eitaa logo
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
96 دنبال‌کننده
388 عکس
74 ویدیو
1 فایل
«﷽» # پروردگارا تو را سپاس کہ سہم ما را از علم و دانش، کتابھا قرار دادے ... ⁦⁦🌼🌼🌼🌼 @Baran69m #هر چیزی که ارزش خواندن و تامل دارد. #انتشار_مطالبِ_کانال_همراه_لینک_اشکالی_ندارد. https://eitaa.com/joinchat/1419903244C4e75968917
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 . خطاب_به_همراهان_جهاد_مغنيه: مراقب پسر من باشيد خدا خيرتان دهد... آخرين باری كه حاج قاسم جهاد را ديد دو روز قبل از شهادتش بود؛ با لبی خندان و پُرانرژی مثل هميشه آمد ديدن ِحاج قاسم، با همه برادران حاضر در جمع سلام واحوال پرسي كرد، به حاج قاسم اطلاع دادن جهاد به ديدن شما آمده.حاج قاسم هم با اشتياق فراوان برای ديدن او به برادران گفت بگوييد سريع بيايد داخل پيش من. تا جهاد داخل اتاق شد حاج قاسم از جايش بلند شد او را محكم بغل كرد، جهاد هم با لحن شيرين و هميشگی‌اش كه حاج قاسم را عمو خطاب ميكرد و لبخندی كه هميشه زمان ديدن حاج قاسم بر لب داشت با صدای بلند گفت: خسته نباشيد عمو! و شانه‌ی حاج قاسم را بوسيد، خم شد تا دست حاج قاسم را ببوسد اما حاج آقا ممانعت كرد. جهاد هم با صدای آرام رو به سمت او گفت: آخر من آرزو به دل می‌مانم. باهم نشستند و چای خوردن. برادری كه مسئول جهاد بود آمد داخل اتاق، حاج قاسم تا او را ديد گفت: برادر، جهاد را اول به خدا دوم به شما ميسپارم؛ جان شما و جان او! ايشان اجازه‌ی اينكه به خط مقدم برود را از طرف من ندارد! جهاد لبخندی زد و باز شانه‌ی حاج قاسم را بوسيد و دستش را بر روی شانه ايشان گذاشت و گفت عمو جان من به فدای شما؛حاج قاسم هم نگاهی پراز عشق و محبت به جهاد كرد و همينطور كه به جهاد نگاه ميكرد رو به سمت آن برادر مسئول گفتن: مراقب پسر من باشيد خدا خيرتان دهد...! آن لحظه همه حاضران در آن جمع عمق عشق و محبت پدر و پسری را بين جهاد و حاج قاسم فهميدن...انتشار به مناسبت چهارمین سالگرد شهادت. بخشی از خاطرات جمع آوری شده درباره شهيد جهاد. 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت25 _راحیل خانم تشریف بیاورید افطار کنید. چادرم را سرم انداختم
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 26 _که دیدم ریحانه از خواب بیدار شد، تازگی ها یاد گرفته بود خوش از تخت پایین می‌آمد. بغلش کردم و بوسیدمش و چند لقمه كوچک با عسل در دهانش گذاشتم. بعداز تمام شدن کارم گفتم: _من دیگه باید برم، بابت افطاری واقعا ممنونم خیلی به زحمت افتادید. ****آرش با اعصاب خرد بعد از دانشگاه به طرف شرکت رفتم. اصلاً حوصله ی کار نداشتم، ولی باید انجام می‌دادم، دونه دونه به سازنده های ساختمان‌های در حال گود برداری زنگ می‌زدم و سفارش می‌گرفتم. خوشبختانه چندتا از آنها هنوز میلگرد نخریده بودند برای همین قبول کردند که با شرکت ما قرارداد ببندند، و این خوشحالی زهر برخورد راحیل را کمتر کرد. گاهی وقت‌ها برخوردهایش خیلی اذیتم می‌کند.ولی بعد که فکر می‌کنم می‌بینم اگه باهر پسری خیلی راحت حرف می‌زد و قرار می‌گذاشت که حرف بزند، که راحیل نمی‌شد. اینقدر دست نیافتنی و بکر..... با این فکر لبخندی بر لبم آمد و بی هوا دلم برایش تنگ شد. کاش می‌شد زنگ بزنم و حداقل فقط صدای نفس‌هایش را بشنوم. گوشی را دستم گرفتم، ولی وقتی یاد برخورد آن روزش افتادم پشیمان شدم. غرورم اجازه نمی‌داد. با خودم گفتم حداقل یک پیام که میتوانم بدهم، مشکلی هم ندارد، بهانه هم دستش نداده‌ام. نوشتم: _سلام، راحیل خانم، آرشم. به فکرتونم. فرستادم. گوشی را روی میز گذاشتم و خیره اش شدم و منتظر ماندم. دیگر باید می‌رفتم خانه، باز نگاهی به گوشی ام انداختم خبری