🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_هفت
غروب با بابا رفتیم اونجا، سارا و یحیی هم بودن جمعشون خیلی دوستانه بود با ماهم خیلی مهربون برخورد میکردن، منو سارا و سیما خانم مادر امیرکنار هم نشسته بودیمو، بابامو بابای امیر آقا سلیمان و یحیی و امیر هم کنارهم نشسته بودنو داشتن حرف میزدن، امیر یه پیرهن مشکی با یه شلوار جین سورمهای پوشیده بود، موهاشو مرتب داده بود بالا ته ریششم آنکارد کرده بود، خیلی به چشمم جذاب و خوشگل شده بود هر چند ثانیه یکبار بهش نگاه میکردم،ولی اون اصلاً حواسش به من نبود گرم حرف زدن بود، وسط بحثای مردونه جوری جدی حرف میزد و میمیک صورتشو تغییر میداد که دلم یجوری میشد، احساس قشنگی داشتم. منو سارا بلند شدیم یسر به آشپزخونه زدیم که نگاهی به غذاها بندازیم، از اینکه انقد راحت و خودمونی باهام برخورد میکردن خوشحال بودم، یه دقیقه بعد از ما امیر اومد تو آشپزخونه و به سارا گفت: هنوز هیچی نشده خواهر شوهر بازیت گل کرده شیده رو آوردی ازش کار بکشی؟
سارا خندید و گفت: ای نامرد چه زود منو فروختی
همه خندیدیمو امیر اومد سمت من گفت: بریم بالا اتاق عشقتو ببینی؟؟
من: حالا وقت زیاده بعداً میبینم
سارا:خب برو، برو ببین آقاتون چقد شلختس ما که نتونستیم درستش کنیم ایشالا تو درستش کنی
امیر: مگه من چمه سارا؟؟
بعدم مثل بچهها لباشو آویزون کرد
سارا: هیچی داداشی برین
امیر: بریم شیده؟
من: آخه
سارا: برو عزیزم غریبی میکنی چرا؟
بلند شدم با امیر رفتیم تو اتاقش، داخل که شدیم درو بست من رفتم رو صندلی میز کامپیوترش نشستم اما اومد دستمو گرفتو برد رو تخت کنار خودش نشوند
من: همونجا راحت بودم
امیر: اونجا که 2 تایی جا نمیشیم
من: خب نشیم
امیر: خب من میخوام کنار خانومم بشینم
به صورت هم زل زدیم نمیدونم چرا نمیتونستم یا بهتره بگم نمیخواستم چشم ازش بردارم، همینطور که نگاه میکردیم گفت: شیده خیلی دوست دارم
تو اون لحظه قلبم داشت میومد تو دهنم، نفسم بزور در میومد این حالو دوست داشتم، این اولین باری بود که جز بابامو سامان یه مرد دیگه تونسته بود با یه جمله وجود ناآرومموآروم کنه، تجربش برا
من که همهی عمر یه دختر لوس بودم خیلی قشنگ و دلچسب بود سرمو گذاشتم رو شونش صدای تند تند زدن قلبشو شنیدم سرمو بلند کردمو گفتم: خوبی؟؟ قلبت چقد تند میزنه!!
امیر: خوبم عشقم، تند زدنش از خوشحالیه
یه لبخند بهش زدمو نگاهمو ازش گرفتمو آروم بلند شدم، به بهونه دید زدن اتاقش یه چرخی زدم، اتاق قشنگی داشتو برخلاف حرف سارا خیلی هم مرتب بود احتمالاً بخاطر امشب مرتبش کرده تنبل خان، یه گیتار گوشهی اتاقش توجهموجلب کرد آخه من.دبیرستانی که بودم تقریباً یه سالی کلاس گیتار میرفتم، یچیزایی ام بلد بودم، گیتار و برداشتمو یه دستی رو سیماش کشیدم
امیر: دوس داری؟
من: آره خیلی
امیر: اگه بخوای بهت یاد میدم
یه لبخند ملیح زدمو گفتم: خودم بلدم آقا
امیر: جدی؟ چه خوب
من: آره یسال کلاس میرفتم
امیر: آفرین ولی من کلاس نرفتم یعنی کلاس بیرون نرفتم یکی از دوستامون به منو کسری یاد داد البته فقط من یادم گرفتم، کسری بعد از اون همه آموزش در این حد یاد گرفت که گیتارو برعکس کنه با پشتش صدای تبل دراره، حالا هرقت هوس میکنم بخونم یه صداهاییام از این در میارم..
من: تو میخونی؟؟
امیر: گاهی اوقات
من: میشه الانم بخونی؟
امیر: میشه ولی شرط داره
من: بدجنس، چه شرطی؟
امیر: گیتارشو تو باید بزنی؟
من: اگه آهنگشو بلد باشم باشه میزنم.
امیر: حالا که میخوای برات بخونم اون آهنگی که دوس دارمو میخونم، جدید نیست ولی من همیشه به یاد تو گوشش دادمو خوندمش آهنگشم سخت نیست شبیهشم بزنی قبوله..
من: چی هست حالا؟
امیر: گل هیاهو، خیلیها مث من گیتارو با این آهنگ یاد گرفتن.
من: آهان آره منم تقریباً بلدم اینو بزنم.
امیر: پس حله بانو شما بفرما اینجا بشین (بعدم منو رو تخت نشوند) خودشم صندلی رو آورد روبروم نشست، من شروع کردم به زدنو اونم شروع کرد به خوندن، همش به هم خیره بودیمومنم بعضی جاهارو با صدای آروم باهاش زمزمه میکردم، واقعاً صداش فوق العاده بود و زیباتر از صداش اون نگاه نافذش بود که از من بر نمیداشت...
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