#پارت چهل و شش🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت 🌹🌹🌹باصدای بمی گفت:
- می فهم سخته برای همینم تا من هستم نمی ذارم بهت زور بگن.
با بغض به روبرو خیره شدم، چقدر وجود برادری همچون رامین برای دلگرم کننده بود.
به خانه که رسیدیم راه اتاقم را پیش گرفتم، نگران رفتن سام بودم. من که تحمل چند روز تدیدنش را نداشتم چطور می توانستم مدت بیشتری نبینمش؟ به خوبی می دانستم که باید به تبریز برگردد و دیگر تهران کاری ندارد. با شرایطی که داشتم زندگی برایم سخت و سخت تر می شد، تنها دلخوشیم وجود برادر عزیزم بود که بی دریق از من حمایت می کرد.
فضای خانه بعد از دعوای آن روز سنگین شده بود. رامین که مدام دست به شوخی بود آرام شده بود،
سعی می کردم بیشتر در اتاقم به سر ببرم.
مشغول مطالعه زبان بودم که گوشیم روش شد. قلبم با دیدن شماره ی سام به تپش افتاد سریع کتاب را کنار گذاشته گوشی را برداشته و تماس را برقرار کردم.
-سلام سام.
- سلام عزیز دلم خوبی؟
- خوبم ممنون، تو خوبی؟
- منم خوبم، چه خبرا؟
نفسم را آه مانند بیرون دادم.
- خبری نیست واین بی خبری عذابم می ده
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662