🟡 عبرت‌های تاریخ 🟢 امام على (علیه السلام) در روز جنگ جمل، از میان لشکر بیرون آمد و زبیر را چندین بار صدا زد: «اى ابو عبد الله!». زبیر، بیرون آمد. آن دو به یکدیگر چنان نزدیک شدند که گردن اسبانشان به هم مى خورد. على(علیه السلام) به زبیر فرمود: «همانا تو را صدا زدم تا حدیثى را به یادت آورم که پیامبر خدا(ص) براى من و تو فرمود. آیا آن روز را به یاد مى آورى که پیامبر خدا (صلي الله عليه و آله) تو را دید که دست بر گردن من انداخته بودى و به تو فرمود: «او را دوست مى دارى؟». تو گفتى: براى چه او را دوست ندارم او برادر و پسردایى من است؟ آن گاه به تو فرمود: «به راستى که تو به زودى با او پیکار مى کنى، درحالى که نسبت به او ستمگرى؟» زبیر گفت: استغفر الله! به خدا سوگند ، اگر آن را به یاد مى آوردم، برعلیه تو قیام نمی‌کردم. امام على (علیه السلام) به وى فرمود: «اى زبیر! اکنون که به یاد آوردی، بازگرد» زبیر گفت: چگونه بازگردم؟ اینک که کمربند جنگ بسته شده است؟ به خدا سوگند، این، لکّه ننگى است که پاک نمى شود! امیرالمومنین (علیه السلام) فرمود: «اى زبیر! با ننگ برگرد، پیش از آن که ننگ و آتش با هم جمع شوند». زبیر از نزد امام (علیه السلام) بازگشت و مى گفت: ننگ را بر آتش برافروخته برگزیدم تا وقتى که آفریده اى از خاک براى آتش به پا خیزد. آنگاه تصمیم به برگشت (خروج از سپاه) گرفت تا اینکه فرزندش (عبدالله) گفت: کجا مى روى؟ ما را تنها مى گذارى؟ زبیر گفت: فرزندم! ابو الحسن، مطلبى را به یادم آورد که آن را از یاد بُرده بودم. فرزند زبیر گفت: نه به خدا! تو از شمشیرهاى فرزندان عبد المطّلب فرار کردى؛ شمشیرهایى که تیز و بلندند و تنها جوان مردان دلیر، توان تحمّل آنها را دارند. زبیر گفت: نه. به خدا سوگند، چیزى را به یاد آوردم که روزگار از یادم بُرده بود و من، ننگ را بر آتش برگزیدم. اى بى پدر! مرا به ترس، سرزنش مى کنى؟ آن گاه نیزه برکشید و بر سمت راست سپاه على(علیه السلام) حمله کرد 📚تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 182. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) دانابی شو؛ دانا شو!👇👇 📚 @dastanak_ir