چهل و چهار 🌹🌹🌹 عشق و غیرت 🌹🌹🌹 نهار را نخوردم و تا شب در اتاقم ماندم. دلم نمی خواست چشم در چشم پدر یا مادر شوم. حال مساعدی نداشتم، حس کردم باید برای جدایی از یار شیرینم، جان جانام آماده شوم، همچون عروسکی بی جان شده بود. گوشهی تختم کز کرده بودم که رامین در نزده وارد شد. بی رمق نگاهم را سمتش کشاندم، داخل شد و در را بست لحظه ای خیره به من تکیه به دیوار کنار در داد، سپس به سمتم قدم برداشت و آهی کشید، روی صندلی جلوی تختم نشست: ـ راز چرا غذا نمی خوری؟ اینجور از پا می افتی. زانوهایم را بیشتر بغل کردم، با بغض گفتم: ـ میل ندارم، کلا اشتها ندارم. سرش را به طرفین تکان داد دست باند پیچی شده اش را روی میز گذاشت و گفت: ـ راز این همه نگرانی برات ضرر داره عزیز دلم، اگر بخوای سر حرفم هستم می برمت از اینجا. اشک آرام از روی گونه ام غلطید با پشت دست شکم را پس زدم، این بخت نا فرجام من بود و من باید به تنهایی می سوختم؛ پس درست نبود رامین هم به پایم بسوزد. دلم نمی خواست غرور و ابهت برادرم بشکند با صدای گرفته جواب دادم: ـ نه داداش نمی خوام جایی برم. توام دیگه برای ما کاری نکن اگر قانع شدن که بهتر اگر نشدند اون وقت فکری می کنم فعلا که از خواستگارم خبری نیست شاید خبر مرگش رو آوردند. چهره ی نگرانش گشاده شد،سرش را به عقب برد و قهقه زد. ـ ای جان دلم آبجی گلم منتظر خبر مرگشی پس. شانه ای بالا انداختم و بی تفاوت گفتم: ـ چرا نباشم اون داره زندگیم و خوشبختی مو می گیره. دست از زانوهایم بر داشتم و روی زانو نشسته ادامه دادم: ـ موندم این مرد بخار نداره اعتراضی چیزی بکنه؟ رامین به فکر فرو رفت و گفت: ـ شاید هم خبر نداره بابا بزرگ ها چه اشی براش پختند والا هر مردی که خارج بره و اون همه زر و برق رو ببینه تن به ازدواج اجباری نمیده. روی زانو به او نزدیک شدم، نوری دیگر از امید سر راهم آشار شد. با هیجان گفتم: ـ داداش میشه برگرده و بگه نمی خوام؟ لب هایش را به دهان برد و خیره به من گفت: ـ امکانش هست. کمی آسوده شدم و با لبخند نفس عمیقی کشیدم. ـ آره باید امید وار باشم. لبخندم به خنده تبدیل شد، رامین هم خندید. حس کردم کمی سبک شدم.تصمیم گرفتم تا زمانی که خبری از خواستگار نشد کمی آرام باشم.امیدم به مخالفت او بود، هرچی نباشد او مرد بود و می توانست مقاومت کند. مکالمه ام با سام کمتر شد، روز ارائه ی پایان نامه اش همراه رامین به دانشگاه رفتیم، سر راهمان دسته گل و چند کیلو شیرینی برای پذیرایی از مهمان ها گرفیتم. می دانستم که خودش برای پذیرایی تدارک دیده است ولی رامین قبول نکرد. وارد سالن که شدیم. کنار پدر، مادر و خواهرانش که آمده بودند ایستاده و مشغول صحبت بود. همراه رامین جلو رفتیم سر به زیر سلام دادم: ـ سلام. مادرش که پشتش به ما بود به سمتم برگشت و با روی گشاده جواب داد: ـ سلام به روی ماهت خوش آمدی دخترم. ـ لبخندی زدم: ـ ممنونم. به سمت خواهرانش رفتم و روبوسی و احوال پرسی کردم. رامین هم با پدر سام و سام دست داد و رو بوسی کرد. همه ردیف اول صندلی ها نشستیم. سام قبل از اینکه شرو ع کند با لبخند به من نگاه کرد. ـ بسم الله الرحمن رحیم. فقط این کلمه را از واضح شنیدم، بعد از آن فقط خیره به او بودم. گویا قصد داشتم چهره اش را در دل و جانم هک کنم... امید نداشتم که در آینده کنارش باشم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662