eitaa logo
داستان های آسمانی
73 دنبال‌کننده
46 عکس
13 ویدیو
0 فایل
در این کانال میتونید داستان های جذابی از افرادی ک مسیر زندگی خود را به گونه ای متفاوت انتخاب کردند بخوانید. این داستان ها واقعی نیستند اما میتوانند مصداق های واقعی زیادی داشته باشند اگر انتقاد یا پیشنهادی دارید لطفاً به این آی دی ارسال کنید. @asemani4522
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت بیست و چهارم خانه آرش و باران کم کم داشت به سر و سامان می‌رسید. آرش و رفقایش خانه را تمیز کردند و رنگ زدند. باران و مادرش هم یک مقدار خرده ریز خریدند تا بشود باهاش زندگیشون را شروع کنند. آخر هفته شد و باران و آرش داشتند برای مراسم عقد آماده می‌شدند. اما غم سنگینی روی سینه آرش سنگینی می‌کرد. جای خالی پدر و مادرش را در کنارش حس می‌کرد. دلش نمی‌خواست این مراسم بدون وجود آنها برگزار شود. پنجشنبه عصر بود که آمد دم در خانه پدرش. قلبش داشت از جا کنده می‌شد. تردید داشت که زنگ را بزند یا نه؟  آنها چه واکنشی نشان خواهند داد؟ اصلاً در را به رویم باز می‌کنند یا نه؟ اگر خبر عقدم را بشنوند چه می‌کنند؟ آیا پدرم باز می‌خواهد با روش خودش مرا منصرف کند؟ دلش را به دریا زد و زنگ خانه را فشار داد. مادرش تا تصویر آرش را روی آیفون خانه دید، از خوشحالی از جا پرید. دوید به سمت اتاق پدر... _ شهروز.... شهروز.... بدو بیا.... بدو بیا آرش آمده.... دیدی گفتم برمی‌گرده؟؟.... آخه این بچه که جایی رو نداره بره...می دونستم که سرش به سنگ می‌خوره و برمی‌گرده.... حتماً اومده عذرخواهی کنه..... شهروز تو رو جون من، اگر عذرخواهی کرد، تحویلش بگیر... دیگه باهاش تندی نکنیا.... حالا که پشیمون شده دیگه اذیتش نکن..... پدر آرش با عجله و خوشحالی از پله‌ها پایین آمد. اما غرورش اجازه نداد که بیاید دم در. همان ته سالن روی مبل نشست تا آرش بیاید به سراغش. مادر در را که باز کرد، از تعجب خنده بر لبانش خشک شد.... صحنه‌ای دید که تا به حال ندیده بود.... کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدمت اعضای محترم کانال داستان آرش و باران فردا شب تمام میشه. اما قبلش گفتم بهتره نظرتون رو در زمینه داستان بعدی بپرسم. به نظر من خوبه که یک تنوعی ایجاد کنیم و داستان بعدی را از یک کتاب داستان چاپ شده براتون بذارم. مثلا قسمت هایی از کتاب خاطرات سفیر. نظر شما چیه؟ کسانی که نظرشون اینه که قسمت هایی از کتاب داستان های دیگه را بذارم عدد۱ را ارسال کنند. و کسانی که نظرشون اینه که همچنان داستان های خودمو بذارم عدد۲ را ارسال کنند. به این آی دی @asemani4522
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی کودکی مورد بی توجهی قرار گیرد سعی می کند از طریق منفی کاری و توجه دیگران را به خود جلب کند. مثلا جلوی تلویزیون می ایستد، هنگام صحبت کردن دیگران داد و بیداد می کند و موقع غذا خوردن از سر سفره بلند می شود. والدین هنگام مشاهده ی چنین رفتارهایی با بحث های طولانی، خواهش و یا حتی به رفتار منفی کودک توجه می کنند و بدین ترتیب به تدریج کودک می آموزد که برای کسب توجه دست به این رفتارها بزند. ❀ @madaranee
قسمت آخر داستان آرش و باران👇 تقدیم با احترام🙏
