💠 سید نورانی وقتی خبر رسید: امروز می‌آید، من کنار بی‌بی بتول بودم. با طلوع آفتاب آنجا ایستاده و چشم به انتهای جاده دوخته بودیم. من چشم‌چشم می‌کردم، تا اولین ماشین از پیچ آن طرف دروازه روستا پیچید، با شادی فریاد زدم:《اومد، اومد. خودم اول همه دیدمش.》 همه به طرف ماشین او که در راه خاکی پیش می‌آمد دویدیم. مثل پدری که بچه‌اش را دیده باشد با دیدن ما از ماشین پیاده شد و به طرفمان پا تند کرد. بعضی‌ها با دست مانع می‌شدند ما جلو برویم. او خودش پیش ما آمد و به ما سلام کرد. من زبانم بند آمده بود عمامه سیاهی مثل آقا خمینی و آقا خامنه‌ای سرش بود و صورتش نورانی بود. دستم را برایش تکان دادم تا دو نامه‌‌ای را که در دستم بود بگیرد. اهالی همه به او نامه دادند، او آنها را روی چشمش می‌گذاشت بعد در جیب عبایش فرو می‌کرد. بعد از دیدن روستای ما که هنوز جاده نداشت، سقف مدرسه ترک برداشته بود و برای دکتر و دوا باید به روستای آن طرف دره می‌رفتیم یا باربسته و به شهر می‌رفتیم، فقط گفت:《چشم.》 من همه را یک به یک نوشته بودم شاید بقیه هم این‌ها را نوشته بودند، نمی‌دانم. از همه مهمتر خواسته‌ام برای بی‌بی بتول بود. او رفت نامه‌ها را هم برد. هر روز که از خواب بلند می‌شدم یک چشمم به دروازه بود تا کسی بیاید و خبر آبادی را بیاورد. امیدم رو به سردی بود که چند گروه‌ آمدند. چند ماه پیش ما بودند. اول راه آسفالت شد، بعد خانه بهداشت ساختند و مدرسه را نوسازی کردند. من به این همه خوشحال بودم ولی دلم برای بی‌بی می‌سوخت که هنوز آه می‌کشید. آن روز آخرین گروه جهادی بار و بونه خود را جمع می‌کرد و من مثل روزهای قبل برایشان نان تیری و کمی دوغ آورده بودم. آقا علی که بزرگشان بود مرا صدا زد:《 احمد، این چند وقت تو و همه مردم روستا خیلی به ما کمک کردین.》 از خجالت سرم را پایین انداختم. ادامه داد:《 تو انگار دو تا نامه به رئیس جمهور داده بودی!》 به دست‌های زخمی و پوست پوسته او نگاه می‌کردم که زیپ ساکش را می‌بست. فقط آرام سرم را تکان دادم. _ به بی‌بی بتول بگو فردا صبح آخرین ماموریت ما انجام می‌شه. سرم را بالا آوردم و به او خیره شدم. لبخندی گوشه لبانش نشسته بود:《فردا یه اتوبوس میاد همه افراد مسن رو که تا حالا پابوس امام رضا نرفتن با یک نفر همراه می‌بره مشهد.》 نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم فقط می‌دانم خیلی خوشحال بودم. به طرف خانه دویدم. سید نورانی کار خودش را کرده بود. ✍️ https://eitaa.com/dastana_yadashtha