eitaa logo
داستان های آسمانی
62 دنبال‌کننده
46 عکس
13 ویدیو
0 فایل
در این کانال میتونید داستان های جذابی از افرادی ک مسیر زندگی خود را به گونه ای متفاوت انتخاب کردند بخوانید. این داستان ها واقعی نیستند اما میتوانند مصداق های واقعی زیادی داشته باشند اگر انتقاد یا پیشنهادی دارید لطفاً به این آی دی ارسال کنید. @asemani4522
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام به اعضای محترم کانال🙋‍♀ به عزیزانی که تازه به جمع ما اضافه شدند خیرمقدم عرض میکنم.🌹 ما تابحال سه داستان آسمانی را در کانال گذاشتیم. دوستانی که داستان های قبلی ما را نخواندند، اگر مایل بودند داستان ها را از ابتدا بخوانند به لینک های زیر مراجعه کنند: ✅برای خواندن ابتدای به https://eitaa.com/dastan_asemani/4 بروید. ✅برای خواندن ابتدای به https://eitaa.com/dastan_asemani/105 بروید. ✅برای خواندن ابتدای به https://eitaa.com/dastan_asemani/216 بروید. ✅برای خواندن ابتدای به https://eitaa.com/dastan_asemani/339 بروید.
قسمت چهارم فردا صبح، مامور، در زندان را باز کرد و گفت: حاج صمد... بیا بیرون... آزادی. حاج صمد که انگار دوباره متولد شده بود، کمی چشمانش را مالید و با چشمان تنگ شده‌اش، اطرافش را نگاه کرد. دید همان مرد صاحب ساعت روبرویش ایستاده و سرش را پایین انداخته. جلو آمد و سلام کرد. آن مرد با حالتی خجالت زده، سرش را بالا آورد و گفت: آقا... من خیلی شرمنده شمام... اشتباه کردم... شما ساعت منو ندزدیدید ...شما درست می‌گفتید که اونو پیدا کردید.... من روز قبلش، حدودای ظهر بود که به همراه خواهرم به اون پارک رفتم. می خواستم برم دستشویی. ساعتمو روی طاقچه کنار دستشویی گذاشتم که موقع شستن دست‌هام خیس نشه. وقتی از دستشویی بیرون اومدم، دیدم ساعتم نیست. فهمیدم یکی اونو برداشته... تا اینکه امروز صبح خواهرم زنگ زد و گفت اون روز ساعت من رو اون برداشته بود که یک وقت کس دیگه‌ای برنداره. اما توی راه از کیفش افتاده و گم شده. تو این مدت هم از ترس اینکه دعواش کنم، چیزی بهم نگفته بود. اما همین که فهمید شما را به جرم دزدی انداختم زندان، عذاب وجدان گرفت و اعتراف کرد. حالا من حسابی شرمنده شمام.  برای جبرانش هم هر قدر بخواهید بهتون پول میدم. حاج صمد که تا الان فقط نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت، لب به سخن گشود و گفت: من پول نمی‌خوام جوان! فقط به آقام امام رضا قول دادم هر وقت از اینجا بیرون اومدم، برم پابوسش... ان مرد لبخندی زد و گفت: هر چقدر خرج سفرت باشه با من. حاج صمد یک سفر مشهد لاکچری مهمان آن مرد یا بهتره بگم مهمان امام رئوف و مهمان نوازی چون امام رضا شد. هر وعده در غذاخوری حضرت، غذا نوش جان می‌کرد و شبانه روز کنار ضریح آقا نماز و مناجات می‌خواند. از سفر مشهد که برگشت، حقوق آن ماه و معوقات ماه‌های قبل را هم بهش دادند. حاج صمد هم  توانست به وعده‌هایی که به خانمش داده بود، به طور کامل عمل کند. 🌸🌸🌸🌸 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