نبود. مأیوسانه گوشی را برداشتم و به طرف خانه راه افتادم. به سفارش مامان باید برای شام چندتا نان می‌گرفتم. بعد از خرید نان دوباره نگاهی به گوشی ام انداختم. با خودم فکر می‌کردم شاید جواب داده من صدای پیام را نشنیده ام. نان‌ها را روی صندلی عقب ماشین گذاشتم و پشت فرمان نشستم و گوشی را پرت کردم روی صندلی شاگرد. کلافه بودم که چرا جواب نداده. کاش حداقل فحش می‌داد و تشر می‌زد. کاش هر چیزی می‌گفت ولی بی‌تفاوت نبود. پایم را روی گاز گذاشتم و راه افتادم. دستم رفت روی پخش تا روشن کنم ولی پشیمان شدم چون ممکن بود پیام بده و من صدایش را نشنوم. با سرعت رانندگی می‌کردم که با صدای پیام گوشی ام پایم را روی ترمز گذاشتم و شیرجه زدم به سمت گوشی، ماشین های پشت سرم با بوق های ممتد و کر کننده از کنارم گذشتند و من اصلاً توجهی نکردم و تمام حواسم به گوشی ام بود. با دیدن جوابی که فرستاده بود لبخندی که به لبم نشسته بود محو شد... ادامه دارد.... 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃 سَرِ دلباختَنم بود که عاشق برسم *به جنون تکیه زدم تا که به منطق برسم پُرم از دغدغه ی چلّه نشستن در خویش با پَرِ چلچله شاید به دقایق برسم از تو لبریزم و حَق حق به دلم ریخته اند تهی از واژه شدم تا که به هق هق برسم چاره ای نیست صدایم کن و تا موج ببر نکند دور شوم از تو به قایق برسم برخلافِ همه ی گمشدگان خواهم ماند به تو یک روز اگر ای باد موافق برسم 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 🌷آیت‌الله خــــوشوقت (ره): مؤکّدترين دوجور است يکی مــــربوط به خـــداست و يکی مربوط به خـــلق است. 👌آنچه مربوط به خداست و نـــــمازشب است آنچه مربوط به خلق‌خداست به کسانی است که نیاز دارند. 🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃 یکبار که پیگیر کارهای اداری وام ازدواج بود، کار گیر کرده بود، بهش گفتم آشنایی نیست کارو درست کنه، گفت کار خوبه خدا درستش کنه، بنده ی خدا چکاره ست. همیشه برای انجام هرکاری تلاشش رو میکرد، قدمش رو برمیداشت، بقیه اش رو می سپرد به خدا، به معنای واقعی اینکارو میکرد. تکیه کلامش این بود: "کار دست خداست" سوریه که بود میگفت دوسه تا از بچه های اینجا خیلی نورانی ان، بهشون گفتم امروز فردا شهید می شید، گفتم عه خب سفارش کن هواتو داشته باشن وقتی رفتن اونور گفت از بنده خدا نمیخام. خدا، خدا رو عشقه …. عاشق شوی، عاشقت می شود، شهیدت میکند ... به نقل از همسر شهید نوید صفری ✨ومن یتوکل علی الله فهو حسبه✨ 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 ؟ ✨عین الدوله از وزرای دوران ناصرالدین شاه بود. اومد بره تو خونه دوتا درویش دید. یکیشون بلند بلند میگه: کار خوبه خدا درست کنه! اون یکی میگه: کار خوبه عین الدوله درست کنه! عین الدوله خوشش میاد از این حرف درویش. میره خونه و میگه یه ظرف پلو بکشین یه اشرفی(سکه) هم بزارین زیرش این بخوره. وقتی پلو رو جلوی این میزارن نمیدونه زیرش یه اشرفی هست. قهر میکنه! پلو رو میزاره جلو اونی که میگه کار خوبه خدا درست کنه و میره! اونم پلو رو میخوره و اشرفی رو برمیداره و میره! دوسه روز دیگه میاد باز ذکر میگیره. عین الدوله میاد میگه؛ مگه پریروز بهت نهار خوب ندادن؟ میگه: نه! دادن اما من ناراحت شدم! گذاشتم جلوی اونی که می گفت: کار خوبه خدا درست کنه! عین الدوله گفت: همونی که اون میگفت درسته ! کار خوبه خدا درست کنه...!☝️ 👌آدم با خدا یه ارتباطی برقرار کنه همه کارا درست میشه! ⁦🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت 26 _که دیدم ریحانه از خواب بیدار شد، تازگی ها یاد گرفته ب
