برای از مردم مظلوم اولین باری که در آغوش گرفتمش آن‌قدر سبک و نحیف بود، ترسیدم از دستم لیز بخورد. مثل غنچه‌ای خوش‌بو و لطیف عطرش بر جانم نشست؛ اما امروز آخرین باری است، در آغوشم سنگین شده و باز هم می‌ترسم از دستم بیفتد. جوانه‌ای که زیر پا لگدمال و خاک‌آلود شد. فرزندم بهاری را پشت سر نگذاشت که با آرامش و خوشحالی به همراه هم‌بازی‌هایش کودکی کند. هرچه گذشت، پاییز و برگ‌ریزان آرزوها و امیدهایش بود. آن‌ها را در مشت فشرد و با بغض به طرف تاریکی‌ها پرت کرد. امروز این بارِ امانت را به زمین هدیه می‌دهم تا ریشه بدواند و درخت تنومندی پرورش دهد. نویسنده: سرکار خانم کریمی . داستانا|داستان نویسی آسان✍️ https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67