🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان پیچک💖 قسمت۲۹ لامپ های نیمه سوخته تا حدودی داخل سوله رو روشن می‌کردند..نیما به حالت نشسته و درحالیکه تلاش می‌کرد سروصدایی ایجاد نکنه،از پشت خرت و پرت های اطراف دیوار ها می‌گذشت و جلو می‌رفت.. صدای زوزه باد که از ترک های سقف وارد می‌شد،توی فضای خالی می‌پیچید.. جلوتر چند تا سایه دید که حرکت می‌کردند.. وقتی نزدیکتر شد دید که همون سه مرد هستند که تعقیبشون کردند..اون بچه و مادرش به همراه یک پسر جوون،بیهوش روی زمین افتاده بودند..صدای پاشنه های کفش مردونه‌ای طنین انداز شد و صبوری با همون پالتوی بلندی که همیشه روی شونش بود و کلاه شاپو ی قهوه‌ای از توی تاریکی بیرون اومد و شروع به حرف زدن کرد: -این بچه چیه دیگه؟مگه نگفتم طرفمون توی کار بچه مچه نیست؟ ×آقا گفتیم اگه مادرش رو فقط بیاریم بچش گریه میکنه و معرکه راه میندازه و همه خبردار میشن.. -بچه رو خلاص کنید..به دردمون نمیخوره.. ×چی؟آقا شرمنده..بچه کشی از ما برنمیاد..گناه داره طفلک.. -اگه کار این بچه رو تموم نکنی،باید شاهد مرگ بچه خودت باشی.. رنگ به وضوح از صورت مرد پرید.. ×آقا آخه چه جوری؟من دلشو ندارم .. -نترس نمیخوام خونشو بریزی.. بعد سرنگی از جیبش خارج کرد و پر از هوا کرد و به مرد داد..مرد با دستهای لرزون سرنگ رو گرفت و نگاهی به بچه انداخت..بعد از درنگ کوتاهی به سمتش رفت..با هر قدم مرد،نفس کشیدن برای نیما سخت‌تر و چشماش لحظه به لحظه گشادتر میشد..وقتی سرنگ به چند سانتی دست بچه رسید،طاقت نیاورد..از مخفیگاهش خارج شد و به مرد حمله کرد ولی با دست خالی کار زیادی از دستش برنیومد..با مُشتی دماغ مرد اول شکست..خون بیرون پاشید و مرد روی زمین افتاده و از درد مثل مار به دور خودش پیچید..دو مرد دیگر با نیما دست به یقه شدند و زد و خورد بالا گرفت که ناگهان گلوله ای از اسلحه صبوری خارج شد و نیما سوزش شدیدی در پهلوی راستش احساس کرد.. صدای شلیک به گوش تاجیک و فرهاد رسید و توی کوهستان پیچید.. شهاب به سختی تونست با ‌تلفن تنها بقالی روستا با پلیس تماس بگیره..به هیچ عنوان توی اون منطقه موبایل آنتن نمی‌داد..یک ربع بعد چند وانت تویوتا که از نزدیکترین پاسگاه مرزی اعزام شده بودند،به شهاب رسیده و اونو سوار کردند و به سمت سوله حرکت‌ کردند.. نور آبی و قرمز لامپ خودرو ها،دل تاریک شب رو می شکافت.. بعد از رسیدن دیدند که فرهاد به سمتشون دوید و اطلاع داد که تاجیک وارد سوله شده و اون هم منتظر شهاب بوده..با دستور رئیس عملیات،نیرو ها وارد ساختمان قدیمی شدند..با احتیاط جلو رفتند و دیدند که نیما غرق خون روی زمین افتاده..شهاب به سمتش دوید..نیما با آخرین توانش چشمانش رو باز کرد و به سختی به حرف اومد..شهاب به ناچار برای شنیدن صدای ضعیفش،گوشش را به دهان مرد نیمه جون نزدیک کرد.. 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