بسیار ممنونم از عزیزانی که نظرشون را در مورد داستان ریحانه گفتند. بقیه دوستان هم اگر نظری، انتقادی، پیشنهادی، دلنوشته ای، هر صحبتی در مورد #داستان_ریحانه دارند میتونند به این آی دی @asemani4522 پیام بدن. نظرات شما راهگشای ماست.
یکم خستگی در کنید از هفته دیگه داستان بعدی را میگذارم
#داستان_آرش_و_باران
سلام
حالتون خوبه؟
خستگی تون در رفت؟☺️
آماده اید برای داستان بعدی؟😊
تقدیم با احترام ❤️
#داستان_آرش_و_باران
قسمت اول
باران از کلاس خارج شد. نگاهی به ساعتش انداخت. وقت صرف ناهار بود. به سمت سالن غذاخوری به راه افتاد.
وقتی به سالن رسید، با دیدن جمعیت زیادی که در سالن و در صف غذاخوری بودند، تصمیم گرفت گوشهای بنشیند و به جای آنکه وقتش را در صف غذا تلف کند ، کمی مطالعه کند.
نشریهای که روی میز بود را برداشت و ورق زد. اخبار هفته اخیر و اتفاقاتی که در این چند روز در دانشگاه روی داده بود را خواند.
چشمش به عکسی خورد که توجهش را جلب کرد؛ دانشجویی در حال شکستن شیشههای یکی از دانشکدهها بود.... با خودش فکر کرد که چرا یک عده اینطور به چیزهایی که مربوط به خودشان است، مال خودشان است، آسیب میرسانند.
صف غذا کم کم داشت خلوت میشد. نشریه را بست و کنار گذاشت. غذایش را گرفت و خورد و از سالن غذاخوری بیرون آمد. همینطور که داشت از آنجا فاصله میگرفت، صدایی از پشت سرش شنید که داشت او را صدا میزد:
_باران.... باران.... صبر کن....
صدای آرش بود.
_سلام آرش... چطوری؟
_سلام دختر خوب... پس کجایی تو؟.... میدونی چقدر وقته اینجا منتظرتم؟ _آخ ببخشید پاک فراموش کرده بودم قرارمونو. جزوهها رو آوردی؟
_ اشکالی نداره... بله آوردم... بفرمایید.... میری خونه؟ برسونمت.
_ نه میرم سالن اجتماعات. یه سخنرانی الان شروع میشه. موضوعش به درد مقاله ام میخوره.
_ موضوعش چیه؟
_ دین پذیری یا دین ستیزی
_ ای بابا چقدر از اینجور سخنرانیها گوش میدی؟؟ چقدر مقالات دینی مینویسی؟؟ خسته نشدی تو؟؟؟ ول کن این حرفا رو... برو عشق دنیا رو بکن...
آخر هفته میخوایم با بروبچ بریم کوهنوردی... نمیای؟
_ نه تو برو... خوش بگذره... جای منم خالی کن...
_ جای شما تو قلب ماست خانوم.... تو نباشی که به من خوش نمیگذره... _ببخشید آرش من باید برم برسم به سخنرانی. دیرم شد.
_ خیلی خوب بابا... حالا ترش نکن... سوار شو میرسونمت.
آرش در ماشین شاسی بلندش رو برای باران باز کرد و باران سوار شد.
همکلاسیهای باران که شاهد این صحنه بودند، در گوشی با هم پچ پچ میکردند:
_ خدا شانس بده... کاش یه پسر پولدار هم عاشق ما میشد!!!🥰
_والا.... به خدا من تو خوابم نمیبینم که یکی در ماشین شاسی بلند مشکی رو به روم باز کنه...😆
_ تازه باران کلی هم برای این پسر کلاس میذاره. درست و درمان که محلش نمیذاره
_ ای بابا.... خب آخه باران دختر مذهبیه... اصلاً تیپش به امثال آرش نمیخوره...🙃
_ لابد باران میخواد با یه پسر آخوند ازدواج کنه.🤣
همگی زدن زیر خنده😁😁😁😁
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#تربیت_کودک
خانواده یک مثلث است.👨👩👧👦
دو رأسش پدر و مادر هستند و پایینش فرزند.
پدر نماد قدرته و مادر نماد محبت.
بچه ها ذاتا مادر را دوست دارند.
✅ حالا اگر پدر خانواده به مادر احترام بگذارد، بچه ها هم پدر را دوست دارند و او را به عنوان نماد قدرت و احترام قبول میکنند و دوستش دارند.
