کفش‌های گِلی‌اش را تکاند. فایده‌ای نداشت. لبه‌ی عبای مشکی‌اش هم از گِل زرد بود. در بین برنامه‌ی روزانه‌اش دنبال فرصتی برای شستن عبا و کفشش، گشت. فکر کرد: «چاره‌ای ندارم! بعد همون دست تمیز تو چمدون رو می‌پوشم.» با همان کفش و عبای گلی از هلیکوپتر پایین آمد. خیابان‌های خاکی این روستا، دست کمی از روستای قبل نداشت. آنتن و نت تلفن همراهش را چک کرد. ابروهایش درهم رفت. پسرک آفتاب سوخته، سرش را از لای در زنگ خورده خانه، بیرون آورد. چشمانش گرد شد. داخل رفت. دو دقیقه بعد مادر، با ابروهای درهم، بیرون آمد. چشمانش از حدقه بیرون زد. همسایه‌های دیگر، کم کم در کوچه سرک کشیدند. این روستا تا به حال، فرماندار را از نزدیک ندیده بود. رییس جمهور، به صورت بهت زده‌ی آن‌ها لبخند زد. شهادت مظلومانه و خادمانه رییس جمهور شهید و همراهانش تبریک و تسلیت باد. https://eitaa.com/dastana_yadashtha