#داستان_آرش_و_باران
قسمت بیستو پنجم
مادر در را که باز کرد، از تعجب خنده بر لبانش خشک شد.... صحنهای دید که تا به حال ندیده بود....آرش بود، اما نه آن آرش سابق... دیگر خبری از موهای فشن و آستین کوتاه و شلوار جین نبود... آرش موهایش را کوتاه کرده بود. ته ریش گذاشته بود. پیراهن آستین بلند پوشیده بود و دکمههایش را تا بالا بسته بود. شلوار پارچهای پوشیده بود و انگشتر عقیق به دست کرده بود.
آرش ابتدا به مادرش سلام کرد. سپس جلو آمد و به پدرش سلام کرد.
پدر که تحمل دیدن آرش با آن قیافه را نداشت، رویش را برگرداند.
آرش گفت: پدر جان من برای عذرخواهی نیامدم. فقط آمدم بگم فردا مراسم عقد من و بارانه. ازتون خواهش میکنم برای عقدم بیایید... من مسیر زندگیمو اینطور انتخاب کردم... می خوام جور دیگری زندگی کنم... خواهش میکنم به انتخاب من احترام بگذارید...
آرش خم شد، دست پدر را بوسید و رفت به سراغ مادر.... مادر که اشک در چشمانش حلقه زده بود، نتوانست حرفی بزند. آرش هم حرفی نزد... چند دقیقه در سکوت به هم خیره شدند.... آرش دستان مادر را بوسید و رفت...
برای همیشه از آن خانه رفت....
این آخرین دیدار آرش با پدر و مادرش بود.....
پایان
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
داستان آرش و باران چطور بود؟
خوشتون آمد؟
دوست دارید شما هم داستان آشنایی خودتون و همسرتون را تعریف کنید؟ ما هم دوست داریم خاطرات جذاب شما رو بشنویم.❤️
پس به این آی دی بفرستید
@asemani4522
ممنون از همراهی تون🌹
سلام به اعضای محترم کانال
بر طبق نظر سنجی که چند روز پیش انجام شد، اکثریت دوستان، نظرشون این بود که داستان های خودمو همچنان بذارم. ممنونم از لطف و محبتتون.🌹🌹🌹
خوشحالم که داستان های من را پسندید. 😘
انشالله از هفته آینده داستان حاج صمد را شروع میکنیم.
اگر بعضی از دوستان نظرشون را اعلام نکردند ما همچنان مشتاق شنیدن نظراتتان هستیم. هر صحبتی که دارید، مثبت یا منفی به این آی دی پیام بدید. @asemani4522
#تربیت_کودک
در کودکی باید خواندن یاد گرفت و در جوانی باید خواند تا یاد گرفت، برای اینکه در جوانی به راحتی بخوانیم در کودکی یادگیریی باید همراه با شور و شوق و لذت باشد.
#خواندن را برای کودک باید لذت بخش و نتیجه را رضایت بخش کرد.
کودک را باید کتاب خوان بار اورد نه درس خوان.
❀ @madaranee ❀
مقایسه نکنید و اندازه نگیرید
راه دیگران شبیه راه شما نیست❌
راه های دیگران
شما را گمراه می کنند
و فریبتان می دهند.
شما باید راه خودتان را کامل کنيد.🌱
سلام به اعضای محترم کانال
به مناسبت میلاد حضرت زينب سلام الله علیها داستان حاج صمد را شروع میکنیم.
تقدیم با احترام🙏
بسم الله الرحمن الرحیم
#داستان_حاج_صمد
قسمت اول
حاج صمد طبق معمول مشغول جارو کردن خیابان بود.
ساعت ۳ نیمه شب بود.
خیابان را قدم به قدم جارو کرد، تا به پارک رسید.
حسابی خسته شده بود.
جاروی بلند چوبیاش را کنار نیمکت داخل پارک گذاشت و روی نیمکت دراز کشید. هنوز چشمانش روی هم نیامده بود، که چیزی لابلای چمنها توجهش را جلب کرد. یک چیز براق که زیر نور ماه، برق میزد.
بلند شد نشست. دقیقتر نگاه کرد. چیزی متوجه نشد. به سمت آن چیز براق رفت.
دید یک ساعت گران قیمت، در میان چمنها، زیر نور ماه، میدرخشد.
چه ساعت زیبا و خوش نقشی... مردانه بود
مال چه کسی میتواند باشد؟ حتماً صاحبش الان دارد دنبالش میگردد. ساعت را دوباره بر زمین گذاشت و برگشت روی نیمکت نشست. به فکر فرو رفت.
این ساعت چقدر میارزد؟ صاحبش شاید دیگر برنگردد...
رفت و دوباره آن را برداشت.... اگر اینجا بماند، ممکن است زیر آب و آفتاب، خراب شود. بهتر است به خانه ببرم تا صاحبش را پیدا کنم.
ساعت را در جیبش گذاشت و راهی خانه شد. خانمش تازه از خواب بیدار شده بود. بچهها هنوز خواب بودند.
حاج صمد سر سفره صبحانه نشست. نان و پنیر و چای تازه، صبحانه همیشگی این خانواده بود.
حاج صمد کنار خانمش نشست و ساعت را از جیبش درآورد.
_ ببین خانم... این یک ساعت گران قیمته... بذارش یک جای امن تا صاحبش پیدا بشه...دست بچهها ندی یه وقت خرابش میکنن ها....
_ اینو از کجا آوردی صمد آقا؟؟؟ بهش میاد خیلی قیمتی باشه... طلاست مگه نه؟؟
_ هرچی میخواد باشه... مال ما که نیست... باید برگردونم به صاحبش... زود یه جای امن بذارش تا بچهها ندیدن...
فردای آن روز وقتی حاج صمد به خانه آمد، خانمش علاوه بر صبحانه همیشگی، یک املت هم درست کرده بود و آورد گذاشت جلوی حاجی. بعد هم نشست پیشش و گفت: میگم صمد آقا.... اون ساعته که دیروز بهم دادی.... صاحبش پیدا شد؟؟
_ نه... هنوز پیداش نکردم... دارم دنبالش میگردم. انشالله به زودی پیدا میشه.
_ من دیروز بردم طلا فروشی قیمت کردم. میدونی چنده؟ ۲۰ میلیون!!! باورت میشه؟! ۲۰ میلیون پول این ساعته!!! میدونی اگر بفروشیم چقدر میتونیم چاله چولههای زندگیمونو باهاش پر کنیم؟؟ می تونیم بچهها رو یک مدرسه خوب ثبت نام کنیم.... میتونیم چند دست لباس نو برای خودمون و بچهها بخریم.... کلی از وسایل خونه خراب شده، میتونیم نوشو بخریم....
_ چی میگه خانوم؟؟ این ساعت مال مردمه ... با مال حروم میخوای زندگیتو نو کنی؟؟!!!
_ آخه چه کار کنم؟؟😭 بچههام چند ساله یه لباس نو نپوشیدن. 🥺تا کی کهنههای مردم رو بپوشند؟؟ 🤢خانمهای همسایه همشون شیک و پیک بیرون میرن،🥳 اما من همش با لباس های رنگ و رو رفته و قدیمی بیرون میرم..😰 مگه من چی ام از بقیه خانمها کمتره؟؟ منم دل دارم.... منم دلم میخواد خوش تیپ باشم.... 👩خوشگل باشم....💅 بخدا خجالت میکشم با کسی بیرون برم...
_ باشه خانومم... چشم .... قول میدم حقوقم را که گرفتم، هم برای شما هم برای بچهها لباس نو بخرم.
_ حقوقتو که چند ماهه ندادن... معلومم نیست کی قراره بدن...
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#تربیت_کودک
⚠️ بچهها را مجبور به تمام کردن بشقابهایشان نکنید !
«غذایت را تا آخر بخور»!
این توصیهای است که از والدینتان شنیدهاید و اگر خودتان صاحب فرزند هستید به او گوشزد میکنید؛
اما محققان معتقدند که نباید بچهها را مجبور کرد تا بعد از سیر شدن به غذا خوردن ادامه دهند چون امکان چاقی کودکان را بالا میبرد. این قبیل بچه قادر نخواهند بود سیگنالهای سیری را به درستی دریافت کنند و در آینده دچار مشکل خواهند شد.
بهتر است به جای این کار اجازه دهید خودشان حجم غذایشان را انتخاب کنند. تنها کاری که باید انجام دهید این است که بگویید: «اگر هنوز سیر نشدهای میتوانی غذا بکشی».
❀ @madaranee ❀
#داستان_حاج_صمد
قسمت دوم
حاج صمد بعد از کلی پیگیری، بالاخره صاحب ساعت را پیدا کرد.
ساعت ۹ صبح، توی همون پارک، باهاش قرار گذاشت تا ساعت را بهش تحویل بدهد.
ساعت ۹ صبح روی همان نیمکت نشست و منتظر ماند تا صاحبش بیاید. چند لحظه بعد، یک مرد به همراه یک مامور پلیس، جلوی چشمش ظاهر شدند.
حاج صمد با تعجب به آن دو نگاه کرد.
مرد جلو آمد و گفت: ساعتم دست توئه؟
حاج صمد ساعت را از جیبش بیرون آورد و تحویل مرد داد.
همان لحظه آن مرد به پلیس اشاره کرد و گفت: خودشه جناب سروان! بگیریدش!
مامور پلیس فورا دستبندی به دست حاج صمد زد و گفت: شما به جرم دزدی بازداشت هستید.... همراه من بیایید...
حاج صمد که مات و مبهوت مانده بود و نمیدانست چه بگوید و چه کار کند، خودش را به عقب کشید و گفت: من ساعت را ندزدیدم جناب! من پیداش کردم!
مامور پلیس گفت: توی کلانتری معلوم میشه.
بعد بازوهای حاج صمد را محکم گرفت و به سمت ماشین پلیس برد.
حاج صمد گوشه زندان، یکه و تنها نشسته بود.
کسی نبود که برایش حرف بزند.
تا به حال پایش به اینجاها کشیده نشده بود.
در تنهایی خودش، گاهی به حرفهای خانمش فکر میکرد، گاهی به خدایی که بالای سرش است و دارد نگاهش میکند.
سرش را به زانو گذاشت. اشک از گوشه چشمش بر زمین افتاد.
در دلش زمزمه کرد: یا امام رضا.... قربون کبوترهای حرمت.... قربون لطف و کرمت.... یا امام رضا... آقا جان یه کاری کن از این دخمه بیرون بیام... قول میدم هر وقت بیگناهیم ثابت شد و از اینجا بیرون اومدم، بیام پابوست...
حاج صمد آن شب را تا صبح بیدار ماند و با خدای خودش راز و نیاز کرد.
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
⛔️توجه توجه⛔️
پس از گذشت یک دهه از چاپ مستند ضدصهیونیستی حیفا و انتشار بیش از ۱۲۰ هزار نسخه توسط نشر معارف(نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها)
🔻انتشار رمان🔻
💥حیفا(۲)💥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
شبهای پاییز۱۴۰۲
لطفا با ارسال این بنر و یا هرطور که بلدید، هر کسی را که عاشق رمان با طعم واقعیت و هیجان است، به مطالعه فصل دوم حیفا دعوت کنید. همین الان!
