرشان بود و چندتایی از آن‌ها بدجوری ترسیده بودند؛ حتی آقای هاگاری که یک شاباکی مرموز بود هم داشت پاهاش می‌لرزید. حقش بود، بس که پسر دماغویش ما را از شغل پدرش می‌ترساند. حالا کجا بود؟ حتماً خودش را خراب کرده و برده بودند شلوارش را عوض کند! چندتایی بچه هم بودند که گریه می‌کردند و تلاش مادرهاشان برای آرام کردن آن‌ها بی‌فایده بود. بین راه داشتم به بازی‌های رایانه‌ای‌ام فکر می‌کردم. یعنی می‌شود بپرم روی سر یکی از جنگاورها و اسلحه‌اش را بگیرم؟ بعد مثل توی فیلم‌ها اسلحه را بگیرم طرف جنگاورها و دخل‌شان را بیاورم. حتماً آقای هاگاری هم تیراندازی بلد است. مگر می‌شود کسی در شاباک باشد و نتواند تیراندازی کند! با این‌که آدم ترسناکی است ولی تفنگی هم می‌انداختم سمت او تا کمکم کند. حتی افراد محل هم از شاباکی‌ها می‌ترسند چه برسد به ما بچه‌ها. همیشه دوست داشتم سر از کار سازمان اطلاعات و امنیت داخلی اسرائیل دربیاورم. بدی‌اش این است که فقط اعضای شاباک همدیگر را می‌شناسند و ما فقط می‌توانیم حدس بزنیم چه کسی شاباکی است و چه کسی نیست. چند خیابان را که رد کردیم رسیدیم بیرون شهر، جایی بین باغ‌های لیمو و زیتون. بارها از کنار آن‌ها با ماشین گذشته بودیم. حالا جنگاورهای فلسطینی هم عصبی‌تر می‌شدند. اصرار داشتند تندتر راه برویم؛ اما زن‌ها غرّ می‌زدند که با این بچه‌های کوچک نمی‌شود تندتر از این رفت. بین همین جرّوبحث‌ها بود که یکی از جنگاورها صدا زد: «تانک... تانک‌های اسراییلی... پشت سرمون تانکه.» موجی از سر و صدا درگرفت. چند نفری خوشحال بودند که داریم نجات پیدا می‌کنیم چندتای دیگر هم نگران که در این اوضاع شاید جنگاورهای فلسطینی عصبی شوند و همه‌مان را قتل‌عام کنند. مگر کار تروریست همین نیست؟ همهمه و شلوغی‌ها خیلی زود تمام شد. جنگاورها فریاد کشیدند سرمان که باید بدویم. چندتایی از جنگاورها هم پشت دیوارهای کوتاه و درختچه‌ها سنگر گرفتند تا جلو تانک‌ها را بگیرند. با داد و هوار جنگاورها مجبور شدیم بدویم دنبال‌شان. دویدن برای مرد چاقی مثل آقای هاگاری خیلی سخت بود و زود به نفس‌نفس افتاد. رو به بقیه گفت: «بی‌خود حرف اینا رو گوش نکنید، ندوید! اینا سربازای خودمونند. فرزندان ما هستند. اومدن کمک‌مون.» چند نفری ایستادند. شاید حرف‌های آقای هاگاری را باور کرده بودند اما ما نه. نمی‌دانستیم برای چه داریم از سربازان‌مان فرار می‌کنیم، فقط می‌دویدیم. همین وقت‌ها بود که یکی از بچه‌های چهار ساله زمین خورد. تا مادرش متوجه بشود چند قدمی دور شده بود. خواست برگردد طرف بچه‌اش که یک گلوله توپ نزدیک گروه عقب‌مانده‌مان منفجر شد. زمین زیر پای‌مان لرزید. خاک و دود همه جا را فراگرفت. جنگاورهایی که این‌جا و آن‌جا سنگر گرفته بودند شلیک کردند طرف تانک‌ها. یکی از جنگاورها از کنار یک درختچه رفت ایستاد وسط جاده‌ی خاکی میان باغ و موشکش را شلیک کرد. مردها دوباره فریاد زدند: «نایستید! بدوید!» بی‌وقفه دویدیم. جنگاورها جایی کنار یک تپه کوچک ایستادند. نفس‌هامان به شماره افتاده بود. مادر بچه از فرط گریه به هق‌هق افتاده بود. فقط جیغ می‌زد: «اونا بچه‌ام رو کشتند... کشتند. بچه‌ام رو کشتند.» جنگاورها بوته‌های خار و درختچه‌هایی که آنجا افتاده بود را کنار زدند. آنجا یک تونل مخفی بود. ادامه دارد ... @daneshgarbehzad
برای دسترسی به قسمتهای قبلی داستان از اینجا می‌توانید استفاده کنید: @daneshgarbehzad