📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی 📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای 📚 قسمت هفتم 💎 استاد آزاد ، به دوستش گفت : 🔸 لطفا سریع به پلیس زنگ بزن 💎 سپس به دخترا گفت : 🔸 اون خونه ای که ، 🔸 شمارو در اون زندانی کرده بودن ، 🔸 کجاست ؟! می شناسید ؟! 🔸 می تونید منو تا اونجا ببرید ؟! 💎 ناگهان مرضیه گفت : 🌟 آره می دونیم کجاست 🌟 ولی تا پلیس نیاد ، 🌟 نمی تونیم با شما جایی بیایم 🌟 ما باید بریم سمت جاده 💎 استاد آزاد گفت : 🔸 الآن پلیس میاد ، نگران نباشید 🔸 من کنارتون هستم 🔸 نمیذارم براتون اتفاقی بیفته 💎 شیدا گفت : 🌀 اگه راست میگین ، مارو ببرید سر جاده 🌀 مارو برسونین خونه هامون 💎 استاد آزاد ، به طرف داخل ماشین خم شد 💎 و اسلحه ای از آنجا در آورد 💎 اسلحه را به طرف دختران گرفت و گفت : 🔸 شما هیچ جا نمیرین 🔸 همه با هم ، بر میگردیم توی همون خونه 🔸 وگرنه ، تک تک تون رو می کشم . 💎 دختران ترسیدند و جیغ زدند 💎 می خواستند پخش و پلا شوند و فرار کنند 💎 اما استاد آزاد ، تیر هوایی شلیک کرد و گفت : 🔸 سر و صدا نکنید ؛ وگرنه می کشمتون 💎 دختران ، بیشتر ترسیدند و جیغ زدند . 💎 شیدا ، دختران را آرام کرد 💎 مرضیه ، به طرف استاد آزاد رفت و گفت : 🌟 شما مثلا فرهنگی هستی 🌟 استاد دانشگاهی 🌟 شما به ما ، خوب و بد رو یاد میدی 🌟 حالا چی شده که دارید 🌟 نقش آدم بدا رو بازی می کنید ؟ 💎 استاد آزاد به مرضیه گفت : 🔸 همون جا وایسا ، جلو نیا 💎 استاد آزاد ، 💎 تیری جلوی پای مرضیه شلیک کرد 💎 مرضیه ترسید و ایستاد . 💎 سپس همه دختران به همراه استاد آزاد ، 💎 به طرف خانه آدم رباها رفتند . 💎 رجا ، که به دستور مرضیه ، 💎 در بوته ها مخفی شده بود 💎 پس از رفتن آنها ، از لای بوته ها بیرون آمده 💎 و به طرف جاده رفت 💎 سپس ماشین گرفت 💎 و در اولین پاسگاه ، پیاده شد 💎 و گزارش دزدیدن دختران را ، 💎 به آنها داد . 💎 پلیس نیز ، به همه گشت ها بیسیم زد 💎 و گزارش دزدیدن چند دختر جوان را داد 💎 و از تمامی گشت ها خواست 💎 تا به آدرس مورد نظر بروند 🌷 ادامه دارد ... 🌷 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla