📖 داستانهای تربیتی:
روزی مرد عالمی با شاگردانش از کنار مدرسهای عبور میکرد. وارد مدرسه شد و در کلاسی از معلم سراغ بهترین شاگرد را گرفت.
پسری مؤدب را به او نشان دادند که با نگاه براق و نافذ و پیشانی بلندش قبل از هر سوالی هوشمندی و ذکاوت خود را نمایان میساخت.
مرد دانا از او پرسید:
برای چه درس میخوانی!
پسرک کمی فکر کرد و پاسخ داد:
فعلاً چیزی نمیدانم.
فقط میخواهم بهترین باشم.
مرد دانا تبسمی کرد و از معلم خواست تا معمولیترین و عادیترین شاگرد کلاس را به او نشان دهد. پسرکی شیطان و متبسم
را به او معرفی کردند که در عین معصومیت ناآرامی کودکی در وجودش موج میزد.
مرد عالم کنار او نشست و گفت: برای چه درس میخوانی ؟
پسر با لبخند گفت:
میخواهم بین دو کوه در دو سمت دهکده یک پل بزنم!
مرد عالم از آن مدرسه بیرون آمد و خطاب به شاگردانش گفت:
آن شاگرد زرنگ و باهوش یک مدیر خوب و ورزیده میشود.
اما این پسرک بازیگوش در تمام این دیار شهره خواهد شد.
او بزرگترین مهندس طراح سرزمین خواهد شد و ارج و قربی زیاد پیدا خواهد کرد.
یکی از شاگردان با تعجب گفت:
اما اون یک شاگرد معمولیه و مثل آن شاگرد زرنگ، فعال و پویا نیست!؟
مرد دانا تبسمی کرد و پاسخ داد:
او از همین الان میداند که قرار است چه کاری را انجام دهد.
🎯
هدف داشتن، مهمتر از زرنگ بودن است...
#داستان_تربیتی #حکایت
📚
@Daneshterak