نجوای او آن روز که دیدمت از نگاهت نور چکه می‌کرد سبز بودی و گرمای وجودت کنایه ای بود بر تن طلا کوب خورشید ... برق نگاهت مرا در تلاطم امواج چشمانت به رسوایی کشاند و من همچون ماهی کوچکی دور از دریا غرق حسرت شدم ... گاهی شک میکنم  به شهریور مگر ماه تکاپو نیست؟ پس چرا شب که می‌شود نقاب پاییز بر چهره دارد؟ آخر امشب جان می‌دهد برای قدم زدن در میان خیابانی که از گریه ابر ها غرق آب است و تيره رو. در آخرین عکسمان آنقدر دوستم داری که باورم نمی‌شود رفته‌ای. اصلا دلت آمد دخترکی را منتظر  دیدار بگذاری؟ گفتنِ ‹ ولی تو قول داده بودی › خیلی دردناک است، اما جدی باید بگویم که به من قول داده بودی تنهایم نمی‌گذاری؟! سکوت گاهی مرهم و گاهی درد است، مثل حالا که بر بالای این خاک سرد صدایت را از تو طلب کارم . یک جایی خواندم: (و شبی هست که نباشد پس از آن فردایی...) راست نبود چون سخت گذشت اما به سرانجام رسید و پس از آن هم صبح دمی بود. صبح دمی پس از رفتنت، همیشه که ورق بر نمی‌گردد بعضی وقت ها کتاب بسته می‌شود، کتاب بسته می‌شود و این ما هستیم که داستان دیگری را بر دفتری دیگر نقش می‌زنیم . سر انجام داستان اینکه اولین بار که دیدمت شب را در زندگانی ام کنار زدی و صبحی روشن به من بخشیدی... و من یقین یافتم که تو گونه‌ی انسانی ماه هستی ... آری ماه زیبای زندگانی من متشکرم که کنارم بودی و بزرگ شدن را یاد من دادی  و سپاس گذارم که تلاش هایت برای بزرگ شدنم را هرگز توقف نبخشیدی . نویسنده: حنانه احمدی 📚 https://eitaa.com/dastana_yadashtha