eitaa logo
داستان های آسمانی
71 دنبال‌کننده
46 عکس
13 ویدیو
0 فایل
در این کانال میتونید داستان های جذابی از افرادی ک مسیر زندگی خود را به گونه ای متفاوت انتخاب کردند بخوانید. این داستان ها واقعی نیستند اما میتوانند مصداق های واقعی زیادی داشته باشند اگر انتقاد یا پیشنهادی دارید لطفاً به این آی دی ارسال کنید. @asemani4522
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت بیست و دوم پدر که از این حرف آرش خیلی خوشش آمد، دستش را به نشانه تایید روی میز زد و گفت: احسنت.... همینه.... کار درست همینه.... اگر بخواهی می‌تونی روی منم حساب کنی... هر چقدر پول کم آوردی بگو..، خودم برات جورش می‌کنم پسرم... آرش ادامه داد: فقط.... جسارتا.... پدر جان من یک خواهشی از شما دارم.... _ بگو پسرم. هر چه بخواهی برایت فراهم می‌کنم. _جسارت نباشه.... می‌دونم رسم و رسومات اینطوری نیست.... می‌دونم ارزش باران خانم خیلی بیشتر از این حرفاست.... اما... اگر شما اجازه بدید و باران خانم راضی باشند، می‌خوام زندگی مشترکمون رو توی همون خونه شروع کنیم... پدر باران ماتش برد. انتظار هر چیزی را داشت جز این یک مورد... هنوز خواستگاری رسمی نکرده، عقد نکرده، بی جهیزیه، می خواهد باران را ببرد سر خونه زندگیش.... همه اعضای خانواده از تعجب خشکشان زده بود. هیچکس سخن نگفت. همه چشمشان به دهان پدر بود ببینند چه می‌گوید. پدر، آرش را خیلی دوست داشت. از ته دل می‌خواست که دامادش بشود. اما نمی‌خواست تا این حد ساده و راحت، بی مراسم، بی جهیزیه، دختر یکی یه دونه‌اش را به خانه شوهر بفرستد. همسایه‌ها چی میگن؟ نمیگن انگار این دختره رو از سر راه آوردن که انقدر راحت دادن رفت؟! نگاهی به خانمش کرد... نظر شما چیه حاج خانم؟ _ والا چی بگم حاج آقا... شما خودتون همیشه سفارش به ساده زیستی می‌کردید. همیشه می‌گفتید جوان‌ها باید سخت نگیرند، باید زندگیشون رو با کم شروع کنند، خدا خودش از فضلش بهشون می‌بخشه... مگه یادتون نیست خودمون چطوری زندگیمون رو شروع کردیم؟  زندگی اولش قناعت می‌خواد.. یادتونه می‌گفتید باید توقعمون رو بیاریم پایین؟ باید از تجمل گرایی دور باشیم؟ _ درسته حاج خانم... حق با شماست... من مخالفتی ندارم. فقط می‌مونه یک چیز... اونم نظر باران... کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت بیست و سوم _ والا چی بگم حاج آقا... شما خودتون همیشه سفارش به ساده زیستی می‌کردید. همیشه می‌گفتید جوان‌ها باید سخت نگیرند، باید زندگیشون رو با کم شروع کنند، خدا خودش از فضلش بهشون می‌بخشه... مگه یادتون نیست خودمون چطوری زندگیمون رو شروع کردیم؟  زندگی اولش قناعت می‌خواد.. یادتونه می‌گفتید باید توقعمون رو بیاریم پایین؟ باید از تجمل گرایی دور باشیم؟ _ درسته حاج خانم... حق با شماست... من مخالفتی ندارم. فقط می‌مونه یک چیز... اونم نظر باران... همه رو کردن به باران تا ببینند او چه می‌گوید... باران که نگاه همه به خصوص پدرش، خجالت زده‌اش کرده بود، سرش را به زیر انداخت و سرخ شد. مادر که لحظه شماری می‌کرد تا دخترش را عروس کند و بفرستد خانه بخت، دلش طاقت نیاورد و آمد روبروی باران نشست و چشم در چشم باران پرسید: بگو دخترم... خجالت نکش... ما همه منتظریم که جواب نهایی را از زبان تو بشنویم... باران که زبانش بند آمده بود و دستانش خیس عرق شده بود، نیم نگاهی به پدرش کرد و سپس گفت: هرچه پدرم بگن....😍 با شنیدن این جمله قند در دل همه به خصوص آرش آب شد. آرش نمی‌دانست از خوشحالی چه کار کند. دلش می‌خواست در آن لحظه با تمام قوا فریاد بزند و خدا را شکر کند... دلش می‌خواست پرواز کند... دلش می‌خواست اهالی خانه چشمانشان را می‌بستند تا آرش می‌توانست سر تا پای باران را بوسه باران کند.🙈 در آن لحظات تنها کاری که توانست بکند، این بود که برود دنبال اجاره کردن یک خانه مناسب. به راه افتاد. اندک پس اندازش را از بانک درآورد و همان روز اول یک خانه کوچک اجاره کرد. سریع شماره باران را گرفت تا خبر خوشحالی را اول از همه به شریک زندگی آینده‌اش بدهد: _ سلام نفسم.... سلام امید زندگیم.... سلام بارانم _ سلام آرش جان... خوبی عزیزدلم؟  چه خبر؟ _ خبرهای خوبی برات دارم... _ خونه اجاره کردی؟؟؟ _بله... اونم چه خونه‌ای.... _ خیلی بزرگه؟؟ خیلی شیکه؟؟ گفته باشم من خونه بزرگ و شیک نمی‌خواما... یه خونه در حد همین خونه بابام اینا برام بسه... _ برات یه خونه گرفتم مثل قصر.... فقط یکم کوچیک‌تر...!! _ یعنی چقدر کوچیک‌تر؟؟ _ شاید بشه گفت یک صدم قصر!!!.... _از دست تو آرش.... خوب از اول بگو قوطی کبریت گرفتی دیگه.... _ نه بابا... بزرگتر از قوطی کبریته... حداقل جای خوابیدن دو نفر آدم میشه!! _کم و کسری هم داره؟؟ _ آره فقط بوی عطر باران کم داره..🥰 _ فدات شم عزیزم 😘....تمیزکاری هم می‌خواد؟؟ _ شما غصه اونو نخور... من دربست در خدمت شمام. از امروز تا آخر هفته با چند تا از رفیق‌هام پا کارش وایمیستیم تا عروس خانم قابل بدونن به این کلبه خرابه تشریف بیارن... _ جایی که شما توش باشی اسمش کلبه خرابه نیست... اسمش خانه عشقه....🏠 _ من تا وقتی تو رو دارم همه چی دارم باران.... کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کودکانی که فیلم های خشن را تماشا می کنند نسبت به کودکان دیگر در بازی هایشان از بیشتری استفاده می کنند. تفکر و استدلال در کودکان زیر 8 سال رشد نکرده و در این سنین بچه‌ها هر چیزی را واقعی تصور می‌کنند و تصور وجود کارگردان، فیلمنامه ، هنرپیشه که نقش بازی می‌کند سخت است. هنگامی که کودکان تصاویر ترسناک و یا صحنه‌هایی از تیراندازی را در فیلم‌ها مشاهده می‌کنند، برخی از آنها در پی انجام موارد مشابه آنها در بازی‌های کودکانه خود برمی‌آیند، در حالی که گروهی دیگر از دیدن چنین صحنه‌هایی نگران، ناراحت و وحشت‌زده می‌شوند. طبق تحقیقات انجام شده، کودکان قادر به درک این موضوع نیستند که در برنامه های تلویزیونی وقتی شخصی به شخص دیگر حمله می کند حمله او واقعی نیست. مراقب محتوای برنامه هایی كه بچه ها نگاه می كنند باشيد. ❀ @madaranee