قسمت پنجم چند وقتی گذشت. مرد صاحب ساعت که نامش جمشید بود، با حاج صمد تماس گرفت: _ سلام حاج صمد آقا... چطوری داداش؟ سفر خوش گذشت؟ _ سلام آقا جمشید... تشکر... عالی بود. _ یه پیشنهاد برات دارم... یکی از رفیقای من یک شرکت بزرگ واردات و صادرات قطعات خودرو داره. کلی کارمند زیر دستش دارند کار می‌کند. اما مدتیه که حسابدار قبلیشو اخراج کرده. میگه دستش کج بوده. دنبال یه حسابدار کاردرست و دست پاک می‌گرده. یادمه گفته بودی حسابداری خوندی. می‌خوای تو رو بهش معرفی کنم؟ _اما آخه آقا جمشید... من خیلی وقت پیش لیسانسمو گرفتم... تا به حال جایی کار حسابداری نکردم... یعنی کار گیرم نیومده... الان خیلی ساله که پاکبان هستم... _اما و آخه نداره داداش من! خودش راهت می‌ندازه. نگران اونش نباش. تو فقط بگو هستی؟؟ حاج صمد با تردید گفت: باشه! چند روز بعد، حاج صمد شد حسابدار بزرگترین شرکت واردات و صادرات قطعات خودرو. ماهی چندین میلیون پول در می‌آورد؛ اما در سبک زندگی اش هیچ تغییری حاصل نشد. همان زندگی ساده و معمولی قبل را همچنان داشت. مقدار کمی از درآمدش را صرف مایحتاج زندگی اش و خانمش و بچه‌هاش می‌کرد؛ مابقی را صرف کمک به مردم می‌کرد. یک خیریه تاسیس کرد. در مناطق محروم و روستاها مسجد و مدرسه ساخت. یتیم‌های زیادی را تحت پوشش قرار داد. به هر کس که دستی دراز می‌کرد، کمکی می‌خواست، هر قدر که در توانش بود، کمک می‌کرد. با اینکه دخل و خرجش زیاد شده بود، اما حواسش به پرداخت خمس مالش هم بود. مدیر شرکت با این مسائل چندان میانه خوبی نداشت. روزی حاج صمد را خواست... 🌸🌸🌸🌸🌸 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
قسمت ششم مدیر شرکت با این مسائل چندان میانه خوبی نداشت. روزی حاج صمد را خواست و به او گفت: _ آقا صمد! این در و دکان چیه برا خودت باز کردی؟؟ _ کدوم در و دکان قربان؟؟ _ همین خیریه و این چیزها دیگه...چی داری برای خودت خیرات می‌کنی؟؟ آبروی شرکتو؟؟!! _ نه قربان!! در و دکان چیه؟؟ آبرو کدومه؟؟ دارم از حقوق خودم، به مردم نیازمند کمک میکنم. دعای خیر مردم خیلی از مشکلات آدم را حل می‌کنه. یک دعای خیر یه آدم دلسوخته، میتونه دنیا و آخرت آدم رو آباد کنه. _ بریز دور این حرفا رو. دعا چیه؟؟ آخرت کجا بوده؟؟؟ بچسب به زندگی خودت که باد نبره... _مالی که باد آورده باشه رو باد می‌بره.... _ ببین آقا صمد.... از من می‌شنوی پولت رو برای خودت نگه دار.... منو می‌بینی چقدر وضعم توپه؟؟ همش به این خاطره که هرچی درآوردم، خرج زندگیم کردم... هرچی تونستم ملک خریدم، شرکتم رو گسترش دادم، سرمایه‌گذاری تو جاهای مختلف کردم... اگر می‌خواستم مثل تو هرچی در میارم رو صرف بقیه بکنم، که الان به اینجا نمی‌رسیدم. _ درسته قربان... اگر مادی بخواهید به همه چیز نگاه کنید، حرف شما درسته... اما من معتقدم، دستی در این عالم هست که فرای مسائل مادی رفتار می‌کنه. دستی که به موقعش دست آدم رو می‌گیره و بلند می‌کنه.... اون پولی که من صرف نیازهای مردم می‌کنم، چند برابرش بهم برمی‌گرده. برکتش رو در زندگیم حس می‌کنم. البته منظورم از برکت، صرفاً جنبه مادیش نیست. ممکنه که از لحاظ مادی هم دچار مشکل بشم. اما خدا جای دیگه برام جبران می‌کنه. اینو مطمئنم. خودش وعده داده. _ من که از حرفای تو سر در نمیارم... زندگی شخصی ات به خودت مربوطه. اما حواست باشه شرکت رو قاطی بازی‌هات نکنی... 🌸🌸🌸🌸 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
