🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 دو سه ساعت که گذشت حالش واقعاً بد شده بود سرش به شدت درد داشت من بهش پیشنهاد کردم بره تو اتاق سامان استراحت کنه اونم قبول کرد بدون اینکه از مهمونا خدافظی کنه رفت داخل، ساختمون سامان اومد ازم پرسید شیده کجا رفت منم گفتم بخاطر شلوغی سر درد داشت رفت بخابه اونم پشت سرش رفت تو ساختمون همش منتظر بودم که برگرده تا حال شیده رو ازش بپرسم اما وقتی نیومدنش طولانی شد خودم رفتم تو خونه خیلی بزرگ بود اما از رو صدای بلند شیده فهمیدم تو کدوم اتاقن نزدیک‌تر که شدم همونجا وایسادم و به حرفاشون گوش کردم قصدم فضولی نبود اما صدای بلند شیده همراه گریه هاش وادارم کرد که وایسمو گوش کنم شیده داشت با گریه به سامان می‌گفت این حق من نبود حق من نبود که انقد همه بهم بدی کنن صدای سامانو شنیدم که می‌گفت: تو دیگه نباید به این چیزا فکر کنی تو الان امیر رو داری ببین چقد دوست داره شیده: نمیخوام دوس داشتن هیشکیو دیگه نمیخوام. با این جملش دلم خیلی شکست برگشتم بیام بیرون که سامان صدام کرد مثل اینکه همزمان با برگشتن من اونم از اتاق اومده بودبیرون، چرخیدمو گفتم: بله عمو جان سامان: حرفاشو نشنیده بگیر الان عصابش به هم ریختس من: دیگه عادت کردم سامان: این چه حرفیه نباید عادت کنی مگه دوسش نداری؟ مگه نمیخوای زنت بشه؟ من: چرا ولی می‌بینی که (بعدم سرمو انداختم پایین) سامان: برو مردونه باهاش حرف بزن بهش بگو حق نداره جز تو اسم هیچ مردی رو به زبون،بیاره من: اگه گوش نکرد چی؟ سامان: گوش نکرد یه سیلی بزن تو گوشش چون براش لازمه، باید بیدار شه، بسه هرچی بچه بازی کرد. بعدم رفت تو حیاط. منم ر فتم تو اتاق شیده تا منو دید گفت تو اینجا چیکار می‌کنی؟ من: نگرانت شدم شیده: من خوبم من: بایدم باشی، اصلاً حقی نداری که امشب بد باشی شیده: برو سربه سرم نزار من: شیده امشب دفعه آخری بود که اسم فرزاد و از زبونت شنیدم، فهمیدی؟ شیده: برو بیرون امیر من: جوابمو نشنیدم شیده: جوابشو میدونی من: آره میدونم، جوابش آینه که چشم امیر جان دفعه آخر بود اما باید از زبون خودت بشنوم شیده: هیچوقت نمی‌شنوی چون دفعه آخر نبود رفتم جلوتر خواستم به توصیه سامان بزنم تو گوشش اما دلم نیومد، آدم این کار نبودم با اینکه میدونستم تو این موقعیت حقشه یکم بهش خیره شدمو گفتم: من برات چی ام؟ همون جور با گریه و حال خرابش گفت: فقط یه همکلاسی احساس خاری و ذلت قلبموبه درد آورد اشکی که خیلی وقت بود کنترل کرده بودم بالاخره از چشمم چکید برگشتم که برم چنبار صدام زد اما جواب ندادمو رفتم تو حیاط با سامانو بابا کامرانو بقیه خدافظی کردمو رفتم خونه تو کل مسیر از قلب درد به خودم می‌پیچیدم اما هرجور..که بود خودمو به خونه رسوندمو قرصامو خوردم یکم که بهتر شدم تازه بیخوابی و فکر و خیالم شروع شد، فکر و خیالایی که تا دمدمای صبح بیدار نگهم داشت. @dastanvpand ادامه دارد...... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