هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
⛔️توجه توجه⛔️
پس از گذشت یک دهه از چاپ مستند ضدصهیونیستی حیفا و انتشار بیش از ۱۲۰ هزار نسخه توسط نشر معارف(نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها)
🔻انتشار رمان🔻
💥حیفا(۲)💥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
شبهای پاییز۱۴۰۲
لطفا با ارسال این بنر و یا هرطور که بلدید، هر کسی را که عاشق رمان با طعم واقعیت و هیجان است، به مطالعه فصل دوم حیفا دعوت کنید. همین الان!
✅ ایتا / سروش / روبیکا / گپ / تلگرام
#لطفا_نشر_حداکثری
#داستان_حاج_صمد
قسمت سوم
خانم حاج صمد توی خانه حسابی چشم براه حاجی بود. مدام ب گوشی اش زنگ میزد. ولی خاموش بود. لحظه ب لحظه ب ساعت نگاه میکرد. ثانیه ها را می شمرد. سعی میکرد با تلویزیون ، خودش و بچه ها را سرگرم کند. هر از گاهی، نگاهی ب در حیاط میانداخت، شاید در باز شود و حاجی وارد شود. بچه ها مدام سراغ پدرشان را میگرفتند.
_مامان پس چرا بابا نیمد ؟ امشب قرار بود باهم کشتی کج کار کنیم. من حسابی خودمو آماده کردم ک شکستش بدم. ببین بازوهامو... چقدر قوی شدن....
علی آستینش را زد بالا و بازو شو نشان مادر داد.
_ماشاالله مرد جوان. با همین بازوهات باید مواظب خواهرت باشیا...
_ هستم مامان... حسابی هوای آبجی مو دارم... چاکرشم هستم...
علی رفت و فاطمه آمد
_ مامان پس چرا بابا نیمد؟ براش نقاشی کشیدم، قرار بود امشب برام مدادرنگی بخره. حالا نقاشیم زشت میشه که!
_میاد دخترکم. ببینم نقاشی تو.
_ببین این باباهه. ساک دستش گرفته که بره مشهد. این گنبده هم مشهده. میخوام ب بابا نشون بدم و بگم بابا دیدی ب آرزوت رسیدی؟! ... ولی آخه مداد رنگی ندارم! میخواستم گنبد مشهدو زرد بکشم. بابا بهم قول داده یه مداد رنگی برام بخره ک زرد توش داشته باشه.
مادر اشک در چشمانش حلقه زد. دوباره نگاهی ب در حیاط انداخت...
........
ساعت ۳نیمه شب بود. فاطمه روی پاهای مادر خوابش برده بود و مادر سرش را ب دیوار تکیه داده بود. علی هم با همان لباس ورزشی یک طرف افتاده بود و خوابش برده بود. مادر نگاهی ب اطراف انداخت. هنوز خبری از حاجی نبود. دلشوره عجیبی سراسر وجودش را پر کرده بود. فاطمه را سرجایش خواباند و چادر سر کرد از خانه بیرون زد. همه بیمارستان های اطراف را سر زد اما هیچ نشانی از حاجی پیدا نکرد. ساعت ۷صبح بود و باید ب خانه برمیگشت. باید بچه ها را آماده رفتن ب مدرسه میکرد. با پاهایی ک دیگر نای راه رفتن نداشت، به خانه رسید. فاطمه تازه از خواب بیدار شده بود و داشت چشمان پف کرده اش را میمالید. تا مادر آمد داخل خانه و چادرش را از سر درآورد، فاطمه حرفی زد ک مادر سرجایش خشکش زد. برگشت ب سمت و فاطمه و گفت: چی گفتی؟؟؟ یکبار دیگه بگو.....
_گفتم بابا همین الان زنگ زد و گفت کلانتری هستم.... مامان کلانتری چیه؟؟!!....
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
سلام به اعضای محترم کانال🙋♀
به عزیزانی که تازه به جمع ما اضافه شدند خیرمقدم عرض میکنم.🌹
ما تابحال سه داستان آسمانی را در کانال گذاشتیم.
دوستانی که داستان های قبلی ما را نخواندند، اگر مایل بودند داستان ها را از ابتدا بخوانند به لینک های زیر مراجعه کنند:
✅برای خواندن ابتدای #داستان_ریحانه به https://eitaa.com/dastan_asemani/4 بروید.
✅برای خواندن ابتدای #داستان_آرش_و_باران به https://eitaa.com/dastan_asemani/105 بروید.
✅برای خواندن ابتدای #داستان_حاج_صمد به https://eitaa.com/dastan_asemani/216 بروید.
✅برای خواندن ابتدای #داستان_داداش_محسن به https://eitaa.com/dastan_asemani/339 بروید.
May 11
#داستان_حاج_صمد
قسمت چهارم
فردا صبح، مامور، در زندان را باز کرد و گفت: حاج صمد... بیا بیرون... آزادی.
حاج صمد که انگار دوباره متولد شده بود، کمی چشمانش را مالید و با چشمان تنگ شدهاش، اطرافش را نگاه کرد.
دید همان مرد صاحب ساعت روبرویش ایستاده و سرش را پایین انداخته. جلو آمد و سلام کرد.
آن مرد با حالتی خجالت زده، سرش را بالا آورد و گفت: آقا... من خیلی شرمنده شمام... اشتباه کردم... شما ساعت منو ندزدیدید ...شما درست میگفتید که اونو پیدا کردید....
من روز قبلش، حدودای ظهر بود که به همراه خواهرم به اون پارک رفتم. می خواستم برم دستشویی. ساعتمو روی طاقچه کنار دستشویی گذاشتم که موقع شستن دستهام خیس نشه. وقتی از دستشویی بیرون اومدم، دیدم ساعتم نیست. فهمیدم یکی اونو برداشته...
تا اینکه امروز صبح خواهرم زنگ زد و گفت اون روز ساعت من رو اون برداشته بود که یک وقت کس دیگهای برنداره. اما توی راه از کیفش افتاده و گم شده. تو این مدت هم از ترس اینکه دعواش کنم، چیزی بهم نگفته بود. اما همین که فهمید شما را به جرم دزدی انداختم زندان، عذاب وجدان گرفت و اعتراف کرد.
حالا من حسابی شرمنده شمام. برای جبرانش هم هر قدر بخواهید بهتون پول میدم.
حاج صمد که تا الان فقط نگاه میکرد و چیزی نمیگفت، لب به سخن گشود و گفت: من پول نمیخوام جوان! فقط به آقام امام رضا قول دادم هر وقت از اینجا بیرون اومدم، برم پابوسش...
ان مرد لبخندی زد و گفت: هر چقدر خرج سفرت باشه با من.
حاج صمد یک سفر مشهد لاکچری مهمان آن مرد یا بهتره بگم مهمان امام رئوف و مهمان نوازی چون امام رضا شد.
هر وعده در غذاخوری حضرت، غذا نوش جان میکرد و شبانه روز کنار ضریح آقا نماز و مناجات میخواند.
از سفر مشهد که برگشت، حقوق آن ماه و معوقات ماههای قبل را هم بهش دادند. حاج صمد هم توانست به وعدههایی که به خانمش داده بود، به طور کامل عمل کند.
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#تربیت_کودک
اگر قراری برای دادن مبلغ معینی پول توجیبی به فرزندمان گذاشتیم، اولا باید آن را به موقع به آنها داده و منتظر درخواست آنها نشویم و ضمنا در این باره توضیحی ندهیم و یا منّتی بر سر آنها نگذاریم و یا پرس و جویی درباره ی این که پول قبلی را چه کردی ، یا خرج چه کاری کردی ، به هیچ وجه مطرح نکنیم.
به بیان دیگر این آزادی را به فرزندمان بدهیم و اجازه بدهیم که او نتیجه گیری لازم را از خرجِ به جا و یا نا به جای خودش داشته باشد.
❌ از پول توجیبی نباید برای #تنبیه کودک استفاده کرد و از او گرفت.
❀ @madaranee ❀
#داستان_حاج_صمد
قسمت پنجم
چند وقتی گذشت. مرد صاحب ساعت که نامش جمشید بود، با حاج صمد تماس گرفت:
_ سلام حاج صمد آقا... چطوری داداش؟ سفر خوش گذشت؟
_ سلام آقا جمشید... تشکر... عالی بود.
_ یه پیشنهاد برات دارم... یکی از رفیقای من یک شرکت بزرگ واردات و صادرات قطعات خودرو داره. کلی کارمند زیر دستش دارند کار میکند. اما مدتیه که حسابدار قبلیشو اخراج کرده. میگه دستش کج بوده. دنبال یه حسابدار کاردرست و دست پاک میگرده. یادمه گفته بودی حسابداری خوندی. میخوای تو رو بهش معرفی کنم؟
_اما آخه آقا جمشید... من خیلی وقت پیش لیسانسمو گرفتم... تا به حال جایی کار حسابداری نکردم... یعنی کار گیرم نیومده... الان خیلی ساله که پاکبان هستم...
_اما و آخه نداره داداش من! خودش راهت میندازه. نگران اونش نباش. تو فقط بگو هستی؟؟
حاج صمد با تردید گفت: باشه!
چند روز بعد، حاج صمد شد حسابدار بزرگترین شرکت واردات و صادرات قطعات خودرو.
ماهی چندین میلیون پول در میآورد؛ اما در سبک زندگی اش هیچ تغییری حاصل نشد. همان زندگی ساده و معمولی قبل را همچنان داشت. مقدار کمی از درآمدش را صرف مایحتاج زندگی اش و خانمش و بچههاش میکرد؛ مابقی را صرف کمک به مردم میکرد.
یک خیریه تاسیس کرد. در مناطق محروم و روستاها مسجد و مدرسه ساخت. یتیمهای زیادی را تحت پوشش قرار داد. به هر کس که دستی دراز میکرد، کمکی میخواست، هر قدر که در توانش بود، کمک میکرد. با اینکه دخل و خرجش زیاد شده بود، اما حواسش به پرداخت خمس مالش هم بود.
مدیر شرکت با این مسائل چندان میانه خوبی نداشت. روزی حاج صمد را خواست...
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani