یا محسن س به بیمارستان که نزدیک‌تر شدیم دیگر آژیر آمبولانس‌ها قطع نمی‌شد. ترافیک شده بود و کسی نمی‌توانست جلوتر برود. بوق و آژیر... آژیر و بوق. در ماشین‌ها باز می‌شد و آدم‌های زخمی پیاده می‌شدند تا هرچه سریع‌تر بدوند سمت بیمارستان یا مجروحی را از صندلی عقب بیرون بکشند و بگذارند روی برانکارد. یکی از ماشین‌ها که سپرش شکسته بود و روی زمین کشیده می‌شد، جلو ما ترمز کرد و راننده‌اش بیرون پرید و بلندبلند کمک خواست. چند نفر از مردها رفتند تا با هم جوان قدبلندی را که سر و صورت و تی‌شرتش خونی بود سر دست بلند کنند و تا اورژانس ببرند. برانکاردها دست به دست از حیاط بیمارستان می‌آمد بین ماشین‌ها می‌چرخید و مجروحان را سوار می‌کرد و به داخل می‌برد. آرزو می‌کردم کاش همه این‌ها بازی بود و من دکمه‌ای می‌زدم تا همه‌چیز ثابت شود. بعد با کمی از امتیازهایی که جمع کرده بودم یک مخزن خون می‌خریدم، پایم را با آن خوب می‌کردم؛ بعد می‌دویدم مادرم را نجات می‌دادم. به هر طریقی شده راهمان را از هزارتوی تونل‌های غزه پیدا می‌کردیم و خودمان را می‌رساندیم به خانه. اجازه نمی‌دادم مادرم از جایش تکان بخورد و شروع می‌کردم به درست‌کردن خوشمزه‌ترین عصرانه دنیا. بعد کلید را می‌زدم. جواد و دوستش به خودشان می‌آمدند می‌دیدند من نیستم. چه کیفی می‌داد! دوست جواد پشت سر یکی از پرستارها دوید: «خانم برانکارد دارید؟ ما هم مجروح داریم.» خانم پرستار سرش را با سربند سفیدی بسته بود. برگشت به لباس و اسلحه جواد و دوستش نگاه کرد و آمد سر وقت من: «این‌که حالش از همه ما بهتره.» خواستم اعتراض کنم که پرستار گفت: «با پای خودش بیاد. برانکارد مال مجروح‌های بدحاله.» دو تایی زیربغلم را گرفتند تا بتوانم بدون اینکه به پاهایم فشار بیاید از پله‌ها بروم بالا. حالا دیگر سوزشم بیشتر شده بود و تمام رانم داشت از درد ذُق ذُق می‌زد. حال من بهتر از بقیه است؟ چی فکر کرده بود خانم پرستار! از شدت درد دست‌های جواد و دوستش را فشار می‌دادم. بالاخره رسیدیم به اورژانس، تخت‌ها همه پر بود و یکی از پرستارها نشاندم روی یک صندلی. زخم پایم را معاینه کرد و برای جواد توضیح داد که زخمم جدی نیست اما حتماً مراقبت می‌خواهد. پایم را بی‌حس کردند و دکتر جوانی که سعی می‌کرد خونسردی‌اش را حفظ کند آمد ترکش را از پایم درآورد و گذاشت کف دستم. چندان بزرگ نبود. یک تکه آهن پدرم را درآورده بود! دکتر تند تند عینکش را می‌داد عقب، گفت: «این هم یادگاری اسرائیلی‌ها.» دکتر رفت سراغ مجروح بعدی. پرستار زنی آمد پایم را بخیه کرد، آن‌قدر سریع و با مهارت که احساس کردم پارگی شلوارم را دارد می‌دوزد. گفتند جا ندارند برای بستری و باید منتظر بمانیم. جواد گفت: «حالا یه ساعت می‌مونیم شاید تختی چیزی خالی شد.» آن یک ساعت شد دو ساعت و هیچ تختی خالی نشد. نشسته بودم جلو در اورژانس و پاهایم را دراز کرده بودم و چشمم به بیمارهایی بود که با ناله و داد و بیداد این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. هرازگاهی صدای جیغ زن‌ها یا فریاد مردها نشان می‌داد یک نفر از دنیا رفته. بالاخره پرستار دیگری آمد و خبر داد یک تخت خالی شده. جواد و دوستش دوباره کمکم کردند تا بروم طرف اتاق ته راهرو. پرستار تخت زیر پنجره را نشان داد و رفت. روی تخت چیزی بود که رویش ملافه کشیده بودند. جواد دوید دنبال پرستار: «این تخت که پره هنوز... .» پرستار دو تا نیروی خدماتی فرستاد که آمدند ملافه‌ی مچاله‌شده را برداشتند، بدن برهنه یک بچه معلوم شد. زن و مرد جوانی آمدند توی اتاق، گریه می‌کردند و زیرلب چیزهایی می‌گفتند و دور و بر بچه می‌گشتند، فکر کنم پدر و مادرش بودند. خدماتی‌ها خواستند یک ملافه دیگر روی تخت پهن کنند اما پرستار نگذاشت: «این که خیلی کثیف نشده، ملافه تمیز کم داریم.» جواد و دوستش کمک کردند دراز کشیدم روی تخت. نمی‌دانستم از خالی شدن تخت باید خوشحال باشم یا ناراحت. تختی که تا همین چند لحظه پیش بدن نیمه جان یک نوزاد رویش بود و حالا دیگر نبود. از او فقط همان لکه خونی باقی مانده بود که جایی نزدیک دست‌هایم ملافه را قرمز کرده بود. ادامه دارد... @daneshgarbehzad