چهل و هفت 🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 صدایش عصبی شد: - یعنی چی راز؟ ایت چه خولستگاری کردنه؟ لب هاگ لرزید. - چه می دونم اینم بخت منه. تُن صداش غمگین به نظر می رسید. - راز ناراحت نباش عزیز دلم، به خدا وندی خدا قسم من هن حال خوبی ندارم همش تو فکر توام، همش در عذابم اگر قسمتت من نباشم و اون عوضی باشه چه خاکی به سرم بریزم، به خدا...به خدا راز فکر اینکه دستش بهت بخوره، اینکه لمست کنه، وای وای وای. مکثی کرد. صدای نفس سنگینش به گوشم رسید، - می سوزم راز، می میرم راز. راز راز دیوانه میشم به مولا. دلتنگی سام کاملا مشخص بود.به یک باره گفت: - نه راز نه من مردش نیستم نمی تونم تحمل کنم. گریه ام گرفت با هق هق به ارامی که صدایم بیرون نرود گفتم: - سام این جور نگو می دونم حالم بده، قول می دم نذارم دستش به من بخوره. خدای من سام گریه می کرد! صدای هق هق های مردانه اش نابودم می کرد. - سام گوشت با منه؟ کمی بعد با صدای خش دار جواب داد. - آره عزیز دل سام گوش چیه تمام وجودم با توِ راز. صدایش راصاف کرد و با جدیت گفت: 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662