eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.4هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
530 ویدیو
112 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت سوم 💥 🔺منطقه رطبه شاید بدترین کابوسی که مارشال حتی در خواب هم نمیتوانست ببیند، در حال وقوع بود. چون اِما با پوشیه و لباس زنان عراقی، با مشقت هر چه تمامتر موفق شده بود از مرز اردن وارد عراق شود. از مینی بوس پیاده شد و به همراه ده دوازده تا مسافر دیگر، وارد قهوه خانه یکی از روستاهای رطبه شدند. هوای اطراف تاریک بود و فقط از فاصله نه چندان دور، چراغ های آبادی معلوم بود. وقتی همه مشغول خوردن چایی و شام و قلیان و دود بودند، اِما با میا به یکی از دستشویی ها رفتند و اما شروع به مرتب کردن میا کرد. میا: «مامان کی میریم پیش بابا؟!» اما: «من و تو تصمیمون رو گرفتیم. قرار شد بدون پدرت برنگیردیم آمریکا! یادت که نرفته!» میا: «نه. یادمه. حالا چطوری باید بابا رو پیدا کنیم؟» اما: «هیس! یواش تر. نباید کسی بفهمه که ما عراقی نیستیم. هیچی نگو. باشه؟» اِما خبر نداشت که یک زن عراقیِ گوش تیز در دستشویی کناری بود و حرف های آنها را شنید. زن عراقی هیچ عکس العملی به خرج نداد تا اِما و میا کارشان تمام بشود و از آنجا بروند. وقتی زن عراقی از دستشویی بیرون آمد، در حالی که دستی به سر سگش میکشید، با چشمانش آن دو را تعقیب کرد. دید رفتند روی یک کرسی در خارج از قهوه خانه نشستند و منتظر ماندند تا بقیه کارشان تمام بشود و حرکت کنند. زن عراقی که«عاتکه» نام داشت و پنجاه ساله بود، با همان چادر و هیبت زنان جاافتاده عراقی رفت و یک سینی خوراک کباب به همراه دو تا نان تازه برداشت و به همراه سبزی های نیمه تازه ای که آنجا بود، آماده کرد و به طرف اِما و میا بُرد. تا چشم میا به کباب و بوی خوشش افتاد، چشمانش گرد شد اَما مراقب بود که حرفی نزند. اِما خودش را جمع و جور کرد و از پشت پوشیه صدای نامفهومی از خودش درآورد و با دستش غذا را محترمانه پس زد. عاتکه هر طور بود به آنها فهماند که: «این هدیه است و اگر قبول نکنند و نخورند، نوعی بی حرمتی محسوب میشود.» اِما و میا که ضعف و گرسنگی کم کم به آنها داشت غالب میشد، سینی را از عاتکه گرفتند و کم کم شروع به خوردن کردند. عاتکه رفت برای آنها دو تا نوشابه آورد. جلوی آنها درش را با نوک قاشق باز کرد و به آنها تعارف کرد. اِما که تلاش میکرد نگاهش را از عاتکه بدزدد، نگران بود که میا کلمه ای حرف بزند و آن زن را حساس‌تر کند. همین طور که داشتند غذا میخوردند و عاتکه هم همان جا نشسته بود و از خوردن آنها لذت میبرد، متوجه شد که از بس گرسنه بودند، آب گوجه ها روی لباس میا ریخته. عاتکه به اِما اشاره کرد که صبر کن! فورا بلند شد و به طرف قهوه خانه رفت و جعبه دستمال کاغذی را برداشت و به طرف اما و میا حرکت کرد. 🔺بیابانی در نزدیکی منطقه رطبه شاید در فاصله پانصد متری آن قهوه خانه، بلک با دو تا تیم ده نفره مجهز که در چهار ماشین جنگی حضور داشتند، با تمام سرعت و از مسیرهای نامتعارف به طرف نقطه ای میرفتند که آن مرد در آنجا افتاده بود. در مسیر بودند که مارشال آمد پشت خط بلک و گفت: «برای دقایقی تمرکزم از اون عراقی برداشته شد و دوربین رو از بالای سرش حرکت دادم. الان دیگه تو تصویر ندارمش. تا شعاع صد متریش هم فقط هفت هشت تا سگ هست.» بلک باعصبانیت گفت: «خب حالا من چه غلطی بکنم؟!» مارشال گفت: «یه روستا در نهصد متری اونجاست. بیست سی تا خونه داره. ردش رو میتونی اونجا بزنی! من الان تصویر ماهواره ای روستا رو برات میفرستم.» بلک به تبلتی که در دست داشت نگاه کرد و مسیر ورود و خروج به روستا را از طرفی که به سمت آن در حرکت بودند چک کرد. مسیرشان را به طرف روستا کج کرده بودند که مارشال دوباره پشت خط آمد و گفت: «بلک یه مشکلی داریم!» بلک با عصبانیت گفت: «چی شده؟» مارشال گفت: «دو برابر شما از مسیر روبروی شما که میشه ضلع شمالی روستا، یه عده مسلحِ شورشی دارن با تجهیزات کامل وارد روستا میشن.» بلک گفت: «خدا لعنتت کنه مارشال! به ژنرال بگو اگر اون عوضی رو میخواد، باید درگیر بشم! اونجا کلی غیرنظامی هست!» ادامه...👇
مارشال چند لحظه ای سکوت کرد. مشخص بود که دارد با ژنرال و بن هور مشورت میکند. که یهو صدای بن هور در بیسیم بلک شنیده شد: «بن هور صحبت میکنه!» بلک خودش را کنترل کرد و گفت: «میشنوم!» بن هور به زبان عبری آیه 7 و 8 باب اول سفر تثنیه را خواند که میگوید: «הנחתי את הארץ הזאת לפניכם, כנסו ורכשו את הארץ אשר נשבע אלוהים לאבותיכם, אברהם, יצחק ויעקב, לתת להם ולזרעם אחריהם : سرزمینی را که پیش روی شما گذاشتم، بدان داخل شوید و زمینی را که خداوند برای پدران شما، ابراهیم و اسحاق و یعقوب، قسم خورده که به ایشان و بعد از آنها به ذریت ایشان بدهد، به تصرف درآورید!» بلک گفت: «دریافت شد.» سپس خطش را عوض کرد و به ماشین های پشت سرش گفت: «خب پسرا! آماده یه آتیش بازی حسابی باشید. امشب از اون شباست!» با گرد و خاک و سرعت و سر و صدایی که ماشین های عراقی از جنوب و ماشین های شورشیان از شمال آن روستا به راه انداخته بودند، مردمِ از همه جا بی خبرِ روستا در خانه هایشان کم کم از خواب بیدار شدند و به سر و صداها گوش میدادند. بلک با بیست تکاورش در آستانه ورود به روستا بودند که مارشال پشت خط آمد و گفت: «ردشو زدیم. مسیری که داری میری، سمت چپت یه کوچه بلند هست. تا آخر برو و بعدش بپیچ سمت راست.» بلک همین کار را کرد. با سرعت مسیر را دنبال کرد. تا میخواست به سمت راست بپیچد، مارشال گفت: «وسط فرعی دوم، یه طویله است. اونجارو پیدا کن!» هنوز به طویله نرسیده بودند که با هجم سنگین آتش از طرف مقابلشان روبرو شدند. طوری که بیست متر مانده به طویله مجبور شدند همه از ماشین ها بریزند بیرون و هر کدام به طرفی بروند. 