📿🍃
🍃
.
💖🌧💖🌧💖🌧💖🌧💖
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_اول1⃣
نویسنده:
#سیین_باا 😎
.
.
اتوبوس شماره ی 2 حرکت کردا..🗣
خواهرای اتوبوس شماره ی 2 جا نمونید..
بچها سریع تر سوار شید..🗣
.
.
بلندگو دستم بود و داشتم تند تند این جملات رو تکرار میکردم..😑
زیر نور آفتاب و هوای گرمِ خوزستان..😣
چفیه ی خاکی رنگم روی سرم بود و روی اون کلاه لبه دار گذاشته بودم شاید نور خورشید کمتر اذیتم کنه..😎
+پس این خانوما کجا موندن؟!😕
.
.
خواهرایِ اتوبوس شماره 2 ، بچها کجا موندین؟؟🗣
.
.
#خادم بودم..
از طرف کمیته ی مرکزی اومده بودم
#مناطق_عملیاتی..❤
.
خادمی شده بود شغلم، عشقم، خادمی شده بود زندگیم..😍
.
دوست داشتم، نوکر شهدا بودن رو دوست داشتم، آرم
#خادم_الشهداء روی لباس خاکی رنگم شده بود دنیام..💎
.
.
اون روز رفیقم (رضا) که خادم اتوبوس شماره ی 2، همین اتوبوسی که بچهاش نیم ساعته منو کاشتن
تو ضل افتاب و معلوم نیست کجا موندن،ازم خاسته بود
چند دقیقه ای
رو توی مسیر برای
#زائراشون صحبت کنم..😶
.
.
کم کم همه سوار شدن..😒
رضا از پشت پنجره ی اتوبوس صدا زد؛
+امیر دوباره اعلام کن یه پنج شیش نفر دیگه موندن برسن، حرکت میکنیم ایشالا! بدو دمت گرم😅
(بعد هم با یه لبخند پهن نشست سرجاش)
میدونست وظیفه شو سپرده به من
#خوشال بود که من
#حرص میخورم😑
.
.
+خواهرا هرکی از اتوبوس شماره2 جاموند ان شاءالله خودشو برسونه
#پادگان شهید مسعودیان، ما رفتیم یاعلی😎👌
.
#چیلیک📸
.
بعله؛
مثل اینکه شده بودم سوژه و بغل گوشم ازم عکس گرفتن..
برگشتم نگاهشون کردم..
.
.
#ادامه_دارد.. 😉
#همراهمون_باشید😎
🌧💖🌧💖🌧💖🌧💖🌧
.
::: @ ♥🌿
---------------------------------
🍃
📿🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662