📖 خاطرات مدرسه (۴) چند سال پیش معلم مهد کودک بودم، روز معلم بود و منم با کلی ذووووق رفتم سر کلاس😍 از بین ۲۰ تا شاگرد یه نفرم یه شاخه گلم برام نیاورده بود😐 خیلی ناراحت شدم، نه به خاطر بحث مادیش، اینکه کسی به عنوان معلم هیچ احترامی نذاشته بود واسم ناراحت بودم، گذشت ظهر یکم کار داشتم و دیرتر رفتم خونه، موقع رفتن داشتم با مادر یکی از بچه‌ها تو حیاط صحبت می‌کردم که یهو شنیدم یکی از شاگردای پسرم یه چیزی گرفته دستشو داره بدو بدو میاد سمتم و میگه خاااالهههه بفرمایید☺️☺️ ازش گرفتم ببینم چیه، یه لیوان بود با طرح دخترونه خیلی خوشگل! چون شاگردم پسر بود مطمئن شدم برا من خریده ازش گرفتم و گفتم وای مرسی عزیزم😍😍 گفت خاله خوشگله😃 گفتم خیییییلی، خم شدم سرشو بوسیدم اومدم از مامانش تشکر کنم که با لبخند بهم گفت چند روزه بهم میگه این لیوانو برام بخر دیگه منم براش خریدم بیاره مدرسه ازش استفاده کنه😌😌 قیافه من: 😢😐😒 قیافه مادر: 😌 قیافه اون یکی مادره: 😅 قیافه شاگردم: 😁😀 📡 @Daneshterak 👈🏻 دورهمی معلمان 👨🏻‍🏫