قسمت هفتم روزی شخصی به خیریه حاج صمد مراجعه کرد و گفت: _ حاج صمد شما هستید؟ من تعریف شما را زیاد شنیدم. شنیدم شما مرد بسیار خیّر و نیکوکاری هستید. من به نمایندگی از مردم حاشیه شهر آمده‌ام. ما برای خرید نیمکت برای مدرسه‌مان دچار مشکل شدیم. اگر لطف کنید، ۱۰ میلیون تومان برای خرید شان به ما بدهید، یک دنیا ممنون شما هستیم. _ شما آدرس و شماره مدرسه‌تان را بدهید تا ما بررسی کنیم. اگر به نتیجه رسیدیم، حتماً مبلغ را پرداخت می‌کنیم. _ اما حاج آقا... تا اول مهر چیزی نمانده.... ما عجله داریم... دو سه روز دیگر بچه‌ها می‌خواهند بیایند مدرسه... روی کجا باید بنشینند؟ خواهش می‌کنم الان این پول را بدهید تا ما سریع نیمکت تهیه کنیم. بعد اگر بررسی کردید و به نتیجه دیگری رسیدید، ما پول را به شما برمی‌گردانیم. اما مطمئن باشید پس از بررسی، به حرف من خواهید رسید. حاج صمد یک چک به مبلغ ۱۰ میلیون تومان برای آن مرد نوشت و رفت. چند روز بعد حاج صمد آماده شد که به شرکت برود. خانمش بعد از آنکه صبحانه را حاضر کرد، گفت: صمد آقا بی‌زحمت داری میری سر راهت یه شانه تخم مرغ هم بگیر. حاجی به مغازه اکبر آقا رفت و یه شونه تخم مرغ و یه پفک هم برای دخترش گرفت. کارت را کشید اما هر کاری کرد که پرداخت کند، می‌نوشت: تراکنش ناموفق! اکبر آقا گفت: _اشکالی نداره حاج آقا... اینا رو ببرید... این دفعه رو مهمون ما باشید... شما بیشتر از اینا به گردن ما و این محل حق دارید... _ نه اکبر آقا ....ممنون از لطفت.... فکر کنم پول نقد همراهم باشه.... بفرمایید. خریدها را که به خونه رسوند، به بانک رفت تا ببیند کارتش چه مشکلی پیدا کرده. _ حساب شما مسدود شده آقا!!! _مسدود؟؟؟😱 برای چی؟؟؟ 🌸🌸🌸🌸 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
قسمت هشتم _ حساب شما مسدود شده آقا!!! _مسدود؟؟؟😱 برای چی؟؟؟ شما چک یک میلیاردی کشیدید. اما این مقدار، توی حسابتون نبوده. یعنی چک بی‌محل کشیدید. به همین خاطر حسابتون مسدود شده. حاج صمد از تعجب داشت شاخ در می‌آورد!🤯 یادش نمی‌آمد به کسی چک یک میلیاردی داده باشد. _ الان چقدر تو حسابم هست؟ الان موجودی شما صفره!😰 دنیا دور سرش چرخید. چشم‌هایش سیاهی رفت. پاهایش سست شده بود. به یاد آن ده دختری افتاد، که قرار بود با این پول که نزدیک به یک میلیارد میشد، برایشان جهیزیه بخرد. به زور خودش را به صندلی رساند و نشست. هر چقدر فکر کرد که چطوری و چه کسی حسابش را خالی کرده فکرش به جایی قد نداد. گوشی همراهش را درآورد و تمام مواردی که به کسی پول یا چکی داده بود را بررسی کرد. بالاترین مبلغی که پرداخت کرده بود، ۵۰ میلیون بود. دوباره به سراغ متصدی بانک رفت: _ میشه بفرمایید اون چک یک میلیاردی را چه کسی آورده؟ متصدی بانک اسم کسی را آورد که دیگر حاج صمد نتوانست دوام بیاورد. به سرعت از بانک خارج شد. با آن حال خراب سوار ماشین شد و به خیریه رفت. از میان تمام پرونده‌ها و کاغذها، آدرس آن مدرسه حاشیه شهر که نیمکت می‌خواستند را درآورد. به آن شماره تماس گرفت: _ مشترک مورد نظر در شبکه وجود ندارد... بلند شد و به آن آدرس رفت. هرچه گشت خبری از آن مدرسه نبود. از اهالی آن منطقه پرسید. اما هیچکس شخصی به این نام و نشان و مدرسه ای به آن عنوان نمی‌شناختند. انگار همه چیز دود شده بود و رفته بود هوا. سرش را روی فرمان گذاشت و چهره تک تک آن دختران یتیم را تصور کرد... با چه رویی با آنها روبرو شوم؟؟ به آنها چه بگویم؟؟ بگویم دیگر جهیزیه ای در کار نیست؟؟ بگویم بروید خودتان یک فکری به حال خودتان بکنید؟؟ بدون جهیزیه به خانه شوهر بروید؟؟ شروع کرد با خدایش نجوا کردن: خدایا چه کار کنم؟ خدایا من که هر کاری کردم، فقط برای تو بود... من که برای خودم چیزی نخواستم.. میخواهی امتحانم کنی؟؟ باشه. اما اون بیچاره‌ها چه گناهی کردند؟؟ 🌸🌸🌸🌸 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
