خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکي آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطي او را صدا کرد.
خانم معلم او را شناخت، اما بدون آن که بخواهد نارضايتي خودش را به رويش بياورد، گفت: تو در امتحان نمره 9 گرفتي. تو تنها کسي هستي که نمرۀ قبولي نگرفته است.
پسرک با خجالت و در حالي که صورتش سرخ شده بود، سرش را بلند کرد و گفت: خانم معلم، ميشود... ميشود يک نمره به من ارفاق کنيد؟
خانم معلم با عتاب مادرانهاي سرش را تکان داد و گفت: يک نمره ارفاق کنم؟!!. اين ممکن نيست. من طبق جوابهايي که در برگۀ امتحانت نوشتهاي به تو نمره دادهام.
او اضافه کرد: نگران نباش. من که نميخواهم به خاطر ضعفت در امتحان، تو را تنبيه کنم. تو بايد در امتحان بعد تلاش بيشتري کني و نمرۀ بهتري بگيري.
پسر با صدايي که نشان ميداد خيلي ترسيده است، گفت: اما مادرم کتکم ميزند.
خانم معلم ساکت شد. او آرزوي والدين را درک ميکرد که ميخواهند بچههايشان بهترين نمرهها را کسب کنند و موفق باشند؛ از طرفي نميتوانست در برابر بچههاي بازيگوشي که در امتحاناتشان ضعيف هستند، نرمش نشان دهد.
اما يک موضوع ديگر هم بود. او ميدانست که کتک خوردن بچهها هم هيچ کمکي به تحصيلشان نميکند و حتي تأثير منفي آن ممکن است آنها را از تحصيل بازدارد.
نميدانست چه تصميمي بگيرد. يک نمره ارفاق بکند يا نه. او در کار خود جداً اصول را رعايت ميکند. اما به هر حال قلب رئوف مادرانه هم داشت.
نگاهي به پسرک کرد. هنوز تمام تن پسرک از ترس ميلرزيد و به گريه هم افتاده بود.
عاقبت رو به پسرک کرد و با صداي ملايمي گفت: ببين! اين پيشنهادم را قبول ميکني يا نه؟
من به ورقهات يک نمره «ارفاق» نميکنم. فقط ميتوانم يک نمره به تو «قرض» بدهم. تو هم بايد در امتحان بعدي 2برابر آن را، يعني2نمره، به من پس بدهي. خوب است؟
پسرک با شادي غير قابل وصفي گفت: چشم! من حتماً در امتحان بعدي 2نمره به شما پس ميدهم.
او با خوشحالي از خانم معلم تشکر کرد و رفت. از آن پس براي اين که بتواند در امتحان بعدي قرضش را به خانم معلم پس بدهد، با دقت زياد درس ميخواند. تا اين که در امتحان بعد نمرۀ بسيار خوبي کسب کرد.
از طرف مدرسه به او جايزهاي داده شد. وقتي در مراسم اعطاي جايزه نگاهش به خانم معلم افتاد، از ديدن لبخندي که معلمش به او ميزد، احساساتي شد و گريه کرد.
از پسِ آن «درس» که خانم معلم به او داده بود، مقطع دبيرستان را با نمرات عالي پشت سر گذاشت و وارد دانشگاه شد. او اولين دانشجو از روستايشان بود.
پس از مشغول شدن به کار و به دست آوردن موفقيتهاي شغلي و مالي پياپي، بارها و به بهانههاي گوناگون به سازندگي روستايشان کمک کرده و هر سال به ديدن معلمش به آنجا ميرود.
او هميشه ماجراي قرض نمره را براي دوستانش تعريف ميکند و از بازگويي آن هميشه هيجان زده ميشود. زيرا ميداند که نمرهاي که خانم معلم به او قرض داد، سرنوشتش را تغيير داد.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚
@dastanak_ir