چون فردا پارت داستانی نداریم، امشب طولانی تر گذاشتم☺️❤️ 🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت27 _سلام، لطفاً پیام ندید. _زود نوشتم چرا؟ اوهم زود جواب داد: _چون دلیلی ندارد. _همکلاسی که هستیم. _یعنی همه‌ی همکلاسی های من می‌تونند به من پیام بدن؟ در ضمن من ترم دیگه هم با خیلی از آقایون همکلاسی خواهم شد و ترم های قبل هم با خیلی ها همکلاسی بودم. باید هر کس از راه رسید چون همکلاسیمه، بهم پیام بده؟ پیامی که فرستاده بود را بارها خواندم. خب درست می‌گفت. ولی احساساتم اجازه نمی‌داد حرفش را قبول کنم. حرفش کمی بهم برخورد و جواب دادم: _ولی من نیت بدی ندارم. _خب ممکنه هر کسی این حرف رو بزنه، و واقعیت هم داشته باشه. ولی کارِ اشتباه اشتباهه دیگه. _ولی من نیتم ازدواجِ. بعد از فرستادن این پیام، هر چه منتظر شدم جواب نداد. ماشین را روشن کردم و به خانه رفتم. یکی از دوست های مادرم هم مهمان ما بود. با دیدن من دستش را دراز کرد و سلام داد. با هم دست دادیم، آن لحظه به این فکر کردم که از نظر راحیل احتمالاً این هم از آن کار اشتباهاست. یاد حرف آن روز راحیل افتادم . روزی که از دانشگاه تا ایستگاه مترو با هم پیاده رفتیم. گفت: _آقا آرش من و شما عقایدمون باهم خیلی فرق داره. منم گفتم: _عقاید شما برای من محترمه. با تعجب گفت: _عقاید روی زندگی آدم‌ها، رفتارشون، پوشش اونها، حتی غذا خوردن و حرف زدنشون تاثیر داره. _واقعاً انگار همین طوره. شیرین خانم دستش را جلوی صورتم تکان داد و گفت: _کجایی پسرم؟ لبخندی زدم و گفتم: _همین جام. مامان نان ها را از دستم گرفت و گفت: _بشین برات میوه بیارم. _نه مامان میرم اتاقم شما راحت باشید شام حاضر شد صدام... شیرین خانم دستم رو گرفت و کشید روی مبل کنار خودش نشوند و نذاشت حرفم رو تموم کنم و گفت: _ما راحتیم تو هم مثل پسرمی. نمی‌خواد بری. بگو ببینم کارو دانشگاه چه خبر؟ کنارش که نشستم، تیشرت و شلوار جذب شیرین خانم از نظرم گذشت، همین طور حرکاتش و حتی طرز حرف زدنش... و چقدر اعتقادات روی آدم‌ها تاثیر دارد. قبلاً طرز حرف زدن آدم‌ها و طرز لباس پوشیدنشان، به خصوص خانم‌های اطرافم برایم اهمیتی نداشت. ولی حالا انگار یه برنامه به ذهنم داده باشم خودش ناخودآگاه کنکاش می‌کند. شیرین خانم یک ریز حرف می‌زد از مسافرت چند روزه اش به ترکیه با دوستهایش ، اینکه جت اسکی سوار شدن و چقدر بهشان خوش گذشته. چقدر آنجا آزادیه و راحت می‌توانستند هر جور دلشان میخواهد لباس بپوشند. «حالا خوب است که از کار و دانشگاه من پرسید، اصلاً مهلت حرف زدن به من نمی‌دهد». مامان هم مدام با لبخند سرش را به علامت تأیید تکان می‌داد. «ای بابا حداقل یه نظری، یه مخالفتی می‌کردی مامان جان، مثل اینکه مجبورم خودم وارد عمل بشم». پوفی کردم و از جایم بلند شدم. شیرین خانم با تعجب گفت: _کجا میری؟ _میام. از آب ریز یخچال برای خودم آب ریختم و شروع کردم به خوردن. نگاهش را از من گرفت و رو به مامان گفت: _من حرف زدم این گلوش خشک شد. راستی روشنک جون دفعه بعد تو هم با ما بیا. خوش میگذره. گره ای به ابروهام انداختم و گفتم: _نه شیرین خانم، مامان من اینجور جاها نمیاد. _وااا؟؟! یعنی چی؟؟ کدوم جور؟؟ _کلاً گفتم. مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت: _خوبه حالا، اصلاً من پول اینجور مسافرت‌ها رو ندارم. _ولی موضوع اصلاً پول نیست. لیوان را روی کانتر آشپزخانه گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم. وقتی از سال رد شدم شنیدم مامان به شیرین می‌گفت: _حالا تو هم نشستی سیر تا پیاز تعریف می‌کنی جلو پسر جوون. لباسهایم را عوض کردم و خواستم گوشی ام را به شارژ بزنم که دیدم از راحیل پیام اومده. بی معطلی بازش کردم، نوشته بود... ادامه دارد.... 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁 🌸🍃🌸🍃