قسمت نهم سرش را روی فرمان گذاشت و چهره تک تک آن دختران یتیم را تصور کرد... با چه رویی با آنها روبرو شوم؟؟ به آنها چه بگویم؟؟ بگویم دیگر جهیزیه ای در کار نیست؟؟ بگویم بروید خودتان یک فکری به حال خودتان بکنید؟؟ بدون جهیزیه به خانه شوهر بروید؟؟ شروع کرد با خدایش نجوا کردن: خدایا چه کار کنم؟ خدایا من که هر کاری کردم، فقط برای تو بود... من که برای خودم چیزی نخواستم.. میخواهی امتحانم کنی؟؟ باشه. اما اون بیچاره‌ها چه گناهی کردند؟؟ حاج صمد دیگر نتوانست به خیریه برود دیگر توان روبرو شدن با مردم نیازمند را نداشت... در همین ایام جمشید تماس گرفت: _ سلام حاجی جون! چطوری؟ _ سلام آقا جمشید. قربانت. چه خبر؟ _ چی بگم حاجی؟! خبرای خوبی برات ندارم! _ چی شده؟! _ این رفیق ما... همون که تو... تو شرکتش کار می‌کنی... بهت پیغام داده که دیگه شرکت نیا... _ آخه برای چی؟!! _ میگه تو شرکت ما رو بدنام کردی... میگه اینطور سر زبون‌ها افتاده که حسابدار شرکت به این بزرگی، چطوری چنین کلاه گشادی سرش رفته؟؟!! حتماً این آدم انقدر بی‌عرضه است، که به راحتی دو تا صفر جابجا میشه و نمی‌فهمه... وقتی یک حسابدار، اینقدر راحت سرش کلاه بره، دیگه باید فاتحه اون شرکت رو خوند... _ آقا جمشید... از طرف من بهش بگو خیریه با شرکت زمین تا آسمون فرق داره.... خدا شاهده برای شرکت ذره ای خطا نکردم.... اصلا بذار خودم زنگش بزنم... _ نه حاجی زنگ نزنیا.... توپش خیلی پره... زنگ بزنی کلی هم بارت می‌کنه.. خوب می‌خوام براش توضیح بدم... _ ببین حاجی جون! آدمی که معروف میشه، خیلی زیر ذره بین مردم میره، فقط کافیه یه سوتی بده، دیگه کارش تمومه. هر آدمی بالاخره ممکنه بدخواه و حسود داشته باشه دیگه. سوتیشو تو همه جای دنیا پخش می‌کنن و آبروشو پیش همه می‌برن. درِ دهن مردم رو هم که نمیشه بست....یه چیزی می‌شنون، ۱۰۰ تا هم می‌ذارن روشو به همدیگه میگن. شرکت این رفیق ما هم سال‌ها طول کشیده تا به اینجا رسیده...اگر بدنام بشه، رقباش می‌زنن جلو و حسابی جا می‌مونه.... این رفیقم می‌گفت بهت گفته بوده که این در و دکون رو بذار کنار و بچسب به کارت، اما گوش نکردی... حاج صمد خونه نشین شد؛ در حالی که هیچ پولی هم در حسابش نبود.... 🌸🌸🌸🌸 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
قسمت دهم حاج صمد خونه نشین شد؛ در حالی که هیچ پولی هم در حسابش نبود.... چند ماه اجاره خانه به تاخیر افتاد. صاحبخانه عصبانی شد و به در خانه حاج صمد آمد. در را محکم کوبید. حاج صمد و خانمش و بچه‌ها، دویدند دم در. در را باز کردند. صاحبخانه، با توپ پر، فریاد زد: این چه وضعیه مرد حسابی.... چند ماه اجاره خونه تو ندادی.... برای بقیه هر که هستی باش.... اما برای من فقط یک مستاجری و باید اجاره تو سر موقع بدی... من امورات زندگیم با همین اجاره خونه