برای از مردم مظلوم نگاهت بر روی پیکر نیمه جان برادرکوچکت سرگردان بود، به یاد خاطره دیروز که افتادی اشک درچشمان دریایی‌ات جمع شد وقتی در کوچه‌های نداشته‌ی شهر ،بر روی تپه‌هایی از ویرانی خانه‌هایمان بازی می‌کردیم برادرجان وقتی تو به زمین خوردی دلواپس خراش‌های سطحی روی پایت شدم،خاک لباست را تکاندم تا بغض و دردت تبدیل به اشک نشود چرا که تحمل دیدن اشکهایت را نداشتم. من حامی و پشتوانه‌ی تو بودم اما چه دردناک است که الان هیچ کاری نمی‌توانم برایت بکنم ناگاه ندایی از آموزه‌های مادرم بی‌اختیار زبانم را گشود و از میان این دو لب خشک و لرزان ذکری پرنور شنیده شد که چهار گوشه‌ی قلب هر انسان صاحب قلبی را به لرزه می‌انداخت: برادر... بگو... می‌شنوی ...بگو "اشهدان لا اله الا الله" زبانم قاصر است از وصف نمایش استقامت تو ، تنها از یک شیرزن چنین شیری متولد می‌شود در دلم به بزرگی نگاه مادرت غبطه می‌خورم و آرزو می‌کنم که ای کاش می‌توانستم او را ببینم و به او بگویم"دستمریزاد به توی مادر که دیکته شب فرزندت را واژگان سختی چون جهاد ،استقامت،مقاومت،غیرت،آزادگی برگزیدی. آفرررین بر تو پسر بابت سربلندیت در امتحانت بوسه‌ای از روی بغض و ماتم بر بدن برادر زدی آن هنگام که پلک چشمش روی هم افتاد و بخواب ابدی زیبایش رفت از این پس این مرد کوچک برادرشهید است و با این مدال افتخار خاک از لباس وطنش بر‌می‌گیرد... اوخار چشم دشمنش است... نویسنده: سرکار خانم جوانبخت . داستانا|داستان نویسی آسان✍️ https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67