#داستان_حاج_صمد
قسمت چهارم
فردا صبح، مامور، در زندان را باز کرد و گفت: حاج صمد... بیا بیرون... آزادی.
حاج صمد که انگار دوباره متولد شده بود، کمی چشمانش را مالید و با چشمان تنگ شدهاش، اطرافش را نگاه کرد.
دید همان مرد صاحب ساعت روبرویش ایستاده و سرش را پایین انداخته. جلو آمد و سلام کرد.
آن مرد با حالتی خجالت زده، سرش را بالا آورد و گفت: آقا... من خیلی شرمنده شمام... اشتباه کردم... شما ساعت منو ندزدیدید ...شما درست میگفتید که اونو پیدا کردید....
من روز قبلش، حدودای ظهر بود که به همراه خواهرم به اون پارک رفتم. می خواستم برم دستشویی. ساعتمو روی طاقچه کنار دستشویی گذاشتم که موقع شستن دستهام خیس نشه. وقتی از دستشویی بیرون اومدم، دیدم ساعتم نیست. فهمیدم یکی اونو برداشته...
تا اینکه امروز صبح خواهرم زنگ زد و گفت اون روز ساعت من رو اون برداشته بود که یک وقت کس دیگهای برنداره. اما توی راه از کیفش افتاده و گم شده. تو این مدت هم از ترس اینکه دعواش کنم، چیزی بهم نگفته بود. اما همین که فهمید شما را به جرم دزدی انداختم زندان، عذاب وجدان گرفت و اعتراف کرد.
حالا من حسابی شرمنده شمام. برای جبرانش هم هر قدر بخواهید بهتون پول میدم.
حاج صمد که تا الان فقط نگاه میکرد و چیزی نمیگفت، لب به سخن گشود و گفت: من پول نمیخوام جوان! فقط به آقام امام رضا قول دادم هر وقت از اینجا بیرون اومدم، برم پابوسش...
ان مرد لبخندی زد و گفت: هر چقدر خرج سفرت باشه با من.
حاج صمد یک سفر مشهد لاکچری مهمان آن مرد یا بهتره بگم مهمان امام رئوف و مهمان نوازی چون امام رضا شد.
هر وعده در غذاخوری حضرت، غذا نوش جان میکرد و شبانه روز کنار ضریح آقا نماز و مناجات میخواند.
از سفر مشهد که برگشت، حقوق آن ماه و معوقات ماههای قبل را هم بهش دادند. حاج صمد هم توانست به وعدههایی که به خانمش داده بود، به طور کامل عمل کند.
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️
@dastan_asemani