✅ ایتا / سروش / روبیکا / گپ / تلگرام
#لطفا_نشر_حداکثری
#داستان_حاج_صمد
قسمت سوم
خانم حاج صمد توی خانه حسابی چشم براه حاجی بود. مدام ب گوشی اش زنگ میزد. ولی خاموش بود. لحظه ب لحظه ب ساعت نگاه میکرد. ثانیه ها را می شمرد. سعی میکرد با تلویزیون ، خودش و بچه ها را سرگرم کند. هر از گاهی، نگاهی ب در حیاط میانداخت، شاید در باز شود و حاجی وارد شود. بچه ها مدام سراغ پدرشان را میگرفتند.
_مامان پس چرا بابا نیمد ؟ امشب قرار بود باهم کشتی کج کار کنیم. من حسابی خودمو آماده کردم ک شکستش بدم. ببین بازوهامو... چقدر قوی شدن....
علی آستینش را زد بالا و بازو شو نشان مادر داد.
_ماشاالله مرد جوان. با همین بازوهات باید مواظب خواهرت باشیا...
_ هستم مامان... حسابی هوای آبجی مو دارم... چاکرشم هستم...
علی رفت و فاطمه آمد
_ مامان پس چرا بابا نیمد؟ براش نقاشی کشیدم، قرار بود امشب برام مدادرنگی بخره. حالا نقاشیم زشت میشه که!
_میاد دخترکم. ببینم نقاشی تو.
_ببین این باباهه. ساک دستش گرفته که بره مشهد. این گنبده هم مشهده. میخوام ب بابا نشون بدم و بگم بابا دیدی ب آرزوت رسیدی؟! ... ولی آخه مداد رنگی ندارم! میخواستم گنبد مشهدو زرد بکشم. بابا بهم قول داده یه مداد رنگی برام بخره ک زرد توش داشته باشه.
مادر اشک در چشمانش حلقه زد. دوباره نگاهی ب در حیاط انداخت...
........
ساعت ۳نیمه شب بود. فاطمه روی پاهای مادر خوابش برده بود و مادر سرش را ب دیوار تکیه داده بود. علی هم با همان لباس ورزشی یک طرف افتاده بود و خوابش برده بود. مادر نگاهی ب اطراف انداخت. هنوز خبری از حاجی نبود. دلشوره عجیبی سراسر وجودش را پر کرده بود. فاطمه را سرجایش خواباند و چادر سر کرد از خانه بیرون زد. همه بیمارستان های اطراف را سر زد اما هیچ نشانی از حاجی پیدا نکرد. ساعت ۷صبح بود و باید ب خانه برمیگشت. باید بچه ها را آماده رفتن ب مدرسه میکرد. با پاهایی ک دیگر نای راه رفتن نداشت، به خانه رسید. فاطمه تازه از خواب بیدار شده بود و داشت چشمان پف کرده اش را میمالید. تا مادر آمد داخل خانه و چادرش را از سر درآورد، فاطمه حرفی زد ک مادر سرجایش خشکش زد. برگشت ب سمت و فاطمه و گفت: چی گفتی؟؟؟ یکبار دیگه بگو.....
_گفتم بابا همین الان زنگ زد و گفت کلانتری هستم.... مامان کلانتری چیه؟؟!!....
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
سلام به اعضای محترم کانال🙋♀
به عزیزانی که تازه به جمع ما اضافه شدند خیرمقدم عرض میکنم.🌹
ما تابحال سه داستان آسمانی را در کانال گذاشتیم.
دوستانی که داستان های قبلی ما را نخواندند، اگر مایل بودند داستان ها را از ابتدا بخوانند به لینک های زیر مراجعه کنند:
✅برای خواندن ابتدای #داستان_ریحانه به https://eitaa.com/dastan_asemani/4 بروید.
✅برای خواندن ابتدای #داستان_آرش_و_باران به https://eitaa.com/dastan_asemani/105 بروید.
✅برای خواندن ابتدای #داستان_حاج_صمد به https://eitaa.com/dastan_asemani/216 بروید.
✅برای خواندن ابتدای #داستان_داداش_محسن به https://eitaa.com/dastan_asemani/339 بروید.
May 11