✅ حتی این محبت نسبت ب پدر به جایی می رسه که پشت سرش نماز میخوانند و مسائل دینی را هم ازش یاد میگیرند.
🧔♂هر پدری اگر میخواد در خانواده اقتدار داشته باشد و بچه ها به حرفش گوش کنند، باید به مادر خانواده احترام بگذارد.
❄️@dastan_asemani
#داستان_آرش_و_باران
قسمت دوم
آرش دم در سالن اجتماعات نگه داشت.
باران میخواست پیاده شود که آرش یاد حرفی افتاد که صبح تا حالا به خاطرش منتظر باران بود:
_راستی باران یه چیزی... دیروز با مامانم در مورد تو صحبت کردم.... بهش گفتم که یکی از همکلاسیهام هست که خیلی دختر خوبیه و میخوام باهاش ازدواج کنم... الکی کلی ازت تعریف کردم!!!😜
هر دو زدن زیر خنده😂😂
آرش ادامه داد :
_قرار شد یه روز بیاد دانشگاه ببیندت
_ باشه . هر وقت خواستن، بیان. خدانگهدار.
_ آرش همانطور که در ماشین نشسته بود، از پشت سر، راه رفتن باران را تماشا میکرد و در دل با خود حرف میزد:
چقدرررر با وقار.... چقدرررر متین.... چقدر سنگین... با تمام دختران جلفی که تا حالا دیدم فرق داره. با اینکه عجله داره ولی اصلاً نمیدوه... چقدر آرامش داره...
آرش رسید خانه.
صدای موسیقی کر کنندهای از اتاق برادرش به گوش میرسید.
مامانش را صدا کرد. ولی صدا به صدا نمیرسید.
در اتاق مامانش را باز کرد. دید روی تخت دراز کشیده و چشمانش را بسته.
_ مامی.... خوابی؟؟
_ نه بیدارم.... فرمایش؟؟
_ اینا چیه گذاشتی رو صورتت؟؟
_ اینا ماسک زیباییه. امروزه یکی از بچههای باشگاه بهم معرفی کرد. خیلی تعریفش رو کرد. منم خریدم ببینم چطوریه.
_ این کارا رو نکن مامی جون.... به خدا تو همین طوری هم زیبایی.... این همه عمل زیبایی و ماسک و کوفت و زهرمار .... حیف صورتت نبود؟
_برو بچه ....این فضولیها به تو نیومده...
_ مامی
_ دیگه چیه؟
_ گرسنمه... شام چی داریم؟
_ هیچی.... وقت نکردم شام درست کنم.... برو زنگ بزن غذا سفارش بده... بذار به کارم برسم...
_ای بابا چقدر غذای بیرون بخورم؟... دلم تنگ شده واسه غذای خونگی.... هر روز یا غذای بیرون... یا غذای دانشگاه... دیگه خسته شدم...
آرش همینطور که داشت غر میزد و به طرف اتاقش میرفت، دید سگش از اتاق اومده بیرون و داره زبانش رو براش تکون میده.
_ چیه تو هم گرسنهای؟ کسی به فکر تو هم نبوده؟
این حرف رو با صدای بلند گفت تا مامانش هم بشنوه و رفت توی اتاق و محکم در رو بست.
اینترنت گوشی رو روشن کرد. ترجیح داد قبل از اینکه غذا سفارش بده، با باران چت کنه. شاید یکم اعصابش آروم بگیره و بتونه دستان لرزانش رو آروم کنه.
_ سلام عشقم... چطوری؟؟ سخنرانی چطور بود؟؟ دلم برات تنگ شده... کجایی پس بانوی من؟؟
هرچه صبر کرد، دید باران آنلاین نمیشه. صفحه اش رو بست و رفت سراغ سفارش غذا.
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_آرش_و_باران
قسمت سوم
باران بعد از آنکه برنج و قورمه سبزی مامان پز را نوش جان کرد، سراغ لپ تاپش رفت، تا مقالهاش را با سخنرانی ای که امروز گوش کرده بود، تکمیل کند.
لپ تاپ را روشن کرد. پیام آرش پایین صفحه آمد. باران وسوسه شد پیام را باز کند. اما فکر کرد بهتر است اول روی مقالهاش کار کند تا تمرکزش به هم نخورد.
یک ساعت بعد، مقاله را کامل کرد و صفحهاش را بست و به سراغ پیام آرش رفت.
_سلام آرش.... ممنونم تو خوبی؟.. ممنونم بابت جزوههایی که امروز بهم دادی.... نمیدونم خودت نوشتی، یا از جایی آوردی.... هرچی بود که خیلی عالی بود.... فعلاً خدانگهدار...
_ کجا میری باران؟ صبر کن دختر.... کلی وقته منتظرم آنلاین بشی... هنوز نیومده، میذاری میری؟؟ حداقل به فکر دل من باش که صبح تا حالا از دلتنگی پوسید...💘
_ هنوز چیزی نگذشته که.... همین عصر همدیگرو دیدیم...
_ برای من یک عمر گذشته.... دیگه طاقت دوری تو رو ندارم... میخوام کنارم باشی... برای یک عمر...😍
_ باشه... هر وقت رسماً آمدید خواستگاری در این مورد صحبت میکنیم....
_ حالا نمیشه غیر رسمی خواستگاری کنیم؟؟
_ یعنی چی غیر رسمی؟؟!!!
_ یعنی یه مدت با هم باشیم.... بیرون بریم... حتی سفر بریم... چه اشکالی داره؟؟؟ مثل همه دختر و پسرا....👫
_ اشکالش اینه که من درس دارم... کلاس دارم.... کجا برم؟؟؟
آرش زد زیر خنده....😂😂
_ یعنی مشکل تو اینه ناقلا؟؟؟ یعنی مشکل دیگه ای نداری؟؟... باشه... اصلا تو بگو برو قله قاف رو فتح کن... بگو برو با رضازاده کشتی بگیر.... بگو برو بزن تو گوش ترامپو برگرد.... هر کاری تو بگی میکنم ....🤣🤣🤣
باران که داشت از خنده ریسه میرفت، گفت: از دست تو آرش. الان مامان و بابام میگن این دختره دیوونه شده اینقدر میخنده😉
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_آرش_و_باران
قسمت چهارم
چند روز بعد آرش به همراه مادرش به دانشگاه آمد. باران را به مادرش معرفی کرد و خودش در ماشین نشست تا از دور نظاره گر باشد.
هنوز چند دقیقهای نگذشته بود، که مادر آرش با باران خداحافظی کرد و به سمت ماشین آمد.
آرش به چهره مادرش نگاهی انداخت... چندان خبر از رضایت خاطر نمیداد. مادرش همین که در ماشین را بست، چشمانش را درشت کرد و با حالتی تشر آمیز رو به آرش گفت:
اگر گفته بودی دختره چادریه، پامو تو دانشگاه نمیذاشتم. تو از یه دختر چادر چاقجوری خوشت اومده؟؟ آخه دختر قحط بود؟؟
لحظه به لحظه صدای مادر آرش بلندتر میشد:
مگه اینکه از روی جنازه من رد شی که بخوای پای این دختره رو به زندگی من باز کنی. لابد با همین چادرشم میخواد جلوی داداشت بشینه. حتماً چند روز دیگه هم میخواد ما رو امر به معروف کنه که حجاب داشته باشید و نماز بخونید.
صدای مادر دیگه تبدیل به جیغ بنفش شده بود:
تو میگفتی میخوای زن بگیری، خودم خوشگلترین دختر رو بهت معرفی میکردم. ۱۰ تا دختر... یکی از یکی خوشگلتر تو باشگاهمون داریم. از خداشونه عروس من بشن. این همه دختر خوشگل و پولدار رو ول کنم بیام خواستگاری این دختره ایکبیری؟؟؟ قیافش مثل ماست میمونه. همونقدر سرد و بی روح. نکرده یکم رژ لب بماله شاید مادر شوهر آیندهاش بپسندتش.
آرش هیچی نمیگفت. فقط سرش را پایین انداخته بود و داشت لب پایینش را گاز میگرفت.
اما مادرش دست بردار نبود:
آخه تو از چی این دختره خوشت اومده؟ نه قیافه داره، نه پول و پله. دور این دختره رو خط میکشی آرش وگرنه دیگه پسر من نیستی....
این رو گفت و از ماشین پیاده شد و رفت.
آرش که تا آن لحظه فقط سکوت کرده بود، بغضش ترکید و زد زیر گریه. انتظار چنین واکنشی را از مادرش نداشت. وقتی مادرش اینطور عکسالعملی نشان میدهد، پدرش چه کار میکند.
یاد حرف مادرش افتاد: آخه تو از چی این دختره خوشت اومده؟؟
در دل به مادرش جواب داد: می دونی از چی اش خوشم اومده؟ از نجابتش، از صداقتش، از لطافتش. کدوم یکی از اون همه دخترهایی که تو میشناسی انقدر نجیبند؟ کدام یکیشون تا حالا دستشون به هیچ پسری نخورده؟ اون دخترهایی که تو فکر میکنی خیلی خوشگلن، همش به خاطر سرخاب سفید آبهای روی صورتشونه. اگه یه روز اونا رو بدون آرایش ببینی دیگه دلت نمیخواد نگاهشون کنی. اما این دختر، فابریکه. اصل جنسه. خودشو پشت یک ماسک دروغی مخفی نکرده. من دختر روراست میخوام. دختری میخوام که بتونم بهش اعتماد کنم. بتونم اجازه بدم تو خونه و دانشگاه و سرکار بگرده اما فقط مال من باشه. قلبش فقط برای من بتپه. خیالم از جانبش راحت باشه.
آرش ماشین را روشن کرد و راه افتاد. اما نمیدانست کجا برود. جز خانه جایی را نداشت که برود. تحمل روبرو شدن با مادرش را هم نداشت.
دلش یک آغوش گرم میخواست تا یک دل سیر گریه کند. دلش دستان گرمی میخواست که دستش را بگیرد. گوش شنوایی میخواست تا حرف دلش را بزند. کسی که حرفش را بفهمد. کسی که بگوید بعد از این باید چه کار کند. باید قید باران را بزند، یا قید خانوادهاش را؟
هر دوی اینها غیر ممکن بود.
دلش کسی را میخواست که کنارش بنشیند و از آرامش او آرام شود. بوی باران میآمد. صدای باران میآمد. قطرات باران روی شیشه ماشین میریخت و سرازیر میشد. چقدر دلش هوای باران کرده بود. گوشه ای نگه داشت. در ماشین را باز کرد. از ماشین پیاده شد. سرش را به سمت آسمان گرفت تا طراوت باران را بهتر حس کند. از ته دل فریاد زد و گفت: خداااااااا
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#تربیت_کودک
چند مورد رفتار اجتماعی كه بايد به فرزندانمان آموزش دهيم:
✅ وقتی درخواستی دارد، بگويد لطفا
✅ وقتی چيزی دريافت كرد، بگويد متشكرم
✅ اگر به كسی ضربهای زد، بگويد معذرت میخوام
✅ وقتی كسی وارد اتاقش میشود، سرگرمیهای الكترونيكیاش را كنار بگذارد
✅ وقتی با افراد صحبت میكند، به چشمهای آنها نگاه كند
✅ صبر كند صحبت ديگران تمام شود بعد شروع به صحبت كند.
این آموزشها زمانی کارآمد می شود که والدین خود عمل کننده ی این طرح باشند.
آموزش و تغییر را از خودمان شروع کنیم.
❀ @madaranee ❀
#داستان_آرش_و_باران
قسمت پنجم
ترم جدید شروع شد. مدت کوتاه تعطیلی بین دو ترم، فرصتی را برای آرش فراهم کرده بود، تا سنگهایش را با خودش وا بکند و ببیند با خودش چند چند است.
با چند نفری مشورت کرده بود و برای اولین بار در زندگیش استخاره کرده بود، که جوابش بسیار خوب آمده بود.
اما هنوز تردید داشت.
وارد کلاس که شد، چشمش به باران خورد. آرام در گوشش گفت: لطفاً بعد از کلاس بمان. کارت دارم.
کلاس که تمام شد، آرش منتظر ماند تا همه از کلاس خارج شدند.
آمد کنار باران نشست.
_ سلام خانم. چشممان به جمال شما روشن!
_ سلام آرش. تعطیلات خوش گذشت؟
_ دست رو دلم نذار که خونه...
_ بذار حدس بزنم از چی ناراحتی... حتماً خونوادت از من خوششون نیومده و گفتن دور این دختر رو خط بکش... تو هم موندی بین من و خونوادت کدوم رو انتخاب کنی...
_ ای جانم! همین هوش و ذکاوتته که منو کشته.... تو که تا آخر خطو رفتی... نتیجه گیری هم بکن...
باران خندهای کرد و گفت: نتیجهشو تو باید بگی...
_ باران میشه یه سوال ازت بپرسم؟پ
_بپرس
_ تو چرا چادر میپوشی؟ مامان من از همین چادرت، از همین پوشیده بودنت خوشش نیومده.
_ این پوشش من، به من امنیت میده. باعث میشه وقتی توی جامعه راه میرم، همه به من به چشم یک خانم نگاه کنند، نه به چشم یک دختری که میشه ازش سوء استفاده کرد. منم مثل همه دخترها موهای زیبا دارم. جذابیتهای زنانه دارم. اما اگر اینها را توی جامعه به نمایش بگذارم، اولاً چشمهای افراد مریض را به خودم جذب کردهام و غیر مستقیم بهشون گفتهام "دنبالم بیا و هر کاری میخواهی با من بکن" . دوماً مردهایی که خودشون همسر دارند را تشویق کردم که به همسرش خیانت کنند.
من دوست دارم فقط مال یک مرد باشم، نه مال همه مردهای توی خیابان. حالا من یک سوال از تو میپرسم. اگر من یک روز شدم همسر تو، آیا راضی هستی موهایی که فقط تو حق دیدنش را داری، بدنی که فقط تو میتوانی ببینی را من به بقیه مردها هم نشان بدهم؟
_ نه به هیچ وجه. تو دیگه مال من هستی. راضی نیستم هیچ مردی حتی یک لحظه هم بهت نگاه کنه.
_ حالا اگر من خودم موهامو آوردم بیرون و بدنم رو به نمایش گذاشتم و مردها توجهشان به من جلب شد و یه بلایی سرم آوردند، تو کی رو سرزنش میکنی؟
_ اول تو را یک دل سیر کتک میزنم که باعث و بانی همه این اتفاقات شدی!🤛 بعدم چشمهای اون مردها را از حدقه درمیارم. 👀 بعدم یه تیر تو مغز خودم شلیک میکنم که چرا جلوی خانمم رو نگرفتم!!😡
باران خندید و گفت: حالا خیلی هم جوگیر نشو!😁🖐
حالا فهمیدی من چرا چادر میپوشم؟ من در اصل دارم برای تو امانت داری میکنم..
_ تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم.
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
برای خواندن ابتدای داستان #آرش_و_باران ب این لینک https://eitaa.com/dastan_asemani/105 بروید
May 11
1_7314749044.mp3
1.65M
#تربیت_کودک
پاسخ استاد تراشیون ب سوالی با محوریت
"مناسب ترین سن برای گذاشتن کودک به مهدکودک"
❄️@dastan_asemani
#داستان_آرش_و_باران
قسمت ششم
آرش کمی فکر کرد و بعد گفت:
_آها... نماز.... تو نماز هم میخونی... درسته؟؟ چرا میخونی؟؟؟
_ خب توی دین ما خیلی سفارش به نماز شده. حتی تا جایی که مرز اسلام و کفر رو نماز شمرده. حتی میگه اگر نمازتان قبول بشه، بقیه اعمالتون هم قبول میشه، اگر نماز قبول نشه، تو هرچی میخوای به مردم خوبی کن؛ هرچی میخوای ثواب برای خودت جمع کن؛ هیچیش به درگاه خدا پذیرفته نمیشه.
_میدونی چیه؟ من فکر میکنم نماز خیلی کار بیهودهایه... آخه چه معنی داره آدم ۵ بار تو روز دولا و راست بشه؟ اینو کی میبینه؟؟ به کجا میرسه؟؟
_ اولاً خدا همه اعمال ما رو میبینه. این را توی قرآن گفته. دوماً تا حالا حرکات یک یوگی (شخصی که یوگا کار میکنه) رو دیدی؟ اونم هر روز یک سری حرکاتی انجام میده که به نظر من و تو هیچ معنا و مفهومی نداره. اما اگر ازش بپرسی، میگه ما با این کارها تخلیه انرژی میکنیم. انرژی ذخیره شده در هاله ها و چاکراها را آزاد میکنیم. هر کدام از حرکاتشون حتی طرز نفس کشیدنشان هم مفهوم خاصی داره. نماز ما هم همینطوره. تک تک حرکات ما حساب شده است. حالا اینکه ما نمیفهمیم چه تاثیری دارد، این تقصیر ماست. وگرنه نماز تاثیر خودش رو دارد.
مثلاً یک موردش رو من مثال بزنم. ما وقتی سجده میریم، تمام انرژیهای منفی که در بدن ما جمع شده از طریق سرمان خارج میشود و اگر ما به سمت قبله که مرکز زمین هست، سجده کنیم، این تبادل انرژی به طریق صحیح خودش انجام میشه. به همین دلیل هم هست که در روایات ما سفارش شده که زیاد سجده کنید و سجدههای نمازتان را طولانی کنید.
آرش باز هم به فکر فرو رفت. دیگر حرفی برای گفتن نداشت. باران از سکوت آرش استفاده کرد و خداحافظی کرد و رفت و آرش را در افکار خودش فرو برد....
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani