📜 ۲۵ ذی‌الحجه 📜 +قافله سالار ادامه داد: "اَلسَّلامُ عَلَیْنا وَ عَلى عِبادِ اللّهِ الصّا لِحینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَهُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ." ••• و از آن بسیار مردان، اندکی بیش نمانده بود در اقتداء به او ••• 🔸نماز به اتمام رسید، سایبان ها به پا کردند و هرکس به کاری رفت.🔸 🔹ام وهب، همراه فرزند و عروس، به کاروانیان که رسیدند، چهره از هم شِکُفتند.🔹 - وهب گفت: "اقبالت بلند بود مادر." ••• عباس به استقبال آمد ••• + ام وهب پرسید: "این کاروان پسر پیامبر آخرین است؟" * عباس گفت: "بله مادر." + گفت: "ما را به نزد او ببر." ••• و با عباس، همراه شدند تا سایبان قافله سالار کاروان ••• 🔺در زیر سایبان، ام وهب جرعه ای آب نوشید و نگاه اش را به قافله سالار دوخت.🔻 + گفت: "درخت را از میوه میشناسند و آدمی را از کردار. دلم گواه است که تو نوری هستی که خداوند بر افروخته تا همگان را روشنی بخشد." 🔵وهب با اشتیاق، به قافله سالار نزدیک شد. - گفت: "مادرم در فهم حقیقت خطا نمیکند. اصرار و گواه دل او مرا واداشت تا شما را بیابم." 💠لبخندی سر شار از محبت، بر چهرۀ قافله سالار نشست.💠 + گفت: "خدا یارتان باشد. قدری بیاسایید و خستگی از تن بگیرید." ••• و سپس رو به عباس کرد ••• + گفت: "عباس، مهمانان ما را دریاب!" ● ۵ روز تا ● ● ۱۳ روز تا ┏━━━🍃🌺🍃━━━┓ @darmahzareghoran ┗━━━🍂━━