می‌چرخه... زود پول منو بده... وگرنه وسایلتو میندازم تو کوچه... همسایه‌ها با صدای بلند صاحبخانه، کنجکاو شده بودند و آمده بودند دم در خانه‌هایشان و داشتند بی‌آبرویی حاج صمد را تماشا می‌کردند. آنهایی که قبل از این، به حاج صمد حسادت می‌کردند، با دیدن این صحنه‌ها قند در دلشان آب می‌شد.. آنهایی هم که از حاج صمد خیری دیده بودند، در دلشان، یا با صدای بلند، به صاحبخانه بد و بیراه می‌گفتند. خانم حاج صمد دیگه تحمل این بی آبرویی را نداشت. نگاه تحقیر آمیز همسایه ها و داد و فریادهای بی امان صاحبخانه، تحملش را تمام کرده بود. رفت توی اتاق و در را از پشت بست و نشست و تا می‌توانست اشک ریخت. بچه ها هم ک حال مادر را اینطور دیدند هر کدام گوشه ای کز کردند و سرشان را ب زانویشان گرفتند. حاج صمد ک وضع را اینطور دید، زود غائله را خواباند و ب سراغ خانمش و بچه هایش رفت. یکی یکی بچه هایش را در آغوش گرفت و بوسید. بچه ها ک رنگشان مثل گچ، سفید شده بود، با نوازش های پدر کمی آرام شدند. سپس ب سراغ خانمش رفت.... 🌸🌸🌸🌸 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
قسمت یازدهم یکی یکی بچه هایش را در آغوش گرفت و بوسید. بچه ها ک رنگشان مثل گچ، سفید شده بود، با نوازش های پدر کمی آرام شدند. سپس ب سراغ خانمش رفت.  او را در آغوش گرفت و بوسید. اشک هایش را از صورتش پاک کرد و گفت: خانم جانم! صبر داشته باش. از خدا بخواه ک مشکل مان را حل کند. من آن شبی ک توی کلانتری گیر افتاده بودم، از آقام امام رضا خواستم مشکلم را حل کنه. حالا هم باز می رم در خونه اش. خانمش در حالی ک ب هق هق افتاده بود، گفت: این همه خرج مردم کردی و خرج خونه خودت نکردی. عاقبت مون شد این. همه را خونه دار کردی اما خودمون هنوز اجاره نشینیم.  اگه اونوقت ک نزدیک یک میلیارد پول تو حسابت بود، ب فکر خودت بودی الان یه خانه عالی و یه ماشین آخرین سیستم زیر پامون بود. حالا اون مردمی ک این همه سنگشون را ب سینه می‌زدی کجان ک تو این نداری، ب دادمون برسن؟؟؟ _نگران نباش عزیز دلم. دعای خیر همون مردم پشت سرمونه. تو ک همیشه تو زندگی صبور بودی. تو همه سختی ها پشت من بودی.ما تو زندگی مون سختی های زیادی را پشت سر گذاشتیم. اگر تو کنارم نبودی هیچ وقت نمی‌تونستم از پس مشکلاتم بربیام. حالا هم تو کنارم باش. تو کم بیاری منم کم میارم. من ک جز تو کسی رو ندارم. من تو زندگی فقط دلم به تو و بچه ها گرمه. تو امید زندگیمی. تو سنگ صبور منی. تو تمام سالهای زندگی مون فقط دست های گرم تو بهم آرامش میداد. صبر داشته باش عزیزجانم. همه چیز درست میشه. توکل کن بخدا. از آن روز ب بعد نه دیگر خانم، روی بیرون رفتن از خانه را داشت و نه حاجی دل و دماغی برای جایی رفتن و چرخیدن. حتی حوصله جواب تلفن دادن را هم نداشت. حال پدر و مادر ک بد باشه حال بچه ها هم خرابه. بخصوص مادر ک چراغ خونه اس. اگه مادر ناراحت و بی حوصله باشه انگار خونه خاموشه. دیگه هیچی رنگ و بویی نداره. 🌸🌸🌸🌸 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
