برای از مردم مظلوم صدای نفس زدنت را می شنوم و از جا بر می خیزم. نگران هستم تب کرده باشی وقتی می بینم تب نداری خیالم راحت می شود. صدای نفست قوت قلبی برایم می شود و نگاهم بر رخسارت میخکوب می شود. دلم می خواهد بغلت کنم و نوازشت کنم. خواب هستی دلم نمی آید تکانت دهم. از خواب ناز بیدارت کنم. هنگامی که کنارت هستم و چشمانت از خواب گشوده می شود، دستانم صورت زیبایت را نوازش می کند. دلم می خواهد در آغوشت بگیرم و بر سر و صورتت بوسه زنم. الان چه کنم خدا!!! صدای نفست را نمی شنوم!! قلبم به شماره افتاده، نمی توانم باور کنم ترا بی جان در بغل دارم. عزیز دلم چشمان خواب آلودت را از من پنهان کرده‌ای؟ نمی خواهی در آغوشت بگیرم؟!!! نویسنده: سرکار خانم امامی . داستانا|داستان نویسی آسان✍️ https://eitaa.com/joinchat/2253455521Cfdb4b19f67