📙 داستان مرد خوش اخلاق
📘 قسمت اول
🌟 یکی بود یکی نبود .
🌟 آدم بسیار خوش اخلاقی بود
🌟 که در همه عمرش ،
🌟 با هیچ کسی دعوا نکرده بود .
🌟 همیشه لبخند می زد
🌟 و همیشه با روی خوش ،
🌟 با دیگران حرف می زد .
🌟 تا به حال هیچ کس نتوانسته بود
🌟 او را عصبانی کند
🌟 و هیچ کسی از او ،
🌟 حرف زشت و بد ، نشنیده بود .
🌟 یک روز ،
🌟 چند نفر دور هم نشسته بودند
🌟 و از هر دری حرفی می زدند .
🌟 گل می گفتند و گل می شنیدند
🌟 که ناگهان همان آدم خوش اخلاق
🌟 با صورتی خندان از راه رسید
🌟 و به همه سلام کرد .
🌟 یکی از دوستانش ،
🌟 که در آن جمع نشسته بود
🌟 برای خوشامدگویی به دوستش ،
🌟 از جا بلند شد
🌟 و با صدای بلند جواب سلامش را داد
🌟 سپس دستی به سر او کشید
🌟 و گفت :
🦋 بنازم این سر را
🦋 که تا به حال نشکسته
🌟 همراهان او ،
🌟 از این حرف شگفت زده شدند
🌟 و با تعجب پرسیدند :
🌷 مگر سر بقیه مردم شکسته است
🌷 که تو به سر دوستت افتخار می کنی ؟
🌟 او گفت :
🦋 بله ! سر همه ی ما ،
🦋 حداقل یک روز ، یکبار شکسته ؛
🦋 چون همه ی ما ،
🦋 در طول عمرمون ، حداقل یکبار ،
🦋 گرفتار جنگ و دعوا ،
🦋 با اطرافیان مان شده ایم
🦋 و توی دعوا ،
🦋 ضربه ای به سرمان خورده
🦋 و خونین و مالین شده ایم ؛
🦋 اما بعد سرمان خوب شده
🦋 و فراموش کرده ایم ؛
🦋 ولی این دوست من ،
🦋 تا به حال با کسی دعوا نکرده
🦋 و کسی نتوانسته او را عصبانی کند
🦋 و به هیچ جنگ و دعوایی وارد نشده
🦋 تا سرش بشکند .
📙 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : مصطفی رحماندوست
📚
@dastan_o_roman
🇮🇷
@amoomolla
#داستان_نیمه_بلند #ضرب_المثل
#مرد_خوش_اخلاق
#خوش_اخلاقی