میدانستم یک روز برق آن دو چشم مظلوم جرقه انتقام میشود،
میدیدم آن روزی را که لب های از بغض لرزانت تبدیل به زهر خندی تلخ به روی چشمان قاتلان میشود،
و چه زیبا بود نگاهت که پس از سال ها خندید؛
خنده ای که همچنان رگه هایی از غم درونش موج میزد.
طنین شور انگیز الله اکبر کلید طغیان تمام درد هایت بود.
زانوانت که شل شد، فریاد زمین را شنیدم.
زمین طاقت تحمل چنین عذابی را نداشت
و تو چه بزرگ مرد بودی که هر چه با چشمانت نظاره کردی را این چنین درون خود مهر و موم نمودی.
اشک های سرازیرت رنگ خون داشت،
یاقوت های سرخت سال ها پیش باید نمایان میشد،
بلکه خونی که بر دلت گذاشته بودند را پس میزدی.
اما همه را پشت حصار باطنت پنهان نمودی؛
تا امروز، روزی که دیگر شمری نیست، حرمله ای وجود ندارد...
حال، همه خون های به ناحق ریخته شده سِیلی شدند بر کاخ آرزو های ظالمان،
و خنده هایت پردهای شدند پر روی گریههای کودکی ات...
#نویسنده: فاطمه رمضانی پور
https://eitaa.com/dastana_yadashtha