📌 این یک ﻣﺠﺴﻤﻪ از مسلمان ، مسیحی و یهودی در اسپانیا ..! از سازنده ﻣﺠﺴﻤﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪﻥ : ﻫﺪﻓﺖ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺖ ﺍﻳﻦ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﭼﻴﺴﺖ ..؟! گفت : ﻳﻬﻮﺩﻳﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﺴﻴﺤﻴﺎﻥ ﻭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﻣﻴﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﻣﺴﻴﺤﻴﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎناﻥ ﻣﻴﺨﻮﺍﻧﻨﺪ . ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﺁﻧﻬﺎ سخت در اشتباه هستند ... گفتن : ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺗﻮ ، ﭼﻴﺰﻱ ﺭﺍ ﺛﺎﺑﺖ ﻧﻜﺮﺩ ، ﺟﺰ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ... ﮔﻔﺖ : ﻛﺎﻓﻴﺴﺖ ﺁﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺳﺠﺪﻩ ﺑﺮﺧﻴﺰﺩ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ می شوید ﻛﻪ ﭼﻪ ﺑﻼیی ﺳﺮ ﻳﻬﻮﺩی و مسیحی می آید ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت بیست و چهارم خانه آرش و باران کم کم داشت به سر و سامان می‌رسید. آرش و رفقایش خانه را تمیز کردند و رنگ زدند. باران و مادرش هم یک مقدار خرده ریز خریدند تا بشود باهاش زندگیشون را شروع کنند. آخر هفته شد و باران و آرش داشتند برای مراسم عقد آماده می‌شدند. اما غم سنگینی روی سینه آرش سنگینی می‌کرد. جای خالی پدر و مادرش را در کنارش حس می‌کرد. دلش نمی‌خواست این مراسم بدون وجود آنها برگزار شود. پنجشنبه عصر بود که آمد دم در خانه پدرش. قلبش داشت از جا کنده می‌شد. تردید داشت که زنگ را بزند یا نه؟  آنها چه واکنشی نشان خواهند داد؟ اصلاً در را به رویم باز می‌کنند یا نه؟ اگر خبر عقدم را بشنوند چه می‌کنند؟ آیا پدرم باز می‌خواهد با روش خودش مرا منصرف کند؟ دلش را به دریا زد و زنگ خانه را فشار داد. مادرش تا تصویر آرش را روی آیفون خانه دید، از خوشحالی از جا پرید. دوید به سمت اتاق پدر... _ شهروز.... شهروز.... بدو بیا.... بدو بیا آرش آمده.... دیدی گفتم برمی‌گرده؟؟.... آخه این بچه که جایی رو نداره بره...می دونستم که سرش به سنگ می‌خوره و برمی‌گرده.... حتماً اومده عذرخواهی کنه..... شهروز تو رو جون من، اگر عذرخواهی کرد، تحویلش بگیر... دیگه باهاش تندی نکنیا.... حالا که پشیمون شده دیگه اذیتش نکن..... پدر آرش با عجله و خوشحالی از پله‌ها پایین آمد. اما غرورش اجازه نداد که بیاید دم در. همان ته سالن روی مبل نشست تا آرش بیاید به سراغش. مادر در را که باز کرد، از تعجب خنده بر لبانش خشک شد.... صحنه‌ای دید که تا به حال ندیده بود.... کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدمت اعضای محترم کانال داستان آرش و باران فردا شب تمام میشه. اما قبلش گفتم بهتره نظرتون رو در زمینه داستان بعدی بپرسم. به نظر من خوبه که یک تنوعی ایجاد کنیم و داستان بعدی را از یک کتاب داستان چاپ شده براتون بذارم. مثلا قسمت هایی از کتاب خاطرات سفیر. نظر شما چیه؟ کسانی که نظرشون اینه که قسمت هایی از کتاب داستان های دیگه را بذارم عدد۱ را ارسال کنند. و کسانی که نظرشون اینه که همچنان داستان های خودمو بذارم عدد۲ را ارسال کنند. به این آی دی @asemani4522