🔺مقر فرماندهی ارتش آمریکا بن هور همچنان ایستاده بود و در حالی که نبرد سنگین آنان را از مانیتور چهار دنبال میکرد، زیر لب دعا میخواند. جوزف هم که دل تو دلش نبود، در آن اتاق راه میرفت و به در و دیوار و سقف و مانیتور نگاه میکرد. مایک گفت: «بشین جوزف! بقیه دارن میجنگند. تو چرا راه میری؟» جوزف گفت: «شما کاروان رو عبور دادی و کارِتو کردی و خیالت راحته. بِلک وسط درگیری هست و داره کارشو میکنه. اما امثال بن هور و من، هیچ وقت کارامون تموم نمیشه. همیشه آغاز داره اما ته نداره. کار من روانشناسیِ نظامی هست و کار بن هور انسان شناسی! وقتی بن هور یکی رو شناخت، کمکش میکنه که بشینه سر جاش! اون وقت منم کمکش میکنم که با انتخاب آدم های نظامی و آموزش دیده، امنیتش در جایی که نشسته حفظ بشه. میبینی ژنرال؟ میبینی کار ما از چه حساسیتی برخورداره؟» مایک گفت: «شما انگلیسی ها عاشق کارای طولانی مدت و زمان‌بَر هستین. برعکس ما آمریکایی ها. ما همه چیزو نقد و سریع میخوایم. حالا خدا نکنه یه انگلیسی، یهودی باشه. مگه ول میکنه؟ نخیر! تا برای هفت پُشت و نسلش برنامه نچینه ولش نمیکنه!» جوزف گفت: «دقیقا! همین تفاوت ما و شماست. شما عاشق سیطره در کل عالمید اما ما عاشق مدیریت تاریخ هستیم. تاریخ هم با ابزار ساخته نمیشه. بلکه این آدما هستند که تاریخ رو رقم میزنن. بخاطر همین تاریخ انگلستان از خودش چندان کاشف و مخترع نداره...» ادامه...👇
مایک حرفش را قطع کرد و گفت: «اما در عوض، هر کاشف و مخترعی رو یه روزی مال خودتون میکنید!» جوزف خندید و در حالی که یک دستش در جیبش و با دست دیگرش سرش را میخاراند، به طرف بن هور رفت. دید بن هور چشم از مانیتور برنمیدارد. یکباره صدای بلک آمد که در بیسیمِ مارشال گفت: «پس چه غلطی میکنی مارشال؟ آتیششون بزن تا بتونیم به طویله و خونه های پشتش نفوذ کنیم. زود باش عوضی!» 🔺روستای محل درگیری در لحظه ای که آنها در حال مکالمه بودند، یک عراقیِ لاغر اندام و حرفه ای، چنان مثل شَبَح از لابلای آتش و گلوله ها رد شد و خودش را به کوچه پشتیِ آمریکایی ها رساند که کسی متوجه حضورش نشد. وقتی به دیوار پشتی تکیه زد، نوک انگشتش را کنار گوش راستش گذاشت و گفت: «ولید! من رسیدم. پشت دیوار اصلی ام.» صدا از پشت خط آمد که گفت: «دریافت شد. همون جا بمون تا خبرت کنم!» چند ثانیه بعد، دو تا پهباد موشک انداز که در بالای سر عراقی های مسلح بودند، زمین و زمان را برای آنان تبدیل به جهنم کردند. از 10 یا 12 تا ماشین مسلحان عراقی، شش هفت تا را به آتش کشیدند. جنازه روی جنازه بود که به زمین می افتاد. مردان آتش گرفته از ماشین ها داشتند تبدیل به جزغاله میشدند. علاوه بر آنها شیشه ها و در و دیوار خانه‌ی دهاتی های آن کوچه از شدت موج انفجار به زمین میریخت. صدای جیغ و سر و صدای زن وبچه های مردم در صدای مهیبِ موشکها و گلوله ها گم شده بود. 🔺قهوه خانه نزدیک روستا بقیه مسافران کم‌کم کارشان تمام شده بود و داشتند یواش یواش از قهوه خانه خارج میشدند که ناگهان صدای زوزه موشک ها و خمپاره ها همه جا را به هم ریخت. همه سرشان به طرف آسمان بلند شد و میخواستند نگاه کنند تا ببیند چه خبر است که صدای مهیب اولین انفجار و سپس انفجارهای پیاپی در اطراف روستا و قهوه خانه، زمین و آسمان را برای آنها به آتش کشید. شاید موشک سوم یا چهارم بود که اینقدر به نزدیکی قهوه خانه خورد که در چشم به هم زدنی قهوه خانه را با خاک یکسان کرد. صدای جیغ و وحشت زنان و کودکان با صدای داد و فریاد مردان با هم آمیخته شده بود. مثل روز، همه جا روشن شده بود و دود و خاک زیادی به هوا بلند شده بود. اما آن هواپیماهای جنگی ول کن نبودند و دو سه بار دیگر شلیک کردند. عاتکه که به زمین افتاده بود و گوشش جایی را نمیشنید، دید سگش بالای سرش ایستاده و دارد تلاش میکند که عاتکه را هوشیار کند. عاتکه به زور و بدون تعادل از سر جایش بلند شد. مرتب زمین میخورد. نگران آن مادر و دختر بود. به طرف آنها رفت. دید هر دو روی زمین افتاده اند و نزدیک است که زیر دست و پای جمعیت له بشوند. اول سراغ میا رفت. دید از گوش و گردن میا خون داغ در حال جوشیدن است. متوجه شد که میا جان داده و مثل گلی پرپر شده است. با تاسف و ناراحتی، روسری که دور گردنش بود را باز کرد و روی صورت و بدن میا انداخت. سراغ اِما رفت. دید سر و صورت اِما خونی و گرد و خاکی است. اما هنوز جان دارد و نبض و نفس در تن و بدنش مانند شمعی در مسیر باد، در حال خاموش شدن است. عاتکه با این که حالش بد بود، اَما اِما را رها نکرد و با هر زحمتی بود، او را از آن معرکه دور کرد. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
⛔️توجه توجه⛔️ پس از گذشت یک دهه از چاپ مستند ضدصهیونیستی حیفا و انتشار بیش از ۱۲۰ هزار نسخه توسط نشر معارف(نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها) 🔻انتشار رمان🔻 💥حیفا(۲)💥 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی شبهای پاییز۱۴۰۲ لطفا با ارسال این بنر و یا هرطور که بلدید، هر کسی را که عاشق رمان با طعم واقعیت و هیجان است، به مطالعه فصل دوم حیفا دعوت کنید. همین الان! ایتا / سروش / روبیکا / گپ / تلگرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا را شکر دست بانیان خیر درد نکنه🌷 هر کسی که ذره ای به ترویج فرهنگ کتابخوانی و نذر کتاب کمک کرد، ان‌شاءالله در پیشگاه خداوند ماجور باشد.
خدا را شکر وقتی نیت‌های خیری در کار باشه، سبب خشنودی دلها و ترویج خوبی‌ها میشه.
✔️ حدود پنجاه بسته کتاب، به صورت نذر، برای سراسر کشور ارسال شده. از عزیزانی که دریافت کردند خواهشمند است که اگر شرایطش را داشتند، با ارسال عکس از کتابها گزارش بدهند. ممنونم ضمنا پیشنهاد میکنم کتابها را وقف در گردش کنید تا به دست تعداد بیشتری برسد و استفاده کنند.
🔶 جالبه که برای اکثر کسانی که میخواستیم بفرستیم، تاکید می‌کردند که کتاب محمد ۱ و ۲ حتما باشه🧐😅 خداییش هنوز نمیدونم چرا این دو تا کتاب، یهو اینجوری گرفت؟! با این که موضوعش اصلا امنیتی نیست اگر کسی دلیلشو میدونه، بگه ما هم بدونيم.