چهل و سه🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 لب هایم می لرزید به سمت رامین رفتم و بازویش را گرفتم: در حالی که اشک می ریختم گفت: ـ داداش... نگاهش را سمتم کشاند و روبه مادر گفتم: ـ به ولا ما تغییر نکریم، چطور دلتون میاد راز رو به خاطر دیگران به فنا بکشید. ـ پدر دستی به مو هایش کشید و با عصبانیت در حالی که آب دهانش به بیرون پرت شد، غرید. ـ تمامش کنید، انتظار دارید تو روی پدرم که حرفش تو فامیل دوتا نمیشه وایستم؟ نه از این خبرا نیست، راز هم باید اطاعت امر کنه. ماندن برایم در آن فضای خفقان آور سخت و طاقت فرسا شده بود. به سمت اتاقم دویدم. صدای رامین رامین را شنیدم که همچنان از من دفاع می کرد: ـ بابا جان زمان زورگویی گذشته راز درست می گیه یکی دیگه از دخترهای فامیل رو معرفی کنه چی میشه؟ پدر با همان لحن تند و صدای بلندش جواب داد: ـ خوب تو گوشتون فرو کنید. حرف حرف آقا بزرگه مگه مردم مسخره ی ما هستند؛ اونا راز رو دیدن و پسندیدن. رامین چنان غرید که مجبور شدم گوش هایم را بگیرم. پشت در تکیه داده و نشستم: ـ چه پسندیدنی؟ نه اونا مسخره نیستند ما مسخره ایم که هنوز شازده از راه نرسیده زندگیمون خراب شده، اصلا این آقا کجاس؟ شاید کور و کچل باشه، شاید معتاد باشه، شاید بیمار روانی باشه چرا بدون برسی و تحقیق می خوای درختر دسته گلت رو بدی بره؟اضافیه؟؟ بلند تر و با شتاب بیشتر گفتم: ـ اضافیه؟ پدر جواب داد: ـ خفه شو رامین. گویا رامین داغ کرده بود و ادامه داد. ـ اگه اضافیه می برمش و میرم جایی که سایه اشم نبینید. مادر تقریبا جیغ زد: ـ تو غلط می کنی اون بزرگ تر داره. فعلا پسره خارجه نمی تونه بیاد. رامین جواب داد: ـ هر گوری هست به درک، کدوم بزرگتر؟ بزرگتری که فکر نمی کنه فردا دخترش به باده فنا می ره؟ به خاطر چی؟ به خاطر یه اجبار، به خاطر اینکه حرف حرف آقا بزرگه؟ به حد جنون رسیده بودم، برخواستم و بیرون رفتم کنار اتاقم ایستاده جیغ زدم و به سرو صورتم زدم، حرکاتم بی ارادی و دست خودم نبود. ـ بسته بسته، دیونه شدم. رامین نمی خواد بیش از این از من دفاع کنی. روبه پدر و مادر گفتم: ـ مجلس عروسی تون رو به عزا تبدیل می کنم هرچند برلاتون مهم نیستم، ولی دلم خنک میشه شما آقا بزرگ به هدفتون نمی رسید. پدر سمتم پا تند کرد و دستش را به قصد زدن بلند کرد: غرید: ـ تو غلط می کنی. رامین دستش را توی هوا گرفت: ـ نکن بابا کم با روحش آسبی می رسونی، می خوای بدنشم آزار بدید؟ داد و بی داد های ما تمامی نداشت؛ هر لحظه حالم بدتر می شد. گویا پدر و مادر کمر به قتل من بیچاره بسته بودند. به اتاقم رفتم و زانو به بغل گرفتم. موبایلم را بی صدا کرده بودم نور مانیتورش مرا متوجه کرد. بلند شدم و از روی میز بر داشتمش. بادیدن شماره ی سام تبسمی بی رمق زدم و جواب دادم: ـ الو سام؟ ـ سلام راز خوبی؟ صدایم را صاف کردم که متوجه گریه ام نشود. ـ خوبم تو خوبی؟ ـ صدای نفس محکمی که زد به گوشم رسید: ـ بد نیستم، کمی سکوت کرد و ادامه داد: ـ راستی چه خبر رامین کاری نکرد؟ سرم را به طرفین تکان دادم و به سمت تخت رفته لبه اش نشستم، با صدای ضعیفی جواب دادم: ـ امروز صبح رفته با آقا بزرگ حرف زده. صدایش خوشحال به نظر رسید: ـ واقعا؟ خب چی شد. با بغض گفتم: ـ خوشحال نباش، نمی دونم چی گفته که خونه تا همین چند دقیقه پیش میدان جنگ بود. صدایش اینبار نشان از نگرانی بود: ـ ای وای مگه چی شده؟ تو رو که نزدن؟ لبخنی با لبهای بسته زدم: ـ نه رامین اجازه نداد بابا منو بزنه، ولی بابا و مامان بد جور می خوان من و نابود کنند. می دونم تلاش رامین هم بی فایده اس! ـ صدایش گویا از ته چاه بلند می شد، نا امیدی به خوبی از صدایش مشخص بود: ـ یعنی چی؟ یعنی رامین هم نتونست کاری برای ما پیش ببره؟ ـ آه...نمی دونم. دیگه بریدم سام. هر دو سکوت کردیم گویا نیاز مند شنیدن نس های آرام و پر درد هم بودیم. بلاخره سکوت را شکست: ـ راز من باید قطع کنم. مراقب خودت باش. راستی چند روز دیگه پایان نامه رو باید ارائه بدم. منتظرتم. ـ باشه برو موفق باشی، سعی کن رو پایان نامه تمرکز کنی. ـ باشه عزیزم فعلا خدا حافظ. ـ خداحافظ. تماس قطع شد . بی حال روی تخت افتادم و سعی کردم بخوابم ولی خواب از چشمان سوزانم فراری بود. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662