قسمت دوازدهم از آن روز ب بعد نه دیگر خانم، روی بیرون رفتن از خانه را داشت و نه حاجی دل و دماغی برای جایی رفتن و چرخیدن. حتی حوصله جواب تلفن دادن را هم نداشت. حال پدر و مادر ک بد باشه حال بچه ها هم خرابه. بخصوص مادر ک چراغ خونه اس. اگه مادر ناراحت و بی حوصله باشه انگار خونه خاموشه. دیگه هیچی رنگ و بویی نداره. فاطمه ک دیگه ازین وضعیت خسته شده بود، سراغ پدر آمد و با همان شیرین زبانی های دلبرانه اش گفت: بابایی چند روزه نبلدیم پارک. حواست هست؟ مگه یادت رفته بهم قول داده بودی اگه دختل خوبی بودم و نقاشی های خوشگل مشکل برات کشیدم هر شب ببلیم پارک؟ میدونی الان چند تا شبه ک با هم نلفتیم پارک؟ تازه کلی وقته پفک هم نخوردم. پدر ک از این همه شیرینی دخترش ب وجد آمده بود، یه بوس آبدار ب صورت دخملش کرد و بقلش کرد و بردش پارک. وقتی برگشت خانه، خانمش سراسیمه آمد دم در. _سلام حاجی...چقدر دیر کردی _چی شده مگه؟ _چند بار تا حالا از خیریه تماس گرفتند باهات کار داشتند. گفتند ب گوشیت هم تماس گرفتند جواب ندادی _آره می‌دونم. جواب ندادم چون می‌دونم کارشون چیه. حتما کار خیریه گره خورده، یا کسی نیاز ب کمک داره، یا اون دخترها  ک جهیزیه میخواستن، دنبالم میگردن، یا ... ازین جور کارا... دیگه حوصله هیچ کدومشو ندارم. یعنی دیگه روی مواجه شدن با مردم نیازمند رو ندارم. برم بگم چی؟ بگم هیچی ندارم کمکتون کنم؟ بگم دیگه آه در بساط ندارم؟ بگم تو خرج خونه خودمم موندم؟؟ _ولی گفتند کار مهمی باهات دارند. گفتند فردا یه سر میخوان بیان خونه مون تا مسئله مهمی را مطرح کنند... 🌸🌸🌸🌸 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
قسمت سیزدهم فردا صبح اعضای خیریه ب خانه حاج صمد آمدند. یکی از اعضا شروع ب صحبت کرد: حاج آقا ما از آن روز ک صاحب خانه تون اونطوری با مرد شریف و آبرومندی مثل شما رفتار کرد، بسیار متأثر شدیم و تصمیم گرفتیم کاری براتون انجام بدیم تا از این وضعیت دربیاید. شما ک اینهمه آدم را خانه دار کردید، حیفه ک خودتون بی خانه باشید. به همین خاطر بنده به همراهی بقیه اعضای خیریه، به سازمان اوقاف و امور خیریه مراجعه کردیم و ازشون خواستیم تا یک خانه به شما بدهند. بعد از پیگیری های بسیاری که کردیم، موفق شدیم یکی از بهترین خانه های وقفی را (برای مدتی) براتون بگیریم. من این خانه را دیدم. یک خانه ویلایی بسیار زیبا و باصفاست. خیلی هم بزرگه. میتونید حتی دفتر خیریه را هم ببرید اونجا. چند سالی میتونید بدون اجاره تو اون خونه زندگی کنید. بعد هم انشالله خودتون صاحبخانه بشید. خانم حاج صمد از این خبر اشک در چشمانش حلقه زد. اصلا  انتظار چنین گشایشی در خانه و زندگی اش را نداشت. انسان وقتی به خدا توکل کند، خدا از راهی ک خودش میداند برایش گشایش حاصل میکند. در قرآن می‌فرماید: و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لایحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قدجعل الله لکل شیء قدرا . چند روز بعد حاج صمد و خانواده اش ب آن خانه اثاث کشی کردند. رفتن ب آن خانه بزرگ و با صفا، با حیاط بزرگ و پردرختش هم محیط بازی خیلی خوبی را برای بچه ها فراهم کرده بود و هم جانی تازه ب زندگی حاج صمد و خانمش داده بود. دوباره شادی و خنده ب چهره مادر خانواده برگشت و دوباره حاجی به خیریه بازگشت. از آنجایی ک همه مردم حاج صمد را به دست پاکی و خیرخواهی میشناختند، خیلی زود کار خوبی هم پیدا کرد و شد متولی امور مساجد استان. 🌸🌸🌸🌸 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