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی کودکی مورد بی توجهی قرار گیرد سعی می کند از طریق منفی کاری و توجه دیگران را به خود جلب کند. مثلا جلوی تلویزیون می ایستد، هنگام صحبت کردن دیگران داد و بیداد می کند و موقع غذا خوردن از سر سفره بلند می شود. والدین هنگام مشاهده ی چنین رفتارهایی با بحث های طولانی، خواهش و یا حتی به رفتار منفی کودک توجه می کنند و بدین ترتیب به تدریج کودک می آموزد که برای کسب توجه دست به این رفتارها بزند. ❀ @madaranee
قسمت آخر داستان آرش و باران👇 تقدیم با احترام🙏
قسمت بیست‌و پنجم مادر در را که باز کرد، از تعجب خنده بر لبانش خشک شد.... صحنه‌ای دید که تا به حال ندیده بود....آرش بود، اما نه آن آرش سابق... دیگر خبری از موهای فشن و آستین کوتاه و شلوار جین نبود... آرش موهایش را کوتاه کرده بود. ته ریش گذاشته بود. پیراهن آستین بلند پوشیده بود و دکمه‌هایش را تا بالا بسته بود. شلوار پارچه‌ای پوشیده بود و انگشتر عقیق به دست کرده بود. آرش ابتدا به مادرش سلام کرد. سپس جلو آمد و به پدرش سلام کرد. پدر که تحمل دیدن آرش با آن قیافه را نداشت، رویش را برگرداند. آرش گفت: پدر جان من برای عذرخواهی نیامدم. فقط آمدم بگم فردا مراسم عقد من و بارانه. ازتون خواهش می‌کنم برای عقدم بیایید... من مسیر زندگیمو اینطور انتخاب کردم... می خوام جور دیگری زندگی کنم... خواهش می‌کنم به انتخاب من احترام بگذارید... آرش خم شد، دست پدر را بوسید و رفت به سراغ مادر.... مادر که اشک در چشمانش حلقه زده بود، نتوانست حرفی بزند. آرش هم حرفی نزد... چند دقیقه در سکوت به هم خیره شدند.... آرش دستان مادر را بوسید و رفت... برای همیشه از آن خانه رفت.... این آخرین دیدار آرش با پدر و مادرش بود..... پایان کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان آرش و باران چطور بود؟ خوشتون آمد؟ دوست دارید شما هم داستان آشنایی خودتون و همسرتون را تعریف کنید؟ ما هم دوست داریم خاطرات جذاب شما رو بشنویم.❤️ پس به این آی دی بفرستید @asemani4522 ممنون از همراهی تون🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به اعضای محترم کانال بر طبق نظر سنجی که چند روز پیش انجام شد، اکثریت دوستان، نظرشون این بود که داستان های خودمو همچنان بذارم. ممنونم از لطف و محبتتون.🌹🌹🌹 خوشحالم که داستان های من را پسندید. 😘 انشالله از هفته آینده داستان حاج صمد را شروع میکنیم. اگر بعضی از دوستان نظرشون را اعلام نکردند ما همچنان مشتاق شنیدن نظراتتان هستیم. هر صحبتی که دارید، مثبت یا منفی به این آی دی پیام بدید. @asemani4522
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در کودکی باید خواندن یاد گرفت و در جوانی باید خواند تا یاد گرفت، برای اینکه در جوانی به راحتی بخوانیم در کودکی یادگیریی باید همراه با شور و شوق و لذت باشد. را برای کودک باید لذت بخش و نتیجه را رضایت بخش کرد. کودک را باید کتاب خوان بار اورد نه درس خوان. ❀ @madaranee
مقایسه نکنید و اندازه نگیرید راه دیگران شبیه راه شما نیست❌ راه های دیگران شما را گمراه می کنند و فریبتان می دهند. شما باید راه خودتان را کامل کنيد.🌱