قسمت سوم خانم حاج صمد توی خانه حسابی چشم براه حاجی بود. مدام ب گوشی اش زنگ میزد. ولی خاموش بود. لحظه ب لحظه ب ساعت نگاه میکرد. ثانیه ها را می شمرد. سعی میکرد با تلویزیون ، خودش و بچه ها را سرگرم کند. هر از گاهی، نگاهی ب در حیاط می‌انداخت، شاید در باز شود و حاجی وارد شود. بچه ها مدام سراغ پدرشان را می‌گرفتند. _مامان پس چرا بابا نیمد ؟ امشب قرار بود باهم کشتی کج کار کنیم. من حسابی خودمو آماده کردم ک شکستش بدم. ببین بازوهامو... چقدر قوی شدن.... علی آستینش را زد بالا و بازو شو نشان مادر داد. _ماشاالله مرد جوان. با همین بازوهات باید مواظب خواهرت باشیا... _ هستم مامان... حسابی هوای آبجی مو دارم... چاکرشم هستم... علی رفت و فاطمه آمد _ مامان پس چرا بابا نیمد؟ براش نقاشی کشیدم، قرار بود امشب برام مدادرنگی بخره. حالا نقاشیم زشت میشه که! _میاد دخترکم. ببینم نقاشی تو. _ببین این باباهه. ساک دستش گرفته که بره مشهد. این گنبده هم مشهده. می‌خوام ب بابا نشون بدم و بگم بابا دیدی ب آرزوت رسیدی؟! ... ولی آخه مداد رنگی ندارم! میخواستم گنبد مشهدو زرد بکشم. بابا بهم قول داده یه مداد رنگی برام بخره ک زرد توش داشته باشه. مادر اشک در چشمانش حلقه زد. دوباره نگاهی ب در حیاط انداخت... ........ ساعت ۳نیمه شب بود. فاطمه روی پاهای مادر خوابش برده بود و مادر سرش را ب دیوار تکیه داده بود. علی هم با همان لباس ورزشی یک طرف افتاده بود و خوابش برده بود. مادر نگاهی ب اطراف انداخت. هنوز خبری از حاجی نبود. دلشوره عجیبی سراسر وجودش را پر کرده بود. فاطمه را سرجایش خواباند و چادر سر کرد از خانه بیرون زد. همه بیمارستان های اطراف را سر زد اما هیچ نشانی از حاجی پیدا نکرد. ساعت ۷صبح بود و باید ب خانه برمیگشت. باید بچه ها را آماده رفتن ب مدرسه میکرد. با پاهایی ک دیگر نای راه رفتن نداشت، به خانه رسید. فاطمه تازه از خواب بیدار شده بود و داشت چشمان پف کرده اش را می‌مالید. تا مادر آمد داخل خانه و چادرش را از سر درآورد، فاطمه حرفی زد ک مادر سرجایش خشکش زد. برگشت ب سمت و فاطمه و گفت: چی گفتی؟؟؟ یکبار دیگه بگو..... _گفتم بابا همین الان زنگ زد و گفت کلانتری هستم.... مامان کلانتری چیه؟؟!!.... 🌸🌸🌸🌸🌸 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani