eitaa logo
داستان های آسمانی
73 دنبال‌کننده
46 عکس
13 ویدیو
0 فایل
در این کانال میتونید داستان های جذابی از افرادی ک مسیر زندگی خود را به گونه ای متفاوت انتخاب کردند بخوانید. این داستان ها واقعی نیستند اما میتوانند مصداق های واقعی زیادی داشته باشند اگر انتقاد یا پیشنهادی دارید لطفاً به این آی دی ارسال کنید. @asemani4522
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوم آرش دم در سالن اجتماعات نگه داشت. باران می‌خواست پیاده شود که آرش یاد حرفی افتاد که صبح تا حالا به خاطرش منتظر باران بود: _راستی باران یه چیزی... دیروز با مامانم در مورد تو صحبت کردم.... بهش گفتم که یکی از همکلاسی‌هام هست که خیلی دختر خوبیه و می‌خوام باهاش ازدواج کنم... الکی کلی ازت تعریف کردم!!!😜 هر دو زدن زیر خنده😂😂 آرش ادامه داد : _قرار شد یه روز بیاد دانشگاه ببیندت _ باشه . هر وقت خواستن، بیان. خدانگهدار. _ آرش همانطور که در ماشین نشسته بود، از پشت سر، راه رفتن باران را تماشا می‌کرد و در دل با خود حرف میزد: چقدرررر با وقار.... چقدرررر متین.... چقدر سنگین... با تمام دختران جلفی که تا حالا دیدم فرق داره. با اینکه عجله داره ولی اصلاً نمی‌دوه... چقدر آرامش داره... آرش رسید خانه. صدای موسیقی کر کننده‌ای از اتاق برادرش به گوش می‌رسید. مامانش را صدا کرد. ولی صدا به صدا نمی‌رسید. در اتاق مامانش را باز کرد. دید روی تخت دراز کشیده و چشمانش را بسته. _ مامی.... خوابی؟؟ _ نه بیدارم.... فرمایش؟؟ _ اینا چیه گذاشتی رو صورتت؟؟ _ اینا ماسک زیباییه. امروزه یکی از بچه‌های باشگاه بهم معرفی کرد. خیلی تعریفش رو کرد. منم خریدم ببینم چطوریه. _ این کارا رو نکن مامی جون.... به خدا تو همین طوری هم زیبایی.... این همه عمل زیبایی و ماسک و کوفت و زهرمار .... حیف صورتت نبود؟ _برو بچه ....این فضولی‌ها به تو نیومده... _ مامی _ دیگه چیه؟ _ گرسنمه... شام چی داریم؟ _ هیچی.... وقت نکردم شام درست کنم.... برو زنگ بزن غذا سفارش بده... بذار به کارم برسم... _ای بابا چقدر غذای بیرون بخورم؟... دلم تنگ شده واسه غذای خونگی.... هر روز یا غذای بیرون... یا غذای دانشگاه... دیگه خسته شدم... آرش همینطور که داشت غر می‌زد و به طرف اتاقش می‌رفت، دید سگش از اتاق اومده بیرون و داره زبانش رو براش تکون میده. _ چیه تو هم گرسنه‌ای؟ کسی به فکر تو هم نبوده؟ این حرف رو با صدای بلند گفت تا مامانش هم بشنوه و رفت توی اتاق و محکم در رو بست. اینترنت گوشی رو روشن کرد. ترجیح داد قبل از اینکه غذا سفارش بده، با باران چت کنه. شاید یکم اعصابش آروم بگیره و بتونه دستان لرزانش رو آروم کنه. _ سلام عشقم... چطوری؟؟ سخنرانی چطور بود؟؟ دلم برات تنگ شده... کجایی پس بانوی من؟؟ هرچه صبر کرد، دید باران آنلاین نمیشه. صفحه اش رو بست و رفت سراغ سفارش غذا. کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت سوم باران بعد از آنکه برنج و قورمه سبزی مامان پز را نوش جان کرد، سراغ لپ تاپش رفت، تا مقاله‌اش را با سخنرانی ای که امروز گوش کرده بود، تکمیل کند. لپ تاپ را روشن کرد. پیام آرش پایین صفحه آمد. باران وسوسه شد پیام را باز کند. اما فکر کرد بهتر است اول روی مقاله‌اش کار کند تا تمرکزش به هم نخورد. یک ساعت بعد، مقاله را کامل کرد و صفحه‌اش را بست و به سراغ پیام آرش رفت. _سلام آرش.... ممنونم تو خوبی؟.. ممنونم بابت جزوه‌هایی که امروز بهم دادی.... نمی‌دونم خودت نوشتی، یا از جایی آوردی.... هرچی بود که خیلی عالی بود.... فعلاً خدانگهدار... _ کجا میری باران؟ صبر کن دختر.... کلی وقته منتظرم آنلاین بشی... هنوز نیومده،  می‌ذاری میری؟؟  حداقل به فکر دل من باش که صبح تا حالا از دلتنگی پوسید...💘 _ هنوز چیزی نگذشته که.... همین عصر همدیگرو دیدیم... _ برای من یک عمر گذشته.... دیگه طاقت دوری تو رو ندارم... میخوام کنارم باشی... برای یک عمر...😍 _ باشه... هر وقت رسماً آمدید خواستگاری در این مورد صحبت می‌کنیم.... _ حالا نمیشه غیر رسمی خواستگاری کنیم؟؟ _ یعنی چی غیر رسمی؟؟!!! _ یعنی یه مدت با هم باشیم.... بیرون بریم... حتی سفر بریم... چه اشکالی داره؟؟؟ مثل همه دختر و پسرا....👫 _ اشکالش اینه که من درس دارم... کلاس دارم.... کجا برم؟؟؟ آرش زد زیر خنده....‌😂😂 _ یعنی مشکل تو اینه ناقلا؟؟؟ یعنی مشکل دیگه ای نداری؟؟... باشه... اصلا تو بگو برو قله قاف رو فتح کن... بگو برو با رضازاده کشتی بگیر.... بگو برو بزن تو گوش ترامپو برگرد.... هر کاری تو بگی می‌کنم ....🤣🤣🤣 باران که داشت از خنده ریسه می‌رفت، گفت: از دست تو آرش. الان مامان و بابام میگن این دختره دیوونه شده اینقدر می‌خنده😉 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت چهارم چند روز بعد آرش به همراه مادرش به دانشگاه آمد. باران را به مادرش معرفی کرد و خودش در ماشین نشست تا از دور نظاره گر باشد. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود، که مادر آرش با باران خداحافظی کرد و به سمت ماشین آمد. آرش به چهره مادرش نگاهی انداخت... چندان خبر از رضایت خاطر نمی‌داد. مادرش همین که در ماشین را بست، چشمانش را درشت کرد و با حالتی تشر آمیز رو به آرش گفت: اگر گفته بودی دختره چادریه، پامو تو دانشگاه نمی‌ذاشتم. تو از یه دختر چادر چاقجوری خوشت اومده؟؟  آخه دختر قحط بود؟؟ لحظه به لحظه صدای مادر آرش بلندتر می‌شد: مگه اینکه از روی جنازه من رد شی که بخوای پای این دختره رو به زندگی من باز کنی. لابد با همین چادرشم می‌خواد جلوی داداشت بشینه. حتماً چند روز دیگه هم می‌خواد ما رو امر به معروف کنه که حجاب داشته باشید و نماز بخونید. صدای مادر دیگه تبدیل به جیغ بنفش شده بود: تو می‌گفتی می‌خوای زن بگیری، خودم خوشگل‌ترین دختر رو بهت معرفی می‌کردم. ۱۰ تا دختر... یکی از یکی خوشگل‌تر تو باشگاهمون داریم. از خداشونه عروس من بشن. این همه دختر خوشگل و پولدار رو ول کنم بیام خواستگاری این دختره ایکبیری؟؟؟ قیافش مثل ماست می‌مونه. همونقدر سرد و بی روح. نکرده یکم رژ لب بماله شاید مادر شوهر آینده‌اش بپسندتش. آرش هیچی نمی‌گفت. فقط سرش را پایین انداخته بود و داشت لب پایینش را گاز می‌گرفت. اما مادرش دست بردار نبود: آخه تو از چی این دختره خوشت اومده؟ نه قیافه داره، نه پول و پله. دور این دختره رو خط می‌کشی آرش وگرنه دیگه پسر من نیستی.... این رو گفت و از ماشین پیاده شد و رفت. آرش که تا آن لحظه فقط سکوت کرده بود، بغضش ترکید و زد زیر گریه. انتظار چنین واکنشی را از مادرش نداشت. وقتی مادرش اینطور عکس‌العملی نشان می‌دهد، پدرش چه کار می‌کند. یاد حرف مادرش افتاد: آخه تو از چی این دختره خوشت اومده؟؟ در دل به مادرش جواب داد: می ‌دونی از چی اش خوشم اومده؟ از نجابتش، از صداقتش، از لطافتش. کدوم یکی از اون همه دخترهایی که تو می‌شناسی انقدر نجیبند؟ کدام یکیشون تا حالا دستشون به هیچ پسری نخورده؟ اون دخترهایی که تو فکر می‌کنی خیلی خوشگلن، همش به خاطر سرخاب سفید آب‌های روی صورتشونه. اگه یه روز اونا رو بدون آرایش ببینی دیگه دلت نمی‌خواد نگاهشون کنی. اما این دختر، فابریکه. اصل جنسه. خودشو پشت یک ماسک دروغی مخفی نکرده. من دختر روراست می‌خوام. دختری می‌خوام که بتونم بهش اعتماد کنم. بتونم اجازه بدم تو خونه و دانشگاه و سرکار بگرده اما فقط مال من باشه. قلبش فقط برای من بتپه. خیالم از جانبش راحت باشه. آرش ماشین را روشن کرد و راه افتاد. اما نمی‌دانست کجا برود. جز خانه جایی را نداشت که برود. تحمل روبرو شدن با مادرش را هم نداشت. دلش یک آغوش گرم می‌خواست تا یک دل سیر گریه کند. دلش دستان گرمی می‌خواست که دستش را بگیرد. گوش شنوایی می‌خواست تا حرف دلش را بزند. کسی که حرفش را بفهمد. کسی که بگوید بعد از این باید چه کار کند. باید قید باران را بزند، یا قید خانواده‌اش را؟ هر دوی این‌ها غیر ممکن بود. دلش کسی را می‌خواست که کنارش بنشیند و از آرامش او آرام شود. بوی باران می‌آمد. صدای باران می‌آمد. قطرات باران روی شیشه ماشین می‌ریخت و سرازیر می‌شد. چقدر دلش هوای باران کرده بود. گوشه ای نگه داشت. در ماشین را باز کرد. از ماشین پیاده شد. سرش را به سمت آسمان گرفت تا طراوت باران را بهتر حس کند. از ته دل فریاد زد و گفت: خداااااااا کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
چند مورد رفتار اجتماعی كه بايد به فرزندانمان آموزش دهيم: ✅ وقتی درخواستی دارد، بگويد لطفا ✅ وقتی چيزی دريافت كرد، بگويد متشكرم ✅ اگر به كسی ضربه‌ای زد، بگويد معذرت می‌خوام ✅ وقتی كسی وارد اتاقش می‌شود، سرگرمی‌های الكترونيكی‌اش را كنار بگذارد ✅ وقتی با افراد صحبت می‌كند، به چشم‌های آن‌ها نگاه كند ✅ صبر كند صحبت ديگران تمام شود بعد شروع به صحبت كند. این آموزشها زمانی کارآمد می شود که والدین خود عمل کننده ی این طرح باشند. آموزش و تغییر را از خودمان شروع کنیم. ❀ @madaranee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت پنجم ترم جدید شروع شد. مدت کوتاه تعطیلی بین دو ترم، فرصتی را برای آرش فراهم کرده بود، تا سنگ‌هایش را با خودش وا بکند و ببیند با خودش چند چند است. با چند نفری مشورت کرده بود و برای اولین بار در زندگیش استخاره کرده بود، که جوابش بسیار خوب آمده بود. اما هنوز تردید داشت. وارد کلاس که شد، چشمش به باران خورد. آرام در گوشش گفت: لطفاً بعد از کلاس بمان. کارت دارم. کلاس که تمام شد، آرش منتظر ماند تا همه از کلاس خارج شدند. آمد کنار باران نشست. _ سلام خانم. چشممان به جمال شما روشن! _ سلام آرش. تعطیلات خوش گذشت؟ _ دست رو دلم نذار که خونه... _ بذار حدس بزنم از چی ناراحتی... حتماً خونوادت از من خوششون نیومده و گفتن دور این دختر رو خط بکش... تو هم موندی بین من و خونوادت کدوم رو انتخاب کنی... _ ای جانم! همین هوش و ذکاوتته که منو کشته.... تو که تا آخر خطو رفتی... نتیجه گیری هم بکن... باران خنده‌ای کرد و گفت: نتیجه‌شو تو باید بگی... _ باران میشه یه سوال ازت بپرسم؟پ _بپرس _ تو چرا چادر می‌پوشی؟ مامان من از همین چادرت، از همین پوشیده بودنت خوشش نیومده. _ این پوشش من، به من امنیت میده. باعث میشه وقتی توی جامعه راه میرم، همه به من به چشم یک خانم نگاه کنند، نه به چشم یک دختری که میشه ازش سوء استفاده کرد. منم مثل همه دخترها موهای زیبا دارم. جذابیت‌های زنانه دارم. اما اگر این‌ها را توی جامعه به نمایش بگذارم، اولاً چشم‌های افراد مریض را به خودم جذب کرده‌ام و غیر مستقیم بهشون گفته‌ام "دنبالم بیا و هر کاری می‌خواهی با من بکن" .  دوماً مردهایی که خودشون همسر دارند را تشویق کردم که به همسرش خیانت کنند. من دوست دارم فقط مال یک مرد باشم، نه مال همه مردهای توی خیابان. حالا من یک سوال از تو می‌پرسم. اگر من یک روز شدم همسر تو، آیا راضی هستی موهایی که فقط تو حق دیدنش را داری، بدنی که فقط تو می‌توانی ببینی را من به بقیه مردها هم نشان بدهم؟ _ نه به هیچ وجه. تو دیگه مال من هستی. راضی نیستم هیچ مردی حتی یک لحظه هم بهت نگاه کنه. _ حالا اگر من خودم موهامو آوردم بیرون و بدنم رو به نمایش گذاشتم و مردها توجهشان به من جلب شد  و یه بلایی سرم آوردند، تو کی رو سرزنش می‌کنی؟ _ اول تو را یک دل سیر کتک می‌زنم که باعث و بانی همه این اتفاقات شدی!🤛 بعدم چشم‌های اون مردها را از حدقه درمیارم. 👀  بعدم یه تیر تو مغز خودم شلیک می‌کنم که چرا جلوی خانمم رو نگرفتم!!😡 باران خندید و گفت: حالا خیلی هم جوگیر نشو!😁🖐 حالا فهمیدی من چرا چادر می‌پوشم؟ من در اصل دارم برای تو امانت داری می‌کنم.. _ تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای خواندن ابتدای داستان ب این لینک https://eitaa.com/dastan_asemani/105 بروید
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ استاد تراشیون ب سوالی با محوریت "مناسب ترین سن برای گذاشتن کودک به مهدکودک" ❄️@dastan_asemani
قسمت ششم آرش کمی فکر کرد و بعد گفت: _آها... نماز.... تو نماز هم می‌خونی... درسته؟؟ چرا می‌خونی؟؟؟ _ خب توی دین ما خیلی سفارش به نماز شده. حتی تا جایی که مرز اسلام و کفر رو نماز شمرده. حتی میگه اگر نمازتان قبول بشه، بقیه اعمالتون هم قبول میشه، اگر نماز قبول نشه، تو هرچی می‌خوای به مردم خوبی کن؛ هرچی می‌خوای ثواب برای خودت جمع کن؛ هیچیش به درگاه خدا پذیرفته نمی‌شه. _می‌دونی چیه؟ من فکر می‌کنم نماز خیلی کار بیهوده‌ایه... آخه چه معنی داره آدم ۵ بار تو روز دولا و راست بشه؟ اینو کی می‌بینه؟؟ به کجا می‌رسه؟؟ _ اولاً خدا همه اعمال ما رو می‌بینه. این را توی قرآن گفته. دوماً تا حالا حرکات یک یوگی (شخصی که یوگا کار می‌کنه) رو دیدی؟ اونم هر روز یک سری حرکاتی انجام میده که به نظر من و تو هیچ معنا و مفهومی نداره. اما اگر ازش بپرسی، میگه ما با این کارها تخلیه انرژی می‌کنیم. انرژی ذخیره شده در هاله ها و چاکراها را آزاد می‌کنیم. هر کدام از حرکاتشون حتی طرز نفس کشیدنشان هم مفهوم خاصی داره. نماز ما هم همینطوره. تک تک حرکات ما حساب شده است. حالا اینکه ما نمی‌فهمیم چه تاثیری دارد، این تقصیر ماست. وگرنه نماز تاثیر خودش رو دارد. مثلاً یک موردش رو من مثال بزنم. ما وقتی سجده میریم، تمام انرژی‌های منفی که در بدن ما جمع شده از طریق سرمان خارج می‌شود و اگر ما به سمت قبله که مرکز زمین هست، سجده کنیم، این تبادل انرژی به طریق صحیح خودش انجام می‌شه. به همین دلیل هم هست که در روایات ما سفارش شده که زیاد سجده کنید و سجده‌های نمازتان را طولانی کنید. آرش باز هم به فکر فرو رفت. دیگر حرفی برای گفتن نداشت. باران از سکوت آرش استفاده کرد و خداحافظی کرد و رفت و آرش را در افکار خودش فرو برد.... کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض ادب ضمن خوش آمد گویی به دوستان جدید اگر میخواهید داستان های ما را از اول بخوانید لطفاً به لینک هایی ک گذاشتم مراجعه کنید: ✅برای خواندن ابتدای داستان ریحانه به اینجا بروید ✅برای خواندن ابتدای داستان آرش و باران به اینجا بروید
قسمت هفتم باران وقتی به خانه رسید، مادرش با نگرانی جلو آمد و او را در آغوش گرفت و گفت: کجا بودی دخترم؟ نگرانت شدم. دیر کردی. _ ببخشید مامان جون داشتم با آرش صحبت می‌کردم. صحبتمون طولانی شد. از زمان غافل شدم. معذرت می‌خوام که نگرانت کردم. _ با آرش در مورد چی صحبت می‌کردی؟ _ در مورد اینکه چرا چادر می‌پوشم. چرا پوششم این شکلیه. مامان دستی به موهای باران کشید و گفت: دخترم اینو می‌دونی که دخترها برای خدا چقدرررر عزیزند؟ دخترها ریحانه خدا هستند. گل خدا هستند. خدا دلش نمی‌خواد گل هاش پژمرده بشن. دیدی هر وقت یک گل از غنچه در میاد و باز میشه، زودی چیده می‌شه؟... دخترها مثل فرشته‌اند. مقدس اند. انقدر مقدس اند که خدا ۶ سال زودتر از پسرها باهاشون حرف زده... زودتر از پسرها مخاطب خدا شده‌اند... این یعنی مراقبت از دخترا برای خدا خیلی مهم‌تر از مراقبت از پسر‌ها بوده... خدا می‌خواد طراوت هیچ دختری از بین نره... خدا می‌خواد سیم دخترها زودتر از پسرها به خدا وصل بشه. خدا عاشقانه دخترها را دوست داره... باران از حرف‌های مادرش به گریه افتاد. سر به سجده گذاشت و با خدایش عاشقانه نجوا کرد.... کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هشتم باران روی تختش دراز کشیده بود و غرق در افکارش بود که گوشی‌اش زنگ خورد. نگاهی به صفحه گوشی کرد: آرش _ الو سلام آرش. خوبی؟ _ سلام نفسم... باران جانم... خیلی بهت نیاز دارم.... میشه همین الان بیای همون جای همیشگی؟ باید باهات حرف بزنم... _ چیزی شده؟ _ بیا... بهت میگم. نیم ساعت بعد باران و آرش روبروی هم نشسته بودند. آرش که حسابی بهم ریخته بود، به چشمان باران خیره شد و گفت: _ باران! من سر دوراهی بزرگ گیر افتادم. از طرفی دلم نمی‌خواد تو رو از دست بدم.... تو امید زندگی منی.... من به عشق تو زنده‌ام... من هر روز به امید دیدن تو از خواب بیدار میشم و هر شب با یاد تو بخواب میرم... حتی یه لحظه هم نمی‌تونم به این فکر کنم که از تو دور شم... که تو رو نداشته باشم.... اما از طرف دیگرم... خانواده‌ام.... هیچ جوره نمی‌خوان تو رو بپذیرن....با بابام که اصلا نمیشه حرف زد... حتی حاضر نیست یک کلمه هم حرفام رو بشنوه...  مامانم هم هیچ جوره راضی نمی‌شه.... هرچی میگم مامان! تو بیا یکم باهاش آشنا شو... خودت می‌بینی چقدر دختر خوبیه.... اما اصلاً راضی نمی‌شه حتی یک بار دیگر باهات روبرو بشه... نه اینکه از تو چیز بدی دیده باشه ها، نه، اون کلاً از آدم مذهبی‌ها بدش میاد.... خانواده من یه عروس می‌خوان هم تیپ خودشون.... اما من مثل اونا فکر نمی‌کنم... دختر اون تیپی نمی‌خوام.  یه دختر پاک و ساده می‌خوام، عین تو. انتخاب من تویی باران. باران ساکت بود و به حرف‌های آرش گوش می‌کرد. آرش مکثی کرد. بعد جدی‌تر به صورت باران خیره شد و گفت: _ باران می‌خوام یه چیزی ازت بپرسم. خواهش می‌کنم بهم راستش رو بگو. _هرچی باشه راست میگم. _ تو هم منو دوست داری؟؟؟؟......💖 باران صورتش را زیر انداخت و گونه‌هایش سرخ شد و لبخند محجوبانه ای زد.🥰 آرش که با دیدن این حالت باران، قند تو دلش آب شده بود، گفت: الهی قربون این صورت پر از شرم و حیائت برم... قربون اون گونه‌های سرخ و سفیدت برم.... با همین شرم و حیائت منو کشته مرده خودت کردی دیگه دختر.... هر بار که تو رو می‌بینم بیشتر از قبل عاشقت می‌شم. بعد با ناراحتی نگاهی به باران کرد گفت: باران من اگه بخوام تو را داشته باشم، باید قید خانواده‌ام رو بزنم.... تو حاضری پام وایسی؟؟؟ باران سرش رو بالا آورد و مصمم جواب داد: من تا آخر پات وایمیستم. آرش با خوشحالی جواب داد: با این حرفت دلمو قرص کردی. منم دوست دارم بشم عین تو... همین قدر پر از آرامش... همینقدر محکم... تو چطوری اینقدر آرامش داری؟؟ آرامش دقیقاً چیزیه که من یک عمر دنبالش بودم و پیداش نکردم... تو چطور پیداش کردی؟؟؟ کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت نهم آرش با ناراحتی نگاهی به باران کرد گفت: باران من اگه بخوام تو را داشته باشم، باید قید خانواده‌ام رو بزنم.... تو حاضری پام وایسی؟؟؟ باران سرش رو بالا آورد و مصمم جواب داد: من تا آخر پات وایمیستم. آرش با خوشحالی جواب داد: با این حرفت دلمو قرص کردی. منم دوست دارم بشم عین تو... همین قدر پر از آرامش... همینقدر محکم... تو چطوری اینقدر آرامش داری؟؟ آرامش دقیقاً چیزیه که من یک عمر دنبالش بودم و پیداش نکردم... تو چطور پیداش کردی؟؟؟ _من با نماز به آرامش می‌رسم... هر وقت دلم می‌گیره، یا پر از آشوب میشه، یا از این دنیا خسته میشم، پا میشم وضو می‌گیرم و دو رکعت نماز می‌خونم. بعدشم یکم قرآن می‌خونم. وقتی آدم سیمش به خدا وصل میشه، خیلی لذت بخشه. _ تا حالا تجربه‌اش نکردم... راستش من تا حالا نماز نخوندم... شاید هم برای همین هیچ وقت به آرامشی که دلم می‌خواست نرسیدم. به منم یاد بده چطوری نماز بخونم. _ باشه. حتماً. _ باران... راستشو بخوای.... من خیلی از جهت اعتقادی مثل تو نیستم. یعنی چندان آدم دینداری نیستم. هیچ وقت دنبال یادگیری مسائل اعتقادی نبودم. هیچ وقت به دین به طور جدی فکر نکردم. کمکم می‌کنی در مورد دین بیشتر بدونم؟ _ معلومه که کمکت می‌کنم. آرش جان تو باید مطالعه کنی. هر چقدر کتاب‌های اعتقادی و دینی مثل کتاب‌های شهید مطهری و علامه مصباح رو بیشتر بخونی، عمیق‌تر می‌تونی دین رو بشناسی. منم با خوندن همین کتاب‌ها و البته با کمک گرفتن از بعضی اساتید تونستم تا حدودی دینم رو بشناسم. به نظر من تو هم یک سیر مطالعاتی رو شروع کن. هرجاش سوال یا ایرادی داشتی، بپرس. اگر تونستم خودم جواب میدم اگر هم نتونستم از اساتیدم می‌پرسم. صحبت‌های آن روز باران و آرش تمام شد. اما برای آرش دنیای جدیدی باز شد... دنیای جدیدی که شاید تمام زندگی و سرنوشتش را تغییر می‌داد.... دنیایی که یک عمر دنبالش می‌گشت... حالا آرش مانده بود و یک کتابخانه پر از کتاب‌های دینی و مذهبی... هر روز صبح به آنجا می‌رفت و شب به خانه برمی‌گشت. سه ماه تابستان فرصت خوبی بود که فارغ از درس و دانشگاه بتواند فقط کتاب بخواند. کتاب‌هایی که باران پیشنهاد کرده بود. کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani