- رمان امنیتی
#کلنا_قاسم -
- قسمت بیست و هفتم -
همه چیز به یک باره بهم میریزد. اتاقی که تا دقایقی پیش آرام و بدون دردسر در حال پیشبرد اهداف بود و تمامی نفرات وظایف خود را به خوبی و بدون کوچکترین اشتباهی انجام میدادند، در چشم بهم زدنی به محلی مملو از استرس و فشار کاری بالا تبدیل میشود.
دوان دوان به سمت خانزاده میروم و میگویم:
-میتونی تشخیص بدی این حمله از سمت کی طراحی شده؟ کارش چیه؟ اصلا چرا الان...
با اشاره دست از من میخواهد تا چیزی نگویم؛ اما مگر میشود؟ ما سه روز است که روی این پروژه مشغول کار هستیم و قبل از قبول این مسئولیت تفهیم شدیم که یکی از بهترین نفرات امنیتی برون مرزی ما برای این که سوژه را هیچگاه از دست ندهیم، حالا در کماست و با مرگ دست و پنجه نرم میکند.
انگشتانم ناخودآگاه به یکدیگر گره میخورد، باید کاری انجام دهم. فورا به پشت سیستم خودم میروم و صفحهای که مرتبط با پیشگیری از حملات ناشناس اینچنینی است را باز میکنم؛ اما در کمال تعجب همه چیز را نرمال نشان میدهد. از روی مانیتور چشم برمیدارم و رو به باقری که حالا شانه به شانه خانزاده در حال کار با سیستم پیش رویش است میکنم و میگویم:
-چرا اخطار حمله سایبری روی سیستم من نیست؟ مگه نباید قبل از شما روی سیستم مادر خطر حمله رو ببینیم؟
خانزاده در حالی که مشخص است تمام هوش و حواسش را به مانیتور پیش رویش داده است، لب باز میکند:
-من یه حدسهایی میزنم؛ ولی باید صبر کنیم تا مطمئن بشم!
عصبی میشوم:
-خب حدست رو بگو تا فکرهامون رو روی هم بریزیم.
خانزاده به یک باره دست از کار میکشد:
-قبلا شنیده بودم که رژیم صهیونسیتی در حال ساخت یه ویروس جدیده که برعکس بقیهی ویروسها حمله میکنه و کارش رو از سیستمهای خرد و کوچک شروع میکنه و وقتی که جای پاش کاملا سفت شد، اون وقت به سیستم مادر وصل میشه... فقط دعا کن که درگیر حمله با اون ویروس لعنتی ناشناخته نشده باشیم.
چشمهایم را میبندم و آب دهانم را قورت میدهم، سپس زیر لب زمزمه میکنم:
-یا فاطمه زهرا... باید موضوع رو با سردار درمیون بگذارم...
سپس به سمت خط امنی که در اتاق قرار دارد میروم و شماره مستقیم سردار را میگیرم. خیلی زود جواب میدهد:
-سلام و رحمت الله. خیره مهندس!
با استرسی که شبیهش را تا به حال تجربه نکردهام، میگویم:
-سلام قربان، خیر که... متاسفانه باید بگم بهمون حمله سایبری شده، لطف کنید چندتا از بچههای پشتیبانی رو هماهنگ کنید که از تهران با ما باشند.
سردار بدون معطلی میپرسد:
-چهنوع حملهای هست؟ ربطی به سوژهای که روش سوار هستید داره؟
سرم را به نشان تاسف تکان میدهم:
-هنوز مشخص نیست قربان؛ اما احتمال این که ویروس جدیدی باشه زیاده... باید چند دقیقهای بهمون فرصت بدید تا بتونیم ریشه یابی کنیم.
سردار توضیحاتم را گوش میکند و میگوید:
-خیلی خب، من با بچههای تهران هماهنگ میکنم که کارهای پشتیبانی رو انجام بدن، خودم هم با فرماندهی تماس میگیرم و اطلاع میدم، شما فقط تموم تمرکزتون رو بگذارید روی این موضوع...
دستم را ناخودآگاه روی سینه ام میگذارم و میگویم:
-چشم آقا.
سردار تاکید میکند:
-معراج! این سوژه خیلی مهمه و برای رسوندن پروندهش به این نقطه خیلی زحمت کشیدیم... نزارید زحمات بچهها هدر بشه...
با شنیدن این جملات از زبان سرداری که دست راست سردار حاجی زاده است، بغضم میگیرد. اطاعت میکنم و خداحافظی و سپس بدون اینکه بخواهم ثانیهای را از دست بدهم به سراغ سیستمم برمیگردم. تمام اتاق را سکوتی مرگ بار فرا گرفته است و غیر از صدای انگشتانی که به صفحهی کلید پیش رویشان کوبیده میشوند، هیچ صدای دیگری به گوش نمیرسد.
بهت و حیرت، تنها احساسی است که بر روی تمامی افراد حاضر در اتاق سایه انداخته است. زیر چشمی علیاصغر را میبینم که ورقههای روی میزش را جا به جا میکند و مدام مشغول یادداشت برداری شده است... باقری دیگر کاملا صورتش را به مانیتور چسبانده تا هیچ نکتهای را از دست ندهد و خانزاده...
خانزاده به یک باره فریاد میزند:
-آقا من تونستم پیداش کنم... ایناهاش... روی سیستم بی یه ویروس ناشناخته پیدا کردم، زودتر با بچههای تهران هماهنگ کنید که دستمون رو بگیرن.
صندلی چرخانم را به عقب هل میدهم و به سمت سیستم بی میدوم... بچهها خوشحال از خبری که خانزاده میدهد لبخند میزنند و خودش نیز با پشت آستین عرق روی پیشانیاش را پاک میکند؛ اما من...
.