قسمت چهاردهم (قسمت آخر) روزی حاج صمد در خیریه مشغول رتق و فتق امور بود ک گوشی اش زنگ خورد _بله بفرمایید _سلام حاج صمد. از اداره آگاهی تماس میگیرم. خبر خوبی براتون دارم _سلام جناب سروان. چه خبری؟؟ _دزد پول هاتون را پیدا کردیم. لطفاً همین الان بیاید آگاهی. حاج صمد دفتر و دستکش رو بست و سریع سوار ماشین شد و راه افتاد. ب اداره آگاهی ک رسید دید همان مرد کلاهبردار، دستبند به دست، به همراه جناب سروان در اتاق نشسته اند. جناب سروان به آن مرد اشاره کرد و رو به حاج صمد گفت: همینه؟ حاجی سرش را ب نشانه تایید پایین آورد و رویش را برگرداند. جناب سروان ب سربازی ک دم در ایستاده اشاره کرد ک متهم را ببرید بازداشتگاه. حاج صمد روی صندلی نشست و سرش را زیر انداخت. مدام به حالت تاسف سری تکان میداد و آه میکشید. جناب سروان ک این حالت حاجی را دید از جا بلند شد. لیوان آبی پر کرد و دست حاجی داد. بعد روبه رویش ایستاد و گفت: حاج صمد منو میشناسی؟! حاجی سرتاپای جناب سروان را برانداز کرد. جوانی حدودا ۳۰ساله. با محاسن و موهای مشکی. چارشونه و هیکل ورزشکاری. هرچه فکر کرد چیزی ب ذهنش نرسید. گفت: نه جناب سروان. نمیشناسمتون _درسته. شما منو نمی‌شناسید اما من شما را خیلی خوب میشناسم. صندلی ای برداشت و گذاشت درست جلوی حاجی. رویش نشست تا چشم در چشم صحبت کند. _چند سال پیش ک پدرم فوت کرد، من ماندم و یک مادر مریض و چند تا خواهر کوچولو. چاره ای نداشتم جز اینکه درس را ول کنم و برم کاری گیر بیارم تا بتونم خرج شون رو بدم. تو هر کاری میرفتم، مایه اش کم بود. کفاف داروهای مادر و مخارج اون دو تا دخترو نمی‌داد. مجبور شدم برم تو کار قاچاق. تنها کاری بود ک درآمدش خوب بود.چند سالی جنس قاچاق کردم. با مرامم جور نبود اما چاره ای نداشتم. تا اینکه یه روز شنیدم یکی پیداش شده ب اسم حاج صمد. گفته خرج زندگی مونو میده. هر چی احتیاج داریم برامون فراهم میکنه. چند ماهی صبر کردم دیدم بله. درست شنیدم. حاج صمد هر ماه هم پول داروهای مادرم رو میداد هم مخارج درس و تحصیل آبجی هامو. خیالم ک از بابت خانوادم راحت شد، تصمیم گرفتم کار قاچاق را ول کنم و بچسبم ب درس. حاج صمد با دقت داشت به حرف های جناب سروان گوش میداد. سروان کمی از جایش جابجا شد و ادامه داد: _از بچگی دوست داشتم پلیس بشم. توی کنکور شرکت کردم و با اینکه امکانات چندانی هم نداشتم اما با رتبه خوبی دانشکده افسری قبول شدم و الان اینجام. روبروی شما. و همه اینها را مدیون شمام. سروان از روی صندلی بلند شد و در اتاق شروع ب قدم زدن کرد: _چند وقت پیش شنیدم ک یک نامرد تمام پول های شما را دزدیده و در رفته. پول هایی ک به گفته خودتان قرار بوده جهیزیه چند تا دختر یتیم مثل خواهرای من بشه. خونم ب جوش آمد. گفتم هر طور شده گیرش میارم. نمی‌ذارم یک قرون از این پول ها را بخوره. پرونده تون را خودم دست گرفتم و افتادم دنبال کارتون. ب رفقای قاچاقچی ک تو اون دوران داشتم هم سپردم ک اگه پیداش کردن کت بسته برام بیارنش. تا اینکه امروز یکی از همونا باهام تماس گرفت و گفت گیرش انداخته. داشته با پول ها از مرز رد میشده.... حاج صمد نمی‌دانست چه بگوید. فقط این جمله را با خودش تکرار می‌کرد: یدالله فوق ایدیهم. دست خدا بالای همه دست هاست. پایان 🌸🌸🌸🌸 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani