روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 قسمت ۶۵ فصل چهارده:‌ عطر خوش خدا قسمت آخر حالا چند سالی است که رجب از دنیا رفته. زائران مزار علی و امیر مرا ننه‌علی صدا می‌زنند. حسین نوه‌دار شده، پسر است؛ اسمش را علی گذاشتیم. بچه‌ها همه رفته‌اند سر خانه و زندگی خودشان. الهام عروس شد. خودم برای یوسف رفتم خواستگاری و رخت دامادی به تنش کردم. رابطه‌ی خوبی با هوویم فاطمه دارم و جویای حال هم هستیم. هنوز عقلم به حرف بزرگ‌ترها قد نمی‌داد که می‌گفتند: «این عمر گران مثل برق و باد می‌گذره!» اما الان معنی برق و باد را به‌خوبی می‌فهمم. نمی‌دانم دست تقدیر کی و چگونه مرا به دیدار فرزندان شهیدم مژده می‌دهد؛ ولی می‌دانم پایان قصه‌ی ننه‌علی نزدیک است. اولین دیدار ما بعد از سال‌ها، رؤیای شیرینی است که هر شب خوابش را می‌بینم. برای آن روز تشنه‌تر از آنم که تصورش را بکنید! امیر، علی و من در محضر پروردگار دوباره مثل گذشته دور هم جمع می‌شویم؛ شاید رجب هم کنارمان باشد. ✨پایان✨ 💖 کانال مدداز شهدا 💖 ─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─ 🔺@basijnews_azgh