🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 26 _که دیدم ریحانه از خواب بیدار شد، تازگی ها یاد گرفته ب
چون فردا پارت داستانی نداریم، امشب طولانی تر گذاشتم☺️❤️ 🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت27 _سلام، لطفاً پیام ندید. _زود نوشتم چرا؟ اوهم زود جواب داد: _چون دلیلی ندارد. _همکلاسی که هستیم. _یعنی همه‌ی همکلاسی های من می‌تونند به من پیام بدن؟ در ضمن من ترم دیگه هم با خیلی از آقایون همکلاسی خواهم شد و ترم های قبل هم با خیلی ها همکلاسی بودم. باید هر کس از راه رسید چون همکلاسیمه، بهم پیام بده؟ پیامی که فرستاده بود را بارها خواندم. خب درست می‌گفت. ولی احساساتم اجازه نمی‌داد حرفش را قبول کنم. حرفش کمی بهم برخورد و جواب دادم: _ولی من نیت بدی ندارم. _خب ممکنه هر کسی این حرف رو بزنه، و واقعیت هم داشته باشه. ولی کارِ اشتباه اشتباهه دیگه. _ولی من نیتم ازدواجِ. بعد از فرستادن این پیام، هر چه منتظر شدم جواب نداد. ماشین را روشن کردم و به خانه رفتم. یکی از دوست های مادرم هم مهمان ما بود. با دیدن من دستش را دراز کرد و سلام داد. با هم دست دادیم، آن لحظه به این فکر کردم که از نظر راحیل احتمالاً این هم از آن کار اشتباهاست. یاد حرف آن روز راحیل افتادم . روزی که از دانشگاه تا ایستگاه مترو با هم پیاده رفتیم. گفت: _آقا آرش من و شما عقایدمون باهم خیلی فرق داره. منم گفتم: _عقاید شما برای من محترمه. با تعجب گفت: _عقاید روی زندگی آدم‌ها، رفتارشون، پوشش اونها، حتی غذا خوردن و حرف زدنشون تاثیر داره. _واقعاً انگار همین طوره. شیرین خانم دستش را جلوی صورتم تکان داد و گفت: _کجایی پسرم؟ لبخندی زدم و گفتم: _همین جام. مامان نان ها را از دستم گرفت و گفت: _بشین برات میوه بیارم. _نه مامان میرم اتاقم شما راحت باشید شام حاضر شد صدام... شیرین خانم دستم رو گرفت و کشید روی مبل کنار خودش نشوند و نذاشت حرفم رو تموم کنم و گفت: _ما راحتیم تو هم مثل پسرمی. نمی‌خواد بری. بگو ببینم کارو دانشگاه چه خبر؟ کنارش که نشستم، تیشرت و شلوار جذب شیرین خانم از نظرم گذشت، همین طور حرکاتش و حتی طرز حرف زدنش... و چقدر اعتقادات روی آدم‌ها تاثیر دارد. قبلاً طرز حرف زدن آدم‌ها و طرز لباس پوشیدنشان، به خصوص خانم‌های اطرافم برایم اهمیتی نداشت. ولی حالا انگار یه برنامه به ذهنم داده باشم خودش ناخودآگاه کنکاش می‌کند. شیرین خانم یک ریز حرف می‌زد از مسافرت چند روزه اش به ترکیه با دوستهایش ، اینکه جت اسکی سوار شدن و چقدر بهشان خوش گذشته. چقدر آنجا آزادیه و راحت می‌توانستند هر جور دلشان میخواهد لباس بپوشند. «حالا خوب است که از کار و دانشگاه من پرسید، اصلاً مهلت حرف زدن به من نمی‌دهد». مامان هم مدام با لبخند سرش را به علامت تأیید تکان می‌داد. «ای بابا حداقل یه نظری، یه مخالفتی می‌کردی مامان جان، مثل اینکه مجبورم خودم وارد عمل بشم». پوفی کردم و از جایم بلند شدم. شیرین خانم با تعجب گفت: _کجا میری؟ _میام. از آب ریز یخچال برای خودم آب ریختم و شروع کردم به خوردن. نگاهش را از من گرفت و رو به مامان گفت: _من حرف زدم این گلوش خشک شد. راستی روشنک جون دفعه بعد تو هم با ما بیا. خوش میگذره. گره ای به ابروهام انداختم و گفتم: _نه شیرین خانم، مامان من اینجور جاها نمیاد. _وااا؟؟! یعنی چی؟؟ کدوم جور؟؟ _کلاً گفتم. مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت: _خوبه حالا، اصلاً من پول اینجور مسافرت‌ها رو ندارم. _ولی موضوع اصلاً پول نیست. لیوان را روی کانتر آشپزخانه گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم. وقتی از سال رد شدم شنیدم مامان به شیرین می‌گفت: _حالا تو هم نشستی سیر تا پیاز تعریف می‌کنی جلو پسر جوون. لباسهایم را عوض کردم و خواستم گوشی ام را به شارژ بزنم که دیدم از راحیل پیام اومده. بی معطلی بازش کردم، نوشته بود... ادامه دارد.... 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁 🌸🍃🌸🍃