قسمت بیست‌و پنجم مادر در را که باز کرد، از تعجب خنده بر لبانش خشک شد.... صحنه‌ای دید که تا به حال ندیده بود....آرش بود، اما نه آن آرش سابق... دیگر خبری از موهای فشن و آستین کوتاه و شلوار جین نبود... آرش موهایش را کوتاه کرده بود. ته ریش گذاشته بود. پیراهن آستین بلند پوشیده بود و دکمه‌هایش را تا بالا بسته بود. شلوار پارچه‌ای پوشیده بود و انگشتر عقیق به دست کرده بود. آرش ابتدا به مادرش سلام کرد. سپس جلو آمد و به پدرش سلام کرد. پدر که تحمل دیدن آرش با آن قیافه را نداشت، رویش را برگرداند. آرش گفت: پدر جان من برای عذرخواهی نیامدم. فقط آمدم بگم فردا مراسم عقد من و بارانه. ازتون خواهش می‌کنم برای عقدم بیایید... من مسیر زندگیمو اینطور انتخاب کردم... می خوام جور دیگری زندگی کنم... خواهش می‌کنم به انتخاب من احترام بگذارید... آرش خم شد، دست پدر را بوسید و رفت به سراغ مادر.... مادر که اشک در چشمانش حلقه زده بود، نتوانست حرفی بزند. آرش هم حرفی نزد... چند دقیقه در سکوت به هم خیره شدند.... آرش دستان مادر را بوسید و رفت... برای همیشه از آن خانه رفت.... این آخرین دیدار آرش با پدر و مادرش بود..... پایان کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان آرش و باران چطور بود؟ خوشتون آمد؟ دوست دارید شما هم داستان آشنایی خودتون و همسرتون را تعریف کنید؟ ما هم دوست داریم خاطرات جذاب شما رو بشنویم.❤️ پس به این آی دی بفرستید @asemani4522 ممنون از همراهی تون🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به اعضای محترم کانال بر طبق نظر سنجی که چند روز پیش انجام شد، اکثریت دوستان، نظرشون این بود که داستان های خودمو همچنان بذارم. ممنونم از لطف و محبتتون.🌹🌹🌹 خوشحالم که داستان های من را پسندید. 😘 انشالله از هفته آینده داستان حاج صمد را شروع میکنیم. اگر بعضی از دوستان نظرشون را اعلام نکردند ما همچنان مشتاق شنیدن نظراتتان هستیم. هر صحبتی که دارید، مثبت یا منفی به این آی دی پیام بدید. @asemani4522
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در کودکی باید خواندن یاد گرفت و در جوانی باید خواند تا یاد گرفت، برای اینکه در جوانی به راحتی بخوانیم در کودکی یادگیریی باید همراه با شور و شوق و لذت باشد. را برای کودک باید لذت بخش و نتیجه را رضایت بخش کرد. کودک را باید کتاب خوان بار اورد نه درس خوان. ❀ @madaranee
مقایسه نکنید و اندازه نگیرید راه دیگران شبیه راه شما نیست❌ راه های دیگران شما را گمراه می کنند و فریبتان می دهند. شما باید راه خودتان را کامل کنيد.🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به اعضای محترم کانال به مناسبت میلاد حضرت زينب سلام الله علیها داستان حاج صمد را شروع میکنیم. تقدیم با احترام🙏
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت اول حاج صمد طبق معمول مشغول جارو کردن خیابان بود. ساعت ۳ نیمه شب بود. خیابان را قدم به قدم جارو کرد، تا به پارک رسید. حسابی خسته شده بود. جاروی بلند چوبی‌اش را کنار نیمکت داخل پارک گذاشت و روی نیمکت دراز کشید. هنوز چشمانش روی هم نیامده بود، که چیزی لابلای چمن‌ها توجهش را جلب کرد. یک چیز براق که زیر نور ماه، برق می‌زد. بلند شد نشست. دقیق‌تر نگاه کرد. چیزی متوجه نشد. به سمت آن چیز براق رفت. دید یک ساعت گران قیمت، در میان چمن‌ها، زیر نور ماه، می‌درخشد. چه ساعت زیبا و خوش نقشی... مردانه بود مال چه کسی می‌تواند باشد؟ حتماً صاحبش الان دارد دنبالش می‌گردد. ساعت را دوباره بر زمین گذاشت و برگشت روی نیمکت نشست. به فکر فرو رفت. این ساعت چقدر می‌ارزد؟ صاحبش شاید دیگر برنگردد... رفت و دوباره آن را برداشت.... اگر اینجا بماند، ممکن است زیر آب و آفتاب، خراب شود. بهتر است به خانه ببرم تا صاحبش را پیدا کنم. ساعت را در جیبش گذاشت و راهی خانه شد. خانمش تازه از خواب بیدار شده بود. بچه‌ها هنوز خواب بودند. حاج صمد سر سفره صبحانه نشست. نان و پنیر و چای تازه، صبحانه همیشگی این خانواده بود. حاج صمد کنار خانمش نشست و ساعت را از جیبش درآورد. _ ببین خانم... این یک ساعت گران قیمته... بذارش یک جای امن تا صاحبش پیدا بشه...دست بچه‌ها ندی یه وقت خرابش می‌کنن ها.... _ اینو از کجا آوردی صمد آقا؟؟؟  بهش میاد خیلی قیمتی باشه... طلاست مگه نه؟؟ _ هرچی می‌خواد باشه... مال ما که نیست... باید برگردونم به صاحبش... زود یه جای امن بذارش تا بچه‌ها ندیدن... فردای آن روز وقتی حاج صمد به خانه آمد، خانمش علاوه بر صبحانه همیشگی، یک املت هم درست کرده بود و آورد گذاشت جلوی حاجی. بعد هم نشست پیشش و گفت: میگم صمد آقا.... اون ساعته که دیروز بهم دادی.... صاحبش پیدا شد؟؟ _ نه... هنوز پیداش نکردم... دارم دنبالش می‌گردم. انشالله به زودی پیدا میشه. _ من دیروز بردم طلا فروشی قیمت کردم. می‌دونی چنده؟ ۲۰ میلیون!!! باورت میشه؟! ۲۰ میلیون پول این ساعته!!! میدونی اگر بفروشیم چقدر می‌تونیم چاله چوله‌های زندگیمونو باهاش پر کنیم؟؟ می تونیم بچه‌ها رو یک مدرسه خوب ثبت نام کنیم.... می‌تونیم چند دست لباس نو برای خودمون و بچه‌ها بخریم.... کلی از وسایل خونه خراب شده، می‌تونیم نوشو بخریم.... _ چی میگه خانوم؟؟ این ساعت مال مردمه ... با مال حروم می‌خوای زندگیتو نو کنی؟؟!!! _ آخه چه کار کنم؟؟😭 بچه‌هام چند ساله یه لباس نو نپوشیدن. 🥺تا کی کهنه‌های مردم رو بپوشند؟؟ 🤢خانم‌های همسایه همشون شیک و پیک بیرون میرن،🥳 اما من همش با لباس های رنگ و رو رفته و قدیمی بیرون میرم..😰 مگه من چی ام از بقیه خانم‌ها کمتره؟؟  منم دل دارم....  منم دلم می‌خواد خوش تیپ باشم.... 👩خوشگل باشم....💅 بخدا خجالت می‌کشم با کسی بیرون برم... _ باشه خانومم... چشم .... قول میدم حقوقم را که گرفتم، هم برای شما هم برای بچه‌ها لباس نو بخرم. _ حقوقتو که چند ماهه ندادن... معلومم نیست کی قراره بدن... 🌸🌸🌸🌸 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ بچه‌ها را مجبور به تمام کردن بشقاب‌هایشان نکنید ! «غذایت را تا آخر بخور»! این توصیه‌ای است که از والدینتان شنیده‌اید و اگر خودتان صاحب فرزند هستید به او گوشزد می‌کنید؛ اما محققان معتقدند که نباید بچه‌ها را مجبور کرد تا بعد از سیر شدن به غذا خوردن ادامه دهند چون امکان چاقی کودکان را بالا می‌برد. این قبیل بچه قادر نخواهند بود سیگنال‌های سیری را به درستی دریافت کنند و در آینده دچار مشکل خواهند شد. بهتر است به جای این کار اجازه دهید خودشان حجم غذایشان را انتخاب کنند. تنها کاری که باید انجام دهید این است که بگویید: «اگر هنوز سیر نشده‌ای می‌توانی غذا بکشی». ❀ @madaranee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا