🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجم
سامان بلند شد رفت که درو باز کنه آخه آیفون خونه خراب بودو در از داخل باز نمیشد یک دقیقه بعدسامانو هومن با خنده اومدن داخل خدا میدونه باز هومن چی تو گوش سامان گفته بود که اینجوری عمو رو به خنده انداخته بود، سامان سر جاش نشستو فرزاد از جاش بلند شد اونو هومن خودشونو توبغل هم انداختنوبعداز روبوسی و حالو احوال نشستند هومن با همون لحن موذیانه همیشگی گفت: فری چه خبر از اونور؟؟ بعدهم یه چشمک زد قشنگ منظورشوفهمیدم اون لحظه دلم میخواست دهن هومنو با نخ سوزن بدوزم که دیگه از این مزه پرونیا نکنه البته گذشته از همهی این حرفا هومنو همیشه مثل یه داداش دوس داشتم هومن اومد رو صندلی خالی کنار من
نشست اروم دم گوشش گفتم: قرار خوش گذشت؟؟
هومن: چه خوشی؟ قرار کاری بود
من: هومن؟!!!
هومن یه لبخند زدو گفت: آره فضول باشی خوش گذشت
با حرفش هر دو خندیدیم، فرزاد روبروی ما نشسته بود حواسش به خندهای ما پرت شد وقتی نگاهم به نگاه فرزاد افتاد از کارم پشیمون شدم. و خجالت کشیدم، نکنه فرزاد بد برداشت کنه و خیال کنه چیزی بین من و هومنه! خودمو جمع کردمو از هومن فاصله گرفتم و تا آخر ناهارم باهاش حرف نزدم.
×××××
(شیده)
بعد از ناهار به پیشنهادفرزاد همه رفتیم تو آلاچیق حیاط نشستیم بادخنکی میومد که به هممون حس خوبی میداد همه بودیم بجز بابابزرگ که عادت داشت بعدازظهرا بعداز ناهار یکم بخوابه تازه نشسته بودیم که رها و تارا به هومن پیله کردن بلندشه بره باهاشون توپ بازی کنه هومن اولش یکم مقاومت کرد ولی بعدش تسلیم شد و باهاشون رفت وسط حیاط و شروع کردن به بازی این اخلاق هومنو دوس داشتم هیچوقت دل خواهراشو نمیشکست با اینکه من الان دیگه 21 سالمه اماگاهی که رفتار هومن با تارا و رها رو میبینم مثل یه بچه حسودی میکنم و دلم میخواد یه برادر داشته باشم البته همیشه سامان برام مثل یه داداش بوده تا عمواما همین یذره فاصله تهران-کرج و دیر به دیر دیدنش این تصورمو یکم کمرنگ میکنه همه به هومنو دوقلوها نگاه میکردیم که صدای کتایون حواسمونو به جمع خودمون برگردوند.
کتایون: فرزاد جان چه خوب شد که برگشتی، حالا برنامت برا آینده چیه؟
چقد از این سؤال کلیشهای و مسخره بدم میومد، برنامه برا آینده!! ترجیح میدادم این دیالوگوفقط تو فیلما بشنوم تو همین فکرا بودم که صدای فرزاد تکونم داد.
فرزاد: کتی جون فعلاً بزار از راه برسم یه فکری هم برا آینده میکنم
عموجهان: اول از همه بفکر زن گرفتن باش من دیگه دلم نوه میخواد.
با این حرف عموجهان سرمو پایین انداختم خودمم نمیدونستم که چرا من بجای فرزاد داشتم خجالت میکشیدم
فرزاد: چشم پدرجان واست عروسم میارم نوه دارم میشی سروصدام میکنیم از خونم بیرونمون میکنی عجله نکن.
با این حرفش همه خندیدن بجز من که فقط خجالت میکشیدم. و فک کنم قرمزم شده بودم!
سامان: فرزاد زنم بگیره آوا دوروزه فراریش میده با خواهرشوهربازیاش.
آوا با یه اخمی که عشوهی صورتشو بیشتر میکرد گفت: ع عمو بزار فرزاد زن بگیره.من قول میدم هرروز قربون صدقش برم.
با این حرف آوا حسابی خندم گرفته بود تصور اینکه آوا قربون صدقم بره از فیلم لورل و هاردی هم خنده دارتر بود
مامانبزرگ که داشت با گوشهی شال روی
دوشش شیشهی عینکشو تمیز میکرد گفت: فعلاً کاری با بچم نداشته باشین بزارید حسابی دوراشو بزنه بعد اسیرش کنین.
سامان: مامان این چه حرفیه از شما بعیده اولاً که زن گرفتن کجاش اسارته دوما اقا فرزاد تو این 5 سال همچین کم کم دور نزده.
مامانبزرگ: به هرحال فعلاً زوده.
باباکامرانواقا نادر که داشتن پچ پچ میکردن بالاخره وارد بحث شدن.
اقا نادر: این حرفا رو ول کنید این روزا تا خود پسر نخواد هیشکی نمیتونه سمت ازدواج هولش بده.
باباکامران یه نگاهی به من انداختو گفت: پسر که هیچی مادخترهم که داریم 10 تاخواستگارم که معرفی کردیم بازم نتونستیم هولش بدیم.
با دلخوری گفتم: بابا من انقد اضافهام؟!
کامران: البته خب زوده شیده فعلاً دخترکوچولوی باباشه، قربونش برم خرس گنده.
با حرف باباهمه خندیدن و عمه ناهید گفت: اقا کامران انقد برا شیده ی ما نقشه نکش.
شاید کسی تو جمع منظورعمه رو نفهمید ولی من که ازدل عمه ناهید خبر داشتم خوب فهمیدم که این حرفش در واقع یعنی شیده رو کنار بزارید برا هومن من!!
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