✔️ علی آقا شاعری، پیکان خریده بود. عصرها که از کار برمی گشت، جواد و علی و محمد، پسرهایش، سه نفری از سر ذوق، لنگ را برمیداشتند و می افتادند به تمیز کردن پیکان پدرشان. علی، می افتاد به جان شیشه ها، همه را از بیرون و از داخل برق می انداخت. ✔️ جواد که بزرگتر از دو برادر دیگر بود، بیشتر با قسمت جلوی ماشین سر و کار داشت. از اول تا آخر با پدال گاز و کلاچ و ترمز و دنده ور می رفت! محمد اما صبورتر بود. با حوصله، با تکه پارچه ای ، صندلیهای جلو و عقب را میسابید و برق می انداخت. جواد، یک کتاب آئین نامه هم خریده بود. همان داخل پیکان، بلند بلند می خواند و گاه از برادرها هم سؤال می پرسید! ✔️ معصومه سادات یک استکان چای ریخت برای شوهرش. عطر چای و هل به مشام علی آقا رسید. سادات حرفی را نوک زبانش گرداند. علی آقا استکان را نزدیک دهانش برد: «چی شده سیدخانم. انگار حرفی داری؟!» «هیچی علی آقا! خواستم بگم تا مدرسه ها شروع نشده، پنجشنبه، جمعه یک سری برویم حسن آباد. دلم برای بابام تنگ شده.» ✔️ چشم خانم. منم دوست دارم سید آقا بالا رو ببینم. دیگر فرمایش؟!» دیگه این که خواستم بگم اجازه بدی، جواد رانندگی یاد بگیرد!» علی آقا یک قلپ چای هورتی سر کشید و بی تفاوت گفت: «چشم، اونم به موقعش.» «یعنی چی علی آقا؟» علی آقا اخمهایش تو هم رفت. چای را مزمزه کرد. نگاهش را گرداند اطراف اتاق. ✔️ معصومه سادات رفت توی فکر. هر دو ساکت شدند. علی آقا یک قلپ چای تلخ بدون قند نوشید و ادامه داد: «اما من هنوز روی این جوادمون موندم! ماشاءالله خیلی جسور شده. شوخ طبع و خونگرم هم که هست. خیلی آرزوها داره پسرمون. میخواد میکانیک بشود. دوست داره برود کلاس حسابداری، یک وقتهایی هوس میکند برود چترباز بشود! میخواد چریک و تکاور شود! از این طرف موندم با کفتربازیهایش. با خروس لاری بازیهایش. با کاخ جوانان رفتن و کاراته بازیهایش، می ترسم همین طور به حال خودش بگذاریمش، یک وقت شوخی، شوخی با کاراته بازی، بزند بچه های مردم رو ناکار بکند!» 🔻کتاب چتربازی در امواج 🔻خاطرات شهید جواد شاعری 🔻 از شهدای منطقه 17 🌸 عضو کانال دارالشهدای تهران شوید 👇👇👇👇 https://t.me/joinchat/RXMYcJYWZQO66Klj 🆔 @